December 15, 2001
٭. I am speaking from Behesht.
نوشته شده در ساعت 5: 57 PM توسط shay tan1
٭ پاره اول
سلام بر بندگان درگاهم. بهزودی در اينمكان پرده از رازهای گوناگون برخواهم داشت.
نوشته شده در ساعت 7: 08 PM توسط shay tan1
December 16, 2001
٭ پاره دوم
سالهای مديدی بود كه میخواستم سكوت ازلی خود را به بهانهای بشكنم. چه بهانهای
بهتر از اينكه من تنها تا هزار سال ديگر بيشتر زنده نخواهم بود؟ (به همين دليل
نامم شيطان هزاره سوم است)
خوب میدانم كه هزار سال برای بيان جفايی كه از سوی رفيق قديمم به من رفته هرگز كافی
نيست. البته من میتوانم همه ماجراهای بیپايان را در يك آن بيان كنم منتها چون شما
آدميزادگان هنوز نوعيت مغزتان حتی مادون آنالوگ است، مجبورم دندان به جگر پاره
بفشرم و آرامآرام آنطور كه بتوانيد هضم كنيد بنالم.
جايم بد نيست. سايه طوبی را بر سر، جويی روان از شراب در كنار و گهگاه پاچه طيهوری
چاق و يا حوری داغ در دست دارم.
دوست قديمی كه در بالا به جفايش اشاره كردم كسی نيست جز خدا. خدايی كه همه را از
انس و جن و خود بدبختش و من مظلوم را سر كاری گذاشت كه هيچ اميدی برای رهيدن از
هزارتوی تاريكش نيست.
بيكار بود. حوصله دمدمیاش سر رفته بود. بازيچه میخواست. نوك انگشتش بد جوری
میخاريد به دنبال سوراخ جديد میگرديد. در خلقت قبلیاش كه فرشتگان را خلق كرد،
گدابازیاش گل كرده بود و دو تكه زيادآمده از پر و پيت فرشتگان را با زحمت به پس و
پيششان چسباند و سوراخشان را كيپ گرفت. به همين خاطر بود كه وقتی شمايان را خلقيد
در ابتدا خواست اسم بنده جديد را سوراخ بگذارد، منتها ترسيد كه همگان به عقده هميشهپنهانیاش پیببرند. با من مشورت كرد. سكوت پر معنی و سوزناكی كردم. من تنها كسی
هستم كه بعد از خلقتم سفته شدهام و هنوز كه هنوز است میسوزم. سكوت كردم تا مرتكب
اشتباهش شد چرا كه هنوز جای حفرههای كه در ميانگاهم ساخته بود بیامان میسوخت.
تازه...
نوشته شده در ساعت 9: 19 PM توسط shay tan1
December 18, 2001
٭ پاره سوم
تازه خود خدا بیشرمانه سوزش مرا بهعلت آن ناميد كه من اهل دوزخم. منی كه تمام
سرشتم از سبزی بهشت ساخته شده بود. وای كه چه خدای فراموشكار و فرومايهای داريد
شما.
اولين موجودی كه خدا ساخت و آدم ناميدش خنده عرش و فرش را برانگيخت. نخستين نمونه
آدميزاد چيزی نبود چز يك دونات يا سوراخكلوچه كه خدا بهعنوان شاهكار خلقت به همه
نشان داد. خدا پنداشت خلق از قلت حفرههای مخلوق جديد به وی میخندند. دونات را به
شهد روان تر نمود و خدایگونه غيبش كرد. مصدر آدمخوردن از همين لحظه به كتابهای لغت
راه يافت. نمونه ناموفق بعدی نيمكرهای مملو از حفره بود كه بعدها آبكش لقب گرفت و آلت
پيمانهكردن آب درياها برای جماعت بيكارگان شد. خدا چند نمونه سوراخدار ديگر ساخت
كه گاه گريه و گاه خنده بهشتيان را فراهم كرد. من جرأت بهكار بستم و گفتم: يا
خدا! تو كه خود را گاييدی تا مورد گاييدن بيافرينی. شمايلش را از خود كپی كن. مگر
تو خود اكملالكاملين نيستی؟.
خدا تشری به من زد و گفت: گه زيادی موقوف.
بعد با حالت قهر رفت در گوشهای خلوت از بهشت كه كوتاهترين ديوار را با جهنم داشت،
پشت به همگان مشغول خاکبازیِ كودكانهای شد طولانی. تازه داشت بهشت بیخدا نظم و
سامان طبيعی میيافت كه خدا با سر و رويی گل و خاك گرفته بهميان دويد و گفت:
ساختم آنچه را كه بايد شما را در عقل و هوش و صداقت نمونه باشد. دستش نزنيد كه هنوز
شل است و وا میرود.
موجود جديد شكمبهای توخالی بود كه پنج زائده بیخاصيت به نامهای سر، دستان يمين
و يسار و پاهای يمين و يسار به آن چسبيده بودند. خدا شكمبه گلين را از سوراخی كه
ميان پايچههای شكمبه بود كمی باد كرد. مانند كودكی كه در بادكردن بادكنك افراط
میكند او نيز افراط كرد و باد اضافی چارهای نداشت جز خروج. خروج باد موجب شد
سوراخهايی دردسرزا برای آدميزاد بهوجود آيد. سوراخهايی كه بعدها چشم و گوش و بينی
و دهان نام گرفت. خدا كه حوصله نداشت تا منتظر خشكشدن مخلوق جديدش باشد بهسرعت
شكمبه را به آتشينترين بخش جهنم برد و در كوره پخت. پخت اول موجب بروز تركی در
جلوگاه مخلوق شد. همچنين بهعلت حرارت زياد شكمبه تغيير شكل داده و بعضی قسمتهای
بالاتنهاش بهطرزی مرموز ورقلمبيد. خدا كه از شوق میسوخت گفت حال به اين موجود روح
میدمم. عرش و فرش گرد و خاك كردند كه صبر كن. خدا از گرد و خاك عطسهاش گرفت و بیاختيار سر را در ميان دستها پنهان كرد تا عطسه كند. همراه با عطسه او قسمتی از روح
خداوندی بهداخل سوراخهای مخلوق سفالين راه يافت و موسيقیگونه از سوراخی بهنام دهان
بيرون زد. خدا در عجب شد و گفت: بهكلامنيامده بلبلی میكنی؟
مخلوق شرمگينانه به سرتاپای لخت خود و اندام پر پر و پيت فرشتگان نگاهی كرد و با
دست پس و پيش خود را پوشاند و گفت: حالا خلق كردی چرا با لباس نيافريدی؟ پس كو پوششم
تا از نگاه اين فرشتگان هيز حفظ شوم؟
خدا به اطراف نگاهی كرد از زاويههای سياه جهنم تكهتارهای دودزده برداشت و به
مخلوقش داد و گفت:
خودت رو بپوشون كه معصيت داره. اين فرشتهها هم آدم به عمرشون نديدهاند.
: امّا من كه آدم نيستم.
: ما كلی زحمت كشيديم تا ساختيمت. پس چه هستی؟ شكمبه سخنگو؟ عطسه متراكم اهورايی؟
سودای خانهگرفته در سر؟ هوای محبوس در تن؟
مخلوق خود را در تار سياه چادرگونه پيچاند و با غمزه گفت:
نوشته شده در ساعت 12: 16 PM توسط shay tan1
December 25, 2001
٭ پاره چهارم
مخلوق جديد خود را در تار سياه چادرگونه پيچاند و با غمزه گفت: من هوا هستم. با ه
دوچشم.
خدا خستهتر از آن بود كه بخواهد بر سر نام چك و چانه بزند. زير لب ناسزاگويان به
بسترش رفت و با خرناسی رعدگونه بهخوابی عميق غلتيد. خوابيدها... من بهسراغ هوا
رفتم. خنديد و پرسيد:
اون چيز دراز وسط پات چيه؟
: دم
هوا سرخورده از پاسخم رفت مشغول چريدن بهشت شد و من سرخوردهتر از نحوه خلقت خود
آرزو كردم ایكاش بهجای دم به اين درازی چيزی كوتاه امّا بهدرد بخورتر خدا برايم خلق
كرده بود. بهسراغ خدا رفتم. شهامتی شيطانگونه بهخرج دادم و به آرامی گفتم:
آ خدا!
: ...
: آ خدا!
: چ چ چيه؟ مگ كوری كه كپيدم؟
: نمیشه دم من از جلوم دربياد. وقتی میشينم ناراحتم میكنه.
: حالا ديگه از خلقت ما ايراد میگيری سنده؟
من سكوت كردم. اخلاق گه خدا را میشناختم كه هركس را كه مزاحم خوابش شود میفرستد به
قعر جهنم. رفتم سروقت كتابخانه الهی كه پر از اسرار خلقته تا بلكه خودم دردم را دوا
كنم. در ميان كتب و الواح و رقعات بیشمار بالاخره راز پس و پيش كردن دم را آموختم
گرچه همراه با عيب و ايراد.
بالاخره با گردنی افراشته رفتم سراغ هوا. مرا با دم جديد پسنديد. بههم آويختيم و
تا اينكه فرشتگان بيكار و فضول خبر بهپيش خدا ببرند كار از كار گذشته بود. خدا
خميازهكشان بلند شد
: حالا ديگه به هوای من دستدرازی میكنی گه؟!
خدا هوا را گرفت و او را وارونه تكانتكان داد تا بلكه آب رفته را به جوی برگرداند.
اما از آنجا که مكانيزم بدن هوای حامله با ديگر مخلوقات متفاوت بود هنوز خدا گرم نشده
بود كه بهجای نطفه حرام، خود بچه بيرون افتاد. عربده خدا و شيون طفل معصوم فضای
بهشت را پر كرد. من كه از پشت درخت طوبا منتظر فروكشكردن غضب الهی بودم دويدم و
بچه را بغل كرده و از جلوی ديد ناظرالنظارين گم شدم. خدا برسر میزد كه بعد از عمری
آبروداری حالا بايد تخم حرام را بر سر سفره سخاوت خود بنشانم. سنوسالدارهای عرش
خدا را بهگوشهای دنج كشيدند و گفتند حالا كاریست كه شده ما شهادت میدهيم كه نطفه
اين طفل معصوم از صلب الهی شما صادر گرديده. تازه مگه شيطان خودش از كجا اومده؟ اون
هم از دستهگلهای شماست. شما كه هزارتا كار اشتباه ديگه هم نظير سيل و زلزله و غيره
داشيد كسی مگه به شما خرده گرفته؟ اين موجودات بدبخت و حقيری كه گله به گله آفريدهای را هرچه نازل كردی گفتند شكر! حالا تو هم بيا و از خر شيطان پياده شو كه هرچه
موضوع را كش بدهی مايه آبروريزی دستگاه خلقت خودت است.
خدا نشست كنار رودی از شراب و پياله پياله نوشيد تا آنكه همهچيز را در بیخبری از
ياد برد.
من بدبخت فارغ از تنبيه آنی خدا حالا تازه بهخود آمدم و ديدم كه عيالوارم. از آنسو
هوا چيزهای گوناگون میطلبد و از سوی ديگر طفل گوهر بلورين از چشم و تركمان از حفره
ميانگاهی میپراكند. چند فرشته معصوم را با هزار وعده و وعيد رام كرده و مقداری از
پر و پيتشان را گرفته و پوشكوار به دور طفل پيچاندم هوا بهاعتراض گفت: اونجوری بچه
پاش كج میشه تازه بگذار تا دم جلويش را خوب ببينم. از مال تو بهتر بهنظر میرسد.
به ما كه خود كوه غيرتيم برخورد. يك چسك گوشت آويزان آن توله از اين دم بلند مگر
میتواند بهتر باشد؟
با گذشت زمان بچه بزرگتر میشد و هوا ديگر به دم من بدبخت محل نمیگذاشت كه بالاخره
خدا از مستی در آمد و جبرئيل را فرستاد كه بياييد كارتان دارم. من زن و زندگی را بر
دوش نهادم و با واهمهای بیپايان بهسوی عرشالعراشين (همان كه بعدها شد آسمان
هفتم) بهراه افتادم.
نوشته شده در ساعت 11: 40 PM توسط shay tan1
December 26, 2001
٭ پاره (پنجم)
هنوز به عرشالعراشين نرسيده بوديم كه بويی نامطبوع دماغمان را گدازاند. از جبرئيل
علت را پرسيدم اظهار بیاطلاعی كرد. بالاخره به محل موعود رسيديم. خدا كنار حوض
كوسر (با س) نشسته بود و داشت پاهايش را در پاشويه میشست. بهروی حوض دلمههای
رنگارنگی ديده میشد. خوب كه دقت كردم ديدم گلاب به رويتان سودا و صفرای اضافی حقتعالی است كه حوض را بهگه كشيده. تعداد بیشماری ماهی زرينپولك بهشتی از اشمئزاز و
عفونت بهروی آب آمده بودند. خدا لاغرتر از هميشه بهنظر میرسيد. با ديدن من تاب نياورد
و دهان بهناسزا گشود. رگهای پرخون، تمام چشمان میزدهاش را قلمرو خود كرده بود. به
اشاره جبرئيل خيل فرشتگان با تغارهای مملو از آبليموی دستافشار آمدند تا از حرارتش
بكاهند. خداوند ظرف و مظروف را همراه هم غيب مینمود. دست آخر آروغی طوفانوار از
دهان بيرون داد و همه را گريزاند. من ماندم و هوا و موجود بینامی كه در بغل داشتم.
: بيا جلو نامرد! خجالت میكشی؟ كلاه قرمساقی سر اربابت گذاشتی خجالت میكشی؟ ای موجود
حقير! تو به چه اجازهای بهخود رخصت دادی كه بری و سر در كتابخانه ازل كنی؟ اين دم
سرسوراخ مسخره كه از جلوگاهت آويزان شده حاصل آن تلاش بيهوده است؟ بسكه آن
اوراق واقعاً اوراقاند و قديمی، خود من كه كاتبشان بودهام جرائت نزديكشدن به آنها را
نداشتم. خودت را خيلی برتر حس میكنی؟ ارزش تو در نظر من ديگر از ارزش شيطانك زنگزده
اين ساعت هميشهخراب كبريايی كمتر است. تو هم هوس خلقكردن بهسرت زده بود؟ بی
مشورت من؟ بيار جلو آن توله را. اين شكمچه حرامزاده است نتيجه آن اجتهاد بیحاصلت؟
اين پوست بیفايده چيست كه بهسر دمب بچه چسبيده؟
خداوند همچنان به غرولند هذيانگونهاش ادامه میداد كه ناگهان چشم میزدهاش به
سيمای هوا افتاد. دستی به جلوگاه صاف خود كشيد و غبطهكنان گفت: خب خواستی به خودم
بگويی تا حاجتت را رفع كنم. رفتی با اين نرهخر خوابيدی كه چی؟ آهای نگبانان عرش
بيائيد و اينها را از جلوی ديدم دور كنيد. ببريدشان بهجايی كه دوزخ باشد امّا آتش
مرئی نداشته باشد. بسوزند به آتشی كه خود افروختند. بفرستيدشان به شرزخ!
شم شيطانی به من نهيب زد كه وقت سنگسری نيست. خايهمالانه عرض كردم: خدا گه خوردم!
من بدبخت مگر چه هستم؟ جز خردهريزهی ناكامیها و عقدههای بارگاه الوهيت؟ بگذار تا
در اينجا بمانم. رخصت ده تا اين موجودات را همينجا در مقابل جبروتت سگكش كنم.
: حالا ديگه میخواهی مخلوقات مستقيم و غير مستقيم ما را بكشی؟ اصلاً گه زيادی موقوف.
تمام اين ماجرا نتيجه قضا و قدر برنامهريزیشده خودمان است. آن پوست نيفتاده طفل
معصوم را هم با فرمانی جداگانه قانونمندش میكنم. اينجا كه شهر هرت نيست. من همه
وجودم طرح و تدبير است.
دل خداوند از دروغ آشكاری كه گفت بهآشوب افتاد و دوباره شروع به بالاآوردن كرد.
بههمراه دلمههای بالاآمده، میشد سروشی روحانی را شنيد كه همانند فرمانی ابدی در
كائنات پژواك میيافت:
سندهها! تا ابد اين زهرماری را بر همگان ممنوع میكنم. بشكنيد خمها را و سد كنيد
نهرهای می را!
من بهخوبی سنگينی نگاه شماتتبار عرش و فرش را بر گردهام حس میكردم كه مرا مقصر اين
فرمان لايتغير الهی میدانستند. ایكاش مقام الوهيت بهجای اين فرمانهای بیبرنامه قدری
به ظرفيت بیانتهای خود میافزود كه با يکبار بالاآوردن دنيا و آخرت را بر
مخلوقاتش زهر نكند. در غم خود بودم كه دوست صميمیام ازرائيل (با الف) دلدارانه
دستی به شانهام گذاشت و نجوا كرد: زياد بهدل نگير. دستگاه خلقت پر است از فرامين
چندمادهای معطلمانده در شورای نگهبان برزخ. تبصرهای بهتن اين فرمان خواهند
دوخت كه قناسیاش را بگيرد.
: مثلاً چه تبصرهای؟
: چه میدونم. مثلاً ممكنه بنويسند (شراب مطهر) بدون اشكال شرعی و عرشی است. اصطلاح
علمیاش فكر كنم بشود شرابالطهور.
: اين كه از نظر منطقی بههم نمیخواند. مثل اين است كه بگوييم حلال حرام يا مرده
زنده.
: سر خود را بهدرد نياور كه دستگاه خلقت مملو است از اين سوتیها.
من كه قدری از سنگينی عذاب وجدان رها شده بودم بهگوشهای عزلت گزيدم غافل از اينكه
سرنوشت هوا و طفل معصومش بنا به سنت لايتغير قرطاسبازی الهی بهگونهای ديگر رقم
خورده است. راستش در همان اوايل ازل كه هيچچيز نظم و نظام درستی نداشت آدرس (شرزخ)
گم شده بوده و كسی پروای خبرچينی به خدا را نداشته است. بسكه خداوند به هرچه كه
خلق میكند علاقه دارد. درست مانند هنرمندی كه نمیتواند در دل نقدی كوچك بر زپرتیترين و صيقلنايافتهترين آثارش را بپذيرد.
خلاصه از آنجا كه كسی نشانی شرزخ را نمیدانست حمالان سريعالسير عرش تبعيديان
بارگاه قداست را بهجايی ديگر فرستادند.
نوشته شده در ساعت 6: 28 PM توسط shay tan1
December 27, 2001
٭ پاره ششم
قرنها بهآرامی میگذشتند. صدها بار عريضه و درخواست برای ديدار به مقام احديت
فرستادم. هيچ جوابی نرسيد. دليل نامههايم اين بود كه میخواستم از شر دم جلويم خلاص
شوم. ديگر هوايی در كنار نداشتم تا اين ابزار بهكارم آيد و كف دستهايم پينه دردناك
بسته بود. جرأت نزديكشدن به كتابخانه ازل را نيز نداشتم. خداوند برای اينكه كسی
خودسرانه به اسرار الهی دست نيابد چند تا از بهترين خدمتگزارانش را به دربانی در
مهر و موم شده كتابخانه گذاشته بود. خدمتگزارانی كه نه گوش داشتند تا آنها را وسوسه
كنم و نه مغز كه خود به فكر فتح اين باب بسته بيافتند. موجوداتی به نام دهانچنگال
كه فقط راه و رسم دريدن را آموخته بودند. به همين دليل مجبور به نامهپراكنی شدم. نهتنها خود خدا بیجوابم گذاشت بلكه به مقربينش سپرد از هر در و دروازهای مانند گربهای گر پيشم كنند. قرنهای بیانتها بهآرامی میگذشت. خدا بعد از وقايعی كه بهدنبال
خلقت هوا و طفل معصومش گذشته بود ديگر دم و دستگاه خلقكردنش را جمعوجور كرده و
به بيابان عدم فرستاده بود. با شناختی كه بهعنوان نزديكترين مونسش داشتم میدانستم
زمانی خواهد رسيد كه از عملكرد خود پشيمان خواهد شد. امّا كی؟ تنها نقطه اميد آن بود
كه دورادور میشنيدم سرش را به ميان دستانش میبرد و به خلسههای طولانی درمیغلتد.
اهالی كون و مكان نيز كه سايه امر و نهی كن خدا را بر سر نمیديدند آنچه میخواستند
میكردند الا نوشيدن آزادانه شراب. سالها بود كه نهرهای سابقاً جاری از می خشك شده
بودند و جز خس و خاشاك گياهان پژمرده بهشتی و يا خاكسترهای بويناك جهنمی در آنها
ديده نمیشد. دورادور میشنيدم بهشتيان از جهنميان راه و رسم ساختن آبی آتشين را
آموختهاند كه شباهت زيادی دارد با آنچه كه سابقاً در جوهای بهشت جاری بوده. شرابالطهورهای دستساز كمكم امری فراگير شدند. تا آنكه معضل بزرگی خود را به نمايش
گذاشت. كمبود خاك و كمبود تاك. تحقيقات زياد انجام شد. حتی عدهای خايهمال مرا
متهم به سرقت خاك و تاك كردند. بالاخره هيأت تحقيق و تفحص نتيجه اقداماتش را به
درگاه كبريايی فرستاد. گويا در آخرين سطر پرونده قطور نوشته شده بود كه عرشيان و
فرشيان از خاك برای خمسازی و از تاك برای میسازی استفاده میكنند و بهعنوان
پيشنهاد هيأت متذكر شده بود كه مخلوقات بيش از اندازه بيكارند و چنانچه بصيرالبصارين چشمانش را بر اين كجروی ببندد نتايج سوئی در آينده بهبار خواهد آمد. خلق
بيكاری كه عرق و شراب مینوشد دو روز ديگر هزار و يك خواست غير شرعی ديگر نيز طلب
میكند. هيأت ادامه داده بود كه از مهمترين اين احتياجات بالقوه انجام امور قبيحه
بهروی بعضی از اندامهای يكديگر است. از آنجا آنچه را كه بايد داشته باشند ندارند
دائم انگشت به دهان و گوش و چشم يكديگر فرو میكنند. هيأت پيشنهاد داده بود كه يا
انگشت همگی قطع شود و يا سوراخهای ديگری در بعضی از نقاط بدن مخلوقات تعبيه گردد
و الّا با اين روند دو روز ديگر بهشت شهر كوران و كرانِ انگشتزخم خواهد شد.
ديری نگذشت كه نيمهشبی ازرائيل سراسيمه به بيغولهام آمد. در آستين شيشهای قرمز
داشت و بیآنكه حرف بزند شروع به پركردن جامهای زرين كه با خود آورده بود كرد.
میدانستم بعد از قرنها آنچه كه دوست ديرينهام را به سرای من كشانده بايد موضوعی
مهم باشد. منتظر ماندم تا خود بهسخن آمد.
: ديوانه شده. خرفش زده. میگويد همه را بكش. به صغير و كبير اين قومالضالين رحم
نكن.
: كی رو میگی؟
: زبانم لال خدا را میگم. بعد از اينكه هيأت پرونده را به خدا داده او هم نه
برداشته و نه گذاشته، میگويد كليه مخلوقات بايد معدوم شوند. جرأت كردم و پرسيدم
خداوندا! اگر بنا بر معدومشدن بود چرا خلقشان كردی؟ خدا هم طبق معمول گفت گه زيادی
موقوف. حالا من بدبخت كه قصیالقلب نيستم جان عدهای بیگناه را بهخاطر اميال
زودگذر خدا بگيرم. شغل سازمانی من نگهبانی از نهالهای نورسته گلخانه بهشت است. من
كجا و قتل و كشتار خلق كجا؟
من كه دريافته بودم خداوند از درخواستهای رو به تزايد مخلوقات اقدام به اين فرمان
كرده است گفتم: ازرائيل جان اينبار اگر جلويش را نگيريم ديگر كار بيخ پيدا میكند.
: اصلاً علت آمدن من به اينجا هم همين است. تو الآن مورد غضب خداوندی. منتها من
جرائت بهخرج دادهام و آمدهام تا بلكه تو او را بهسر عقل بياوری. با هركس از
رفقای چيزفهم مشورت كردم گفتند تنها شيطان است كه میتواند رأی خدا را برگرداند.
يكی دو نفر میگفتند كه چندبار ديدهاند خداوند متعال در خواب گريهكنان اسم تو را
آورده. گويی يعقوب دلش دلتنگ يوسف روی توست، منتها از آنجا كه غرورش اجازه نمیدهد
نمیتواند آشكارا اميال خود را بروز دهد. به درد فراموشی مقطعی نيز دچار شده است.
خود حكيمالحكماست منتها در علاج خود مانده است.
ساعتی به نوشيدن گذشت و خوب كه سرمان بهتاب افتاد ناگهان ازرائيل گريهكنان رقعهای
به من داد و گفت: اين نامه را همينجوری برای حضرتش پست كن.
: توش چی نوشته؟
: ندونی بهتره. تو هم بالاخره غرور داری و ممكنه راضی به ارسالش نباشی. بيش از حد
لازم توش خايهمالی نوشته شده. توبهنامه توست. گهخوردننامه است. نخوانی وجدانت
راحتتره. امضا كن و بفرست. بهخاطر كليه مخلوقات آمده و نيامده سر از باد نخوت
خالی كن و نه نگو.
سری بهتأييد جنباندم و دل به دريا زده و سؤالی كه مدتها در ذهن داشتم از ازرائيل
پرسيدم. در جواب گفت: هوا و طفل معصومش؟ محلشان گرچه خوشايند نيست امّا امن است. با
اين توبهنامه در كار آنها هم فرجی شايد حاصل بيايد.
توبهنامه زودتر از آنچه میپنداشتم نتيجه خود را داد. داشتم طبق معمول با دم پيشينام
بازی خوشايندی میكردم كه ديدم جبرئيل حلقه بر در میكوبد. در را باز كردم. خلعتی
مرصع به نشانه بخشش بر تنم كرد و گفت زود باش كه به دربار احديت احضار شدهای.
سوار بر ارابه مراد به تاخت خود را به عرشالعراشين رسانديم. هرچه سالمند و ريشسفيد بود در يمين و يسار تخت ملكوتی حضرتش زانوی ادب زده بودند. سينهخيزكنان تا
بهنزديكی تخت ملكوتی رفتم. خداوند متعال بهآرامی گفت كجا بودی ای بنده كجراهم؟
خدا مرا بهنزديك خود خواند. پيرتر از هميشه شده بود و در صدايش ترديد و لرزشی بیسابقه موج میزد. ميهمانان عظام تازه شروع به چريدن مائدههای بهشتی كرده بودند كه
خدا زمزمهكنان گفت بريم در خلوتخانه دل كه از ديدن مخلوق بیخاصيت حالم بههم
میخورد. به خلوتخانه نرسيده بوديم كه ناگهان گريهكنان و العفوگويان چنگ در دامن
الطافش انداختم. من گرچه شيطانم امّا گاه پيش میآيد كه دل بر عقلم غلبه میكند و آن
لحظه نيز از همان اوقات بود. خدا نيز كه بهگريه افتاده بود خمی مملو از شراب به
روی ميز گذاشت و گفت: بنوش كه امشب شبی ديگر است.
: من نمیتوانم دست به حرام بزنم.
: بنوش پسرك كه اين بفرما برای امتحان تو نيست. خداتر از خدا شدهای؟ راستش امشب
میخواهم با تو سرراست باشم. در بين خيل بیخاصيتی كه در بيرون اين خلوتخانه در حال
چريدن است كسی نيست كه بتوانم برايش را درد دل كنم. بنوش!
با اطمينانی كه يافتم لبی به باده تر كرده و گوشم را به نجوای دردمندانه خدا سپردم.
نوشته شده در ساعت 7: 33 PM توسط shay tan1
December 28, 2001
٭ پاره هفتم
خداوند با چشمان نيمهتر فرمود: بیكسم. غريبم. اينهمه موجود جورواجور خلق كردم
منتها هيچكدامشان لايق شنيدن دردهای من نيستند. اونطوری نگاه نكن! با اينكه خداوند
متعال هستم امّا منم هزار و يك درد بیدرمان دارم. مثلاً میدونم الآن اون لاشخورهايی
كه بيرون در هم میلولند دارند يواشكی از آستينشان همين زهرماری را كه ما مینوشيم
مینوشند منتها نمیتوانم جلويشان را بگيريم.
: بدبختی اينه كه ما هم داريم مخفی از چشم اونها عرقخوری میكنيم. رطبخورده منع رطب
كی كند؟
: د درد منم همينه! ارزش فرامين من در عمل تبديل شده به پشم. همه اعتراض دارند كه
از يكنواختی عرش حوصلهمان سر رفته. دارم بوی انقلاب رو استشمام میكنم. خوشبختانه
الآن تخمشان را كشيدهام و بهعلت نداشتن حزب و آلترناتيو خفقان گرفتهاند. تازگیها خواب و خوراك ندارم. كارم شده نوشيدن درخلوت. يك بدبختی ديگر هم تازگیها بهم رو
آورده. اعتياد.
خداوند متعال دستهايش را سه مرتبه بههم زد و فیالفور عفريتی سيهچرده با بساطی
مشكوك وارد مجلس شد. بعد از رفتن عفريت مقرب، خدا پارچهای را كه بهروی سينی افتاده بود
برداشت. درون سينی منقلی زرين بود كه زغالهای سياهش با نفس گرم اهورايی ايزد متعال
در دم گداخته شد. خميری كهربايیرنگ گلولهشده را بهروی گرزی كوچك امّا جواهرنشان
قرار داد و گفت: بكش كه سناتوريه!
تعارف جايز نبود. و لحظهای نگذشت كه در خلسهای روحانی خود را به ذات احديت
نزديكتر يافتم.
: اينم از نتايج استرسی است كه مخلوقات به من تحميل كردهاند. شدهام خدای منقلی قومی
در خفا زهرمار نوش! میدانم اگر به همين منوال پيش رود دو روز ديگر بايد نجيبخانه هم
برايشان تهيه كنم. خانم از كجا بيارم؟
: امّا اينها كه احساس جنسی ندارند.
: ای شيطونجان! كجای كاری؟ بهم خبر رسيده اينها دارند بهروی هم عملياتی انجام
میدهند كه زبان ما كه خدای متعال هستيم از گفتنش شرم دارد. در دريای عميق حكمت خود
غور كردم ديدم همه اين ماجراها برمیگردد به آن عمل شنيعی كه تو بهروی آن ضعيفه انجام
دادی. اسمش حوا بود؟
: هوا بود. امّا خدا من واقعاً از آن پيشامد متأسّفم.
: نمیخواهم دوباره ترا شماتت كنم. بههرحال اين واقعهای بود كه روزی بايد اتفاق
میافتاد. از جبر الهی گريزی نيست حتی اگر خداوند قادر و مختار باشی!
: نمیشود بهنحوی حافظهشان را پاك كرد؟
: ربطی به حافظه و مغز ندارد. نفس وسوسهگر در تكتك سلولهای روح حقيرشان جا خوش
كرده است. روی همين مسأله ازرائيل را فرمان دادم تا نسل همگی را بركند.
: ولی بههرحال خالق يكتا احتياج به مخلوق دارد. بیمخلوق كه نمیشود نام خالق بر
خود نهاد. شما هنرمندانه اينهمه موجود را ساختهای و هنرمند بدون مخاطب يعنی پشم!
هر هنرمندی قابليت شنيدن نقد تند را هم بايد داشته باشد. بهنظر من بايد نقد اينها
را كاناليزه كرد. چه باك از انقلابی كه مايه قرصشدن پايههای تخت نظام الوهيت است؟
چشمان هميشهبصير خداوند بهشادمانی برقی زد. باقیمانده نخودهای موجود را باهم بهروی
گرزك فرحبخش چسباند و بعد از پكی عميق گفت: حق با توست. انقلاب احتمالیشان را بهگه خواهم آراست. در اينميان شايد مجبور به دادن قربانی هم باشم.
: قربانی؟!
: فراموش نكن كه قربانیكردن يكی از سنن حسنه ما در آينده خواهد بود. اصلاً شايد
افتخار اولين قربانی را به تو تفويض كنم. نظرت چيست يا ذبيحالله؟
من كه بهيكباره لقبی تازه يافته بودم نمیدانستم بايد ابراز سرور كنم و يا اعتراض.
خداوند كه غبار شك و ترديد را در چهرهام ديد تنهای دوستانه به من زد و بههمراه
چشمكی گفت: جون خدا نه نگو ديگه. البته قربانیشدن تو بهصورت معمول نخواهد بود. تو
نه جانت بلكه آبرويت را بهظاهر قربانی خواهی كرد.
: چگونه؟
: تو بايد سردسته انقلابيون شوی. بايد عصيانگری شوی كه هر روز من بتوانم اين
چرندگان احمق را بر عليهات بسيج كنم. بايد بشوی كك و بيافتی در تنبان اين اجتماع
رخوتزده گناهآلود. آرام و قرارشان را بگير.
: ولی اينها روزی خواهد رسيد كه به تو معترض شوند كه چرا با قدرت بیپايانت خود
ريشه مرا نخشكاندهای؟ جوابشان را چگونه خواهی دارد.
: شيطان گرامی! دوست محترم! اگر من ماكرالمكارين هستم میدانم چگونه گليم خود را از
اين آب بيرون بكشم.
ذات باریتعالی كه ديد هنوز مردّدم ريشخندوار سرش را جلو آورد و گفت: راستی هنوز
میخواهی از شر آن دمب دردسرزايت راحت شوی؟ حاضرم بهعنوان نشان دوستی در دم قطعش
كنم.
: نمیدونم. راستش بيشتر از اينكه اين دم آبآور رنجورم كند دلواپسی از سرنوشت هوای
بدبخت و نوزادش دلم را بهدرد آورده است.
خدا نهيبی به خادم مخصوص زد و ازو خواست تا فیالفور ملك استخبارات را حاضر نمايد.
در يك چشمبههمزدن خبرائيل حاضر شد. من و خداوند از چهره و اندام بیموی خبرائيل
دچار حيرت شديم. خدا پرسيد: پشم و پوشالت كو؟ بال و پرت كجاست؟
چرا اينگونه نورانی شدهای؟
: بسكه نوره بهخود كشيدهام.
خداوند نهيبی زد كه عرش بهلرزه درآمد: گه خوردی بیاجازه من با خود آنكار را كردهای. نوره چيست؟
خبرائيل دستمالی بهدست گرفت و در حالیكه دهان كفآلود خداوند را خايهمالانه پاك میكرد
گفت: برای آنكه پرده از هر رازی سترده كنيم اين ماده را داريم آزمايش میكنيم. ایكاش
خداوند خود امتحانی میفرمودند.
خداوند دستی به شارب مردانهاش كشيد و فرمود: حالا ديگه میخواهی پرده از اسرار ما
برگشايی؟ اين گهی است كه در استخبارات میخوريد؟ درسته كه در رحمت الهی بازه امّا
بايد روزی نسبت به بودجه استفادهشده حساب پس بديدها! عجيب نيست كه دارم بوی انقلاب
را میشنوم.
: قربان شما استفاده از اين ماده را برای ما در مواقع تحقيق و تجسس واجب گردانيد ما
در دم نطفه شوم هر انقلابی را خفه میكنيم.
: گفتی اسمش چيست؟
: موقتاً اسمش را نوره گذاشتهايم. بسكه نورانی میكند موضع ماليدهشده را. منتها
واجب است كه نام نهايیاش را خود بفرمائيد.
خداوند كه حال و حوصله غوص به بحر تفكر را نداشت اولين كلامی كه بهنوك زبانش رسيد
بيان كرد: واجب؟ اگر واقعاً برای كارتان آنقدر كه میگويی لازم و واجب باشد اسمش را
واجبی گذاشتيم.
خداوند با ديدن منِ منتظر، گويی بهياد علت فراخواندن خبرائيل افتاده باشد گفت: زن و
بچه اين كجا هستند؟ تو ليست مقيمان شرزخ نديدمشان.
خبرائيل به تتهپته افتاد.
نوشته شده در ساعت 9: 19 PM توسط shay tan1
٭ پاره هشتم
خبرائيل به تتهپته افتاد. قادر متعادل نهيب زد: بنال كه پريد اين چهار نخودی كه
كشيدم!
: به جبروت مباركتان قسم كه ما مقصر نيستيم. دنيای دستپروده شما هزار و اندی بخش و
دايره و قسمت و غيره و ذالك دارد. انبوه پروندههای گوناگون در انبارهای پر و پيمان
در حال زوال هستند. سيستم نداريم. آدمی كه چار كلاس سوات حاليش گردد نداريم.
: گه زيادی موقوف. لب مطلب را جان بكن!
: در يك كلام معروض میدارم آن ساعت مباركی كه فرمان تبعيد زنك و تولهاش را به شرزخ
صادر كرديد مأموران هرچه گشتند اثری از نشانی محل مذكور نيافتند.
: ما كون خود پاره كردهايم و مكانی به نام شرزخ آفريدهايم حالا میگوئيد آدرسش را
گم كردهايد؟ شرزخ تا آنجا كه ياد دارم اقلاً سيزده برابر بهشت و دو برابر دوزخ وسعت
داشت.
خبرائيل با صدايی رسا گفت:
والله من قسم جلاله میخورم كه ما خودمان يكزمانی شرزخ را از كف دستمان بهتر
میشناختيم. منتها از بس متروكه مانده بود كسی ديگر راه آنجا را بهخاطر ندارد.
قربان قدم كبريايیات بروم بسكه شما اين كون و مكان را بزرگ آفريديد ما حساب و كتاب
از دستمان در رفته.
: خوب من حالا جواب اين شيطان بدبخت را چی بدهم كه زن و بچه از من طلب میكند؟
زود باش راه حلی برای اين معضل نظام بياب و الّا همين كيسه واجبی دستساز خودت را تا
ذره آخر به حلقت میريزم. به تو هم میگويند ملك اطلاعات و استخبارات؟
: عرضم به حضور پرودگار يگانه كه راستش آنزمانی كه ما خودسرانه تصميم به خواباندن
سروصدای مربوط به گمشدن تبعيدگاه ضعيفه و شكمچهاش را گرفتيم با ديگر اركان نظام
كبريايی مشاوره كرديم و خواستيم مصدع استراحت شما نشويم. قرار بر اين شد بهنوعی از
شر آنان خلاص شويم. از آنجا كه شما عصاره استحكام كلام و نادوگانگی گفتار هستيد
هرگز به مغز عليلمان خطور نكرد كه ممكن است خداوند باریتعالی زير حرف خود بزند و
ابراز ندامت...
: گه زيادی موقوف. بنال ببينم با همسر محترمه اين مقربترين مخلوقم چه كرديد؟
: به زبالهدان انداختيمشان.
خداوند آهی سوزانتر از كورههای توفنده جهنم از دهان بيرون داد.
: ای وای بر همگی ما! آنها را به زمين فرستاديد؟ آنجا كه مملو است از بقايای
بلااستفاده كارخانه آفرينش ما؟ ما كه خود خالق همهچيز هستيم میخواهيم بهنوعی دامن
عصمتمان را از لوث اتهام خلق آن مكان نفرينشده دور بداريم آنوقت شما ما را درگير
اين مسأله كردهايد؟ اگر دانسته كردهايد كه وای بر شما و اگر ندانسته كردهايد وای
بر من.
: ولی فدای حكمتت بشوم ای بارالاها! درست است كه جرأت نزديكشدن به زبالهدان زمين
را نداريم منتها چون شما حكم ارتداد آنها را صادر ننموده بوديد سپرديم با استفاده از
رشتههای هنوز نپوسيده پل مخروبه صراط طنابی درست كنند تا بتوان قوت و غذايی به
تبعيديان رساند. باديهباديه از مطبخ بندگان است كه میفرستيم بهداخل مزبله. بهيقين هنوز زنده هستند چراكه نهتنها از محتوی باديهها خبری نيست بلكه جای دندانهای
كوچك و بزرگی بهروی قابلمهها وجود دارد كه زبانم لال چيزی نيست جز نشانه سبعيّت آن
موجودات مغضوب درگاه رحمانيت.
خداوند كه ديگر كاملاً اثرات دود و می از رخسارش رخت بربسته بود خمارانه خميازهای
كشيد.
: من حاليم نيست. بايد بهنحوی آنها را برگردانيد.
: جسارت میكنم خدا! منتها غير ممكن است برگرداندن آنها حتی اگر خود خدا هم اراده
نمايد. دريچه آن مزبله همانند شير يكطرفه است كه رفت دارد و آمد ندارد. حكمتش هم
اين است كه آنقدر آنجا مشمئزكننده و عفونتبار است كه كافی است چسكی از انفاس آنجا به
اينسو راه بيابد تا كون و مكان زير و زبر شود. اين هم از حكمات شماست قادر متعال.
: مأموری كارآزموده در بساط نداری كه برود آنها را خلاص كند؟ اين است نتيجه آنهمه
مخارج مادی و معنوی كه روی دستم گذاشتهايد؟ آخر میشود به شما هم گفت سربازان گمنام
خدای زمان؟! بابا نوزدهتا نوزدهتا میرن میشينن توی طياره سرنوشت تا خودشون رو
بكوبند به ديواره بهشت. اونوقت يكمشت مفتخور دور من را گرفتهاند هی شعار توخالی
میدهند كه حزب فقط حزب خدا رهبر فقط خود خدا. آخه گه بگيرند به اون غيرت و حميت
شما. تقصر خودم است كه از روز اول برای شما خايه نيافريدم. بشكند اين يدالله بینمكم. فعلاً برو گم شو ای نمكبهحرام.
من كه با مظلوميت ذاتی خود ناظر اين رويداد بودم خدای درمانده را بهگوشهای كشيدم.
: ربنا! از حرص و جوش زيادی نتيجهای حاصل نمیشود. اگر قرار باشد برای اينها خايه
تعبيه كنی تا شهامت بيابند بايد برای بقيه هم فكری كنی تا انگ تبعيض بر دامن مطهرت
ننشانند. حالا كه خوب فكر میكنم در اين بینهايت موجودات گوناگونی كه آفريدی خايهدارشان تنها منم. در شهر كورها يكچشمی پادشاه است. من خودم میرم به مزبله زمين. اگر
قرار است تا بنا به سناريوی ناتماممان همگان مرا مظهر شر و نكبت و كثافت بدانند
بگذار تا برای بهانه هم كه شده از نظر بصری نيز به نكبت مزبله آغشته شوم.
خداوند كه گويا بهشوق آمده بود با دهانی تففشان دنباله كلامم را گرفت:
آره میتونيم بگيم تو فرمانشكنی كردی و سر خود بهسراغ زبالهدان ملكوتی ما رفتی.
خداوند پایكوبانه عربدهای كشيد و قلم و دوات خواست تا نقشهای را كه در سر
میپروراند ثبت كند.
نوشته شده در ساعت 9: 44 AM توسط shay tan1
December 30, 2001
٭ پاره نهم
خداوند تمامی قدرت بیپايانش را بهكار گرفت و كوتاهتر از آنچه میپنداشتم بهجای طرح
و نقشه كتابی قطور در فرارويم قرار داد كه با حروفی زركوب جلدش مزين شده بود: (كتاب
آفرينش).
خداوند متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اين است طرح و نقشه من برای كل خلقت.
: امّا بهتر نبود قبل از انجام عمل آفرينش كليه مخلوقات اين كتاب را مینگاشتيد؟ در ضمن
شما كه ديگر دم و دستگاه خلقتتان را نيز جمعآوری نمودهايد. اين مجموعه دستورالعمل
كه ديگر دردی را دوا نمیكند.
: گرچه نامم اكملالكاملين است امّا گل بیخار كجاست؟ بههرحال میتوان از اين كتاب
برای توجيه مختصر ناهماهنگیهای جهان خلقت استفاده كرد. راستی در مورد فرزند حوا...
: منظورتان هوا است؟
: بلی همان هوايی كه تو میگويی. اگر يادت باشد لای پای آن طفل دمی كوچك وجود داشت.
: دقيقاً يادم است. حتی هوا به من گفت از دم من بهتر است.
: بلی بر سر دم پوستی بیمورد بود كه در اين دستورالعمل امر فرمودهام كه پيروان
مخلصم آنرا بچينند. راستش مدتها از آن دم كوچك خوف وافر داشتم. آنرا بهنوعی رقيب
خود میپنداشتم. میخواستم امر به از بيخ بريدنش دهم امّا از آنجا كه ديگر اعتمادبهنفس لازمه را ندارم و میترسم دوباره همگان سرزنشم كنند به بريدن نيمیش قناعت
كردم. بدينوسيله اميدوارم تا ابدالآباد همگان حضور مرا حتی در خصوصیترين اعمال
خويش از ياد نخواهند برد.
: ولی بعدها كسانی شايد پيدا شوند كه بپرسند اگر پوست مورد نظر بیمورد و اضافه بوده
چرا خداوند آنرا از اول خلق كرده است. اينكار مباين با حكمت حكيمالحكمايی مثل
شماست.
خداوند كتاب قطور آفرينش را در هوا چرخاند و گفت: طبق اين كتاب من هزار ويك دليل
پزشكی و غير پزشكی برای اينكار تراشيدهام. اين تكهپوست روزی خواهد رسيد كه بود يا
نبودش بشود مقياسی برای سنجش اعتقاد خلق به خالق يكتا. شوخی نداريم كه! برای تقرب
به خدا بايد قربانی داد. تازه يك چسك پوست كه اين حرفها را ندارد يا ذبيحالله! تو
كه خود عزيزترين دارايی يعنی آبرويت را بهراه ما فدا كردهای.
خداوند كه بهنوعی قربانیبودن مرا نيز بهخاطرم آورده بود به سكوت وادارم كرد.
سكوتی كه از رضايت به بريدن يك تكهپوست بهظاهر كوچك آغاز شد. بعدها فهميدم كه ایكاش
از همان ابتدا زبان به كام نمیگرفتم و مخالفت میكردم.
: ساكتی ابليسكام؟ در مورد نام آن طفل چه كنيم.
: هرچه شما فرمان دهيد.
: طبق روايت مستند اين كتاب ما خالق آن طفلك شدهايم ولی برای اينكه صداقتم را به تو
نشان بدهم میخواهم خودت نام دستپرودهات را انتخاب كنی. زيادی فكر نكن! ببين كه چه
رابطهای است بين تو و او. او چه چيز تو بوده است؟
: آبم. يعنی در واقع عصاره اين دمم.
: همان آبم خوب است. طبق سنت الهی خودمان اولين چيزی كه به ذهن متبادر میشود صحيحترين است. با موافقت من كه مخالفت نداری؟
خداوند متعال سكوت مرا به رضايت مطلق برداشت كرد و ادامه داد: قبل از رفتن به زبالهگاه زمين بايد شكمی از عزا در بياوری. در ضمن اين آخرين باری است كه من و تو با هم
ملاقات خواهيم كرد. از فردا چو خواهم انداخت كه تو سر به نافرمانی برداشتهای.
البته برنامهای چيدهام كه بتوانی با كمك جبرئيل كه محرم اسرار و پيكام است با هم
مرتبط باشيم.
به فرمان هستیبخش عالمين بساط صفا و عيش و نوش و منقل و انبر دوباره بهراه افتاد و
دمی نگذشت كه در عالم بیخبری آنچنان غرق شديم كه نفهميديم كداممان خداست و كداممان
شيطان.
چند روزی گذشت. من منتظر رسيدن فرمان عزيمت بودم كه جبرئيل با كيسهای سياه به
سراپردهام وارد شد.
: اينها را خداوند تبارك و تعالی بهعنوان بدرقه برايت فرستاده است.
كيسه را باز نموديم. خلعت بود و تخمِمرغ پخته برای سفرم و چند خرت و پرت ديگر. خوب
كه نگاه كردم آنچه كه خلعت الهی میپنداشتم چيزی نبود جز ردايی سرخرنگ كه نقشی از
شرارههای دوزخ بر آن ديده میشد. شاخی تيز و دندانهای بدلی كه به نيش گرگ میمانست
در ميان هديه الهی بود كه بهكار بستم. خود را در آينه ديدم. از چهره خويش ترسيدم و
دمی از حال رفتم كه جبرئيل بهحالم آورد.
: خداوند فرموده از آنجا كه عقل خلق در چشمش است بايد وقتی عازم سفری با اين لباس
از عرش خارج شوی تا فرشتگان ماهيت دوزخی تو را بهخوبی ببينند.
: ماهيت دوزخی من بدبخت؟
جبرئيل كپی كتاب آفرينش را از زير يكی از بالهايش بيرون آورد و به من نشان داد و گفت:
طبق اين كتاب ذات تو از آتش دوزخ سرشته شده است. من كه تازه بهياد مكالمه قبل از
مستی آنشب خود با خدا افتاده بودم سكوت را بر خلف عهد ترجيح دادم. ایكاش خداوند
متعال نيز مانند من امانتدار عهدش میبود.
قبل از عزيمتم دريافتم كه بولتنهای ديوان استخبارات مملو است از بدگويی نسبت به
من. مرا روزيونيست و كجراههای خوانده بودند كه الطاف بیپايان خداوند را از ياد
برده و قصد رفتن به مزبله زمين بدون اذن مقام معظم الوهيت را دارد. مدعیالعموم
برزخ نيز برايم به نمايندگی از كليه مخلوقات در حال تشكيل پرونده بود. افرادی كه
ريختشان مشابه يكديگر بود امّا يونيفرم مشخصی نداشتند مثل سايه تعقيبم میكردند و قصد
جانم را داشتند. به جبرئيل پيغام دادم گويا اينها مسأله را جدی گرفتهاند. در جوابم
خبر آورد برای اينكه بوی تبانی استشمام نشود خداوند يگانه خود اينگونه مقرر كرده
است. صبر پيشه كن. آبرو برايم باقی نمانده بود. بر سر هر منبر و معبری نامم به
پلشتی برده میشد. ياران قديم همه رو از من گردانده بودند. تنها بعضی از نيمهشبها
بود كه شبنامهای به خلوتگاهم میافتاد به اين مضون كه ما دلزدگان بساط الوهيت مطلقه
هستيم و ایكاش تو رهبر انقلابمان میشدی. كمكم از تعداد نامههايی كه در خفا بهدستم
میرسيد ناباورانه دريافتم جمع ناراضيان دستگاه الوهيت مطلقه ممكن است از مجموع
مخلوقات عالمين بيشتر باشد. به عقل خود اعتماد نكرده و بهواسطه جبرئيل موضوع را به
اطلاع خداوند رساندم. جوابش را جبرئيل بیكموكاست آورد كه: گه زيادی موقوف. طبق
برنامه عمل شود.
به اطلاع عصيانگران رساندم ممكن است تحت شرايطی خاص زعامت قيامشان را بپذيرم.
بالاخره زمان موعود عزيمت رسيد. تخمِمرغهای مرحمتی را در انبانهای نهاده و توشه
راهم ساختم. ردای سرخ را در بر كرده و شاخ و نيش را بر سر و در دهان نشاندم. در
حالیكه لعن و نفرين مأموران و مواجببگيران ديوان استخبارات بدرقه راهم بود بهسوی
مزبله زمين بهراه افتادم. ای كاش پايم قلم میشد. علتش؟
نوشته شده در ساعت 9: 38 AM توسط shay tan1
January 2, 2002
٭ پاره دهم
به فرمان حقتعالی هيچ مركوبی اعم از چرخدار و بالدار حاضر نشد تا مرا به دروازه
برساند. بلندگوها و پردههای نمايشگر آويخته از فلك با صدايی گوشخراش اعلاميه مقام
معظم خداوندی را پخش میكرد مبنی بر اينكه ای اهالی كون و مكان! ببينيد ميزان آزادی
اعطايی بیحد ما را در محدوده قانون اساسی خلقت. ما حتی به دوست ديرينه خود نيز
آزادی دادهايم تا دشمن ما گردد. اين دليلی دندانشكن و بالگداز برای معدود
مخالفينی است كه در خفانامههايشان ما را متهم به ديكتاتوری آنهم از نوع مطلقه
میكنند. ما در عين اجبار مطلق، به همه مخلوقات اختيار نسبی دادهايم تا ما را مخالفت
كنند هرچند كه نتيجهاش آتش دوزخ و يا سرمای زمهرير برای آن خاسرين باشد. لاكن
مقام عزّوجل ما اين كاسه مملو از زهر مار غاشيه را بردبارانه سرمیكشد تا اثبات كند
حقانيت و مظلوميت خود را.
وقتی با هزارن مشقت خود را به دروازه خروجی بهشت رساندم مأموران گمرك كه بهيقين
همگی از اصحاب دوزخ بودند جلويم را گرفتند و تا شرمناكترين زوايای بدنم را با
انگشتان جستجوگرشان واررسی كردند. آنهم مقابل چشم تعدادی خبرنگار دوربين بهدست. چه
دردناك لحظهای بود. ناگهان يكی از گمركچيان در حالیكه تخمِمرغهای مرحمتی را در
مقابل همگان گرفته بود با تغير گفت: رسيد خريد اين تخمِمرغها را بده.
: اينها مرحمتی دوستم است.
: بنا به آيه شريفه "السارق هو سرق بيضة المرغ فی الشباب سرق الشتر فی الپيری"، تا
رسيد خريد نياوری يا نام پيشكشكننده را نگويی اجازه نمیدهم.
من كه عهدی محكم با پروردگار داشتم نتوانستم نام اهداكننده را بهزبان بياورم.
آنها نيز تخمِمرغها مصادره نمودند و مرا همانند دزدی رسوا بهسوی مرز خروجی هدايت
كردند. كمكم علت حضور خبرنگارانی كه در اطرافم بودند و مدام عكس میگرفتند برايم
روشن میشد امّا بهخود نهيب زدم كه خدای متعال و پاپوشدوزی برای من؟ مأموری كه بنا
بود مهر خروج بر مداركم بزند با سوءظنی عميق به چهرهام نگاه كرد و بعد اينكه نامم
را در ليست ممنوعالخروجها ديد با زهرخند به اتاقكی راهنمايیام كرد.
: به جرم سرقت تخمِمرغ ممنوعالخروجايد.
: امّا من سرقتی مرتكب نشدهام. تخمِمرغها مرحمتی است.
رئيسشان كه تسبيح بزرگی در دست میچرخاند و همگان او را حاجی خطاب میكردند ورقهای
جلويم گذاشت.
: اين توبهنامه است. امضا كن كه تا رها شوی.
من كه ديدم انكار بیفايده است اوراق مربوطه را امضا كردم. البته بهغير از سرقت در
اين توبهنامه جرائم مختصر ديگری همچون لواط و اعتياد به مواد مخدر هم نگاشته شده
بود كه مجبوراً امضا گرديد.
از دروازه بهشت تازه قدمی بهبيرون نگذاشته بودم كه تاريكی مطلق بههمراه بادی
بويناك به پيشوازم آمد. خوف بسيار كردم و تنها دلخوشیام عهدی بود كه با خداوند متعال
بسته بودم مبنی بر بازگشت سريع به بهشت. رفتهرفته گندای مسير آنچنان شدت يافت كه
هوش و حواسی برايم باقی نماند.
نمیدانم چه مدت سپری شد كه چشمانم را باز كردم. خود را ناباورانه در دنيايی ديگر
يافتم. خورشيدی سوزان در آسمان آبیرنگ زمين را میگداخت. موجوداتی كه نامشان را
نمیدانستم در آسمان پرواز میكردند و جانوران بیشماری بهروی زمين در تعقيب و گريز
يكديگر بودند. زمين بهنظرم باغ وحشی بیحصار آمد كه صاحبی نداشت. بهراه افتادم تا
بلكه از سرنوشت آبم و هوا اثری بيابم. تلاشم بینتيجه بود. گرسنه و تشنه و خسته به
زير سايه درختچهای غلتيدم و در يكآن بهخواب فرو رفتم تا اينكه با ضربهای خفيف
بيدار شدم. چشمانم را ماليدم. نمیتوانستم باور كنم آنچه را كه میبينم. پيرزنی خميدهقامت لخت و عور در مقابلم ايستاده بود. خوب كه نگاه كردم ديدم تنها لباسش برگی است
كه شرمگاهش را پوشانده. پستانهای آويزان پيرزن مانند دو جوراب چرك و كهنه بهروی شكم
ورمكردهاش افتاده بود.
: كه هستی ای زال؟
: خاك عالمين بر سرت كه هوای خود را ديگر نمیشناسی. منم هوا.
باورم نمیشد كه عجوزه مقابلم آن نازكبدنی باشد كه خداوند در كتاب آفرينش به خلقتش
افتخار میكرد.
: چيه؟ انتظار ديدن ملكه زيبايی را داشتی؟
: حجابت كو؟ چادر بافته از تارعنكبوتت چه شده؟
: از سنگ و سنگستان رو بگيرم يا از خاك و خاكروبه؟ بهغير جانوران وحشی كه مصاحبی
نيست تا رو بگيرم.
: بچه كو؟ آبم كجاست.
: اگر منظورت از آبم آن جاكشی است كه حاصل خفتن با توست نمیدانم كجاست. سالهاست
كه تركمان كرده و گم شده. خبر مرگش نه خرجی میفرستد و نه پيغام. انگار نه انگار
مسئوليتی در قبال خانواده سرش میشود.
: خانواده؟! چه خانوادهای؟
حوا دستی به شكم برآمدهاش كشيد و در كنارم نشست. آشكارا از سنگينی بارش در عذاب
بود. بعد از آنكه مشتی خاك را مانند فوتينا بهدهان ريخت گفت: از كجای كار بگويم؟
رويم سياه است.
بر اثر الهامی ناشناخته بهخوبی دريافته بودم تورم شكم هوا چيزی جز حاملگی نيست و
خوردن خاك برای اطفاء آتش ويارش است.
: پدرش كيست؟
: درست نمیدانم. يكی از پسرانم.
درمانده شده بودم. هوا ادامه داد: راستش ماجرا آنقدر بغرنج است كه از گفتنش شرم
دارم. ایكاش همانموقع واسطه شده بودی و نمیگذاشتی ما را از بهشت برين برانند. بعد
از آنكه دو مأمور قلچماق ما را همانند آشغالی بیارزش به اين خاكروبه انداختند
نمیدانستم چه كنم. نه غذايی و نه لباس و سرپناهی. طفلی شيرخوار كه سينه خشكيدهام
نمیتوانست او را سير كند. حيوانات اطرافم را ديدم كه در حال چريدن دشت و دمن هستند.
من نيز چريدم تا آنكه از مرگ نجات يافتم.
: امّا درآن بالا میگفتند كه باديهباديه از مائدههای آسمانی است كه برايتان
فرستاده میشود.
: ما كه نديدم. حتماً خودشان میخورند و به اسم ما حساب میكنند. بههرحال ايام يتيمداری با خوردن علف میگذشت تا آنكه بچه رفتهرفته بزرگتر شد و ديد حتی وحوش نيز پدری
دلسوز دارند مدام سؤال میكرد كه بابايم كجاست. من كه جوابی درخور نداشتم میگفتم
نسل ما با همه فرق میكند و لزومی به وجود پدر نيست. چه جوابی داشتم؟ بگم پدر جاكشات
درآن بالا ما را از ياد برده؟
هوا بعد از سكوتی طولانی ادامه داد: بالاخره پسرك پا به سنين بلوغ گذاشت. سر و
سبيلی مخملين بههم زد و صدايش و بعضی از اندامش كلفت شد. تا اينكه نيمهشبی به
سراغم آمد و اتفاق افتاد آنچه كه نبايد اتفاق بيافتد.
من كه شاخهای عاريتی را از ياد برده بودم بر سر خود كوفتم: ای خاك بر سرم. آخه مگه
پسر با مادر میخوابد؟ اين بیناموسی را به كه بگويم.
در ميان هر دو دستم سوراخهايی بزرگ پديد آمده بود كه دردش با آلام دل سوختهام
برابری نمیكرد. هوا طلبكارانه صورتش را جلو آورد و با فرياد گفت: جاكش بعد از عمری
يللیتللی آمدهای و از ما ايراد میگيری؟ تازه قضيه به همين ختم نمیشود. حاصل آن
پيوند دوقلوهايی بودند كه نامشان را حابيل و غابيل نهاديم و اين بچهای را كه در
شكم دارم نمیدانم حاصل كدامشان است.
من هرچند كه شيطانم و بسياری از رموز بهشت و دوزخ را از استادم خداوند منان آموخته
اما از هضم گفتههای هوا عاجز بودم. هوا كه سكوت مرگبار مرا ديد گفت: ما نسلی حرام
اندر حراميم. تنها دلم خوش است كه كل گيتی بنا به قضا و قدر الهی میچرخد ما مقصر
واقعی نيستيم.
: گه خوردی زنيكه. رفتی جنده شدی و حالا داری توجيهش میكنی؟ آخه من با چه رويی
برگردم به عالم ملكوت. بگم پسرم هووی مذكرم شده؟ بگم نوههايم هووی نخراشيده
پدربزرگشان هستند؟
: خبه خبه نمیخواد اينجوری جلوی من يكی جانماز آب بكشی! اولاً جنده هفت جد و آبادته.
دوماً اگه توی جاكش و اون خدای ديوث به وظايفتون عمل كرده بوديد ما رو چه به اين
سرنوشت؟ يه زن جوون و يك طفل معصوم رو دربهدر اين گهدونی كرديد و حالا طلبكار
شديد؟ خواستيد از اون روز ازل هزار و يك غريزه بیخودی توی وجودمون جاسازی نكنيد.
انتظار داشتی در لجنزار زمين با خانواده عصمت و طهارت روبهرو شوی؟
هوا شروع به گريه كرد و من به فكر فرورفتم كه چگونه با اين ننگ عظيم كنار بيايم. از
طرفی دلم برای هوا میسوخت میديدنم بيراه نمیگويد و از طرفی ديگر پروای بخشش را
نداشتم. حس كردم سنگيی گناه تمام جندگان بر دوش اولين جاكشی است كه اين راه را بر
آنان تحميل كرده. طاقت نياوردم و دلجويانه دستی به چهره خيس و پر چروك هوا كشيدم.
ناگهان از پشت سر صدای زمخت و رعبآوری تمام وجودم را لرزاند.
: حالا ديگه با ناموس مردم ور میری نسناس؟
رويم را برگرداندم و غرق بهت شدم.
نوشته شده در ساعت 4: 53 AM توسط shay tan1
٭.
نوشته شده در ساعت 10: 00 AM توسط shay tan1
٭ پاره يازدهم
آنچه در مقابل ديدگانم قد برافراشته بود و ادعای ناموسش را میكرد نيمچه ديوی بود پر
پشم و نخراشيده كه مشتی علف تر و خشك را بهروی شانه حمل میكرد. قبل از آنكه جوابی
بدهم هوا ميانه دعوای احتمالی را گرفت: اين همان حابيل نوه و يا بهزبان ديگر هووی
مذكرت است. ناگهان اخمهای حابيل همچون غنچهای شكافت و خود را در بغل من انداخت.
: ساليان سال بود كه میخواستم گرمی آغوش پدری را را بيازمايم. كجا بودی نامرد؟
: چه بگويم كه دروغ نباشد. مادرت گفت شما دوتاييد. برادرت كجاست؟
هوا مشتی علوفه را چنگ زد و درحالیكه نشخوار میكرد گفت: اينها گرچه دوقلو هستند امّا
سرشتشان با هم نمیخواند. غابيل علاقه وافر به گوشت دارد و اينيكی علفخوار است. او
پی شكار است و اين بهدنبال چرا. هنوز سرگرم ورانداز حابيل بودم كه غابيل نيز از راه
رسيد. هيكل او بزرگتر از حابيل بود و موهايش به سرخی میزد. شكاری خونچكان را كه
بهروی دوش داشت بهميان انداخت و با اشاره به من، پرسيد: اين چه جونوريه؟
: من جانور نيستم. شيطانم و برای ديدارتان آمدهام.
غابيل بر خلاف حابيل از ديدن من ذوقی نكرد و با تكهسنگهای تيز مشغول پارهكردن
رهآوردش شد. دقايقی نگذشت كه هر سه را ديدم بر سر سفرههای ناهمگون نشستهاند. حابيل
تنها علف میخورد و غابيل تنها گوشت و مادرشان هر آنچه را كه در سفره میيافت. دلم
بحال مظلوميتشان كباب شد. پرسيدم: آتش نداريد كه اينجوری داريد خامخام همهچيز رو
میخوريد؟
همگی هاج و واج نگاهی به من انداختند. فهميدم كه هنوز آتش را كشف نكردهاند. مشتی
خار و خسك خشكيده را جمع كرده و با سرانگشت سوزندهام آتشی روشن كردم و راه و رسم
كبابساختن را به آنان آموختم. غابيل كه از خوشخدمتی من چندان شاد نگشته بود گفت:
حالا كه چی؟ يه آتيشروشنكردن يادمان دادی میخواهی تمام گناهانت را ببخشيم؟ آخه
مرتيكه بیغيرت نگفتی اين زن بدبخت توُ اين خرابه چيكار میكنه؟ حقا كه پدر جاكشم به
تو رفته.
: من نمیخواهم بهانه بياورم منتها مشيت خدای عزّوجل اينگونه بوده است. راستش من
میخواستم بهنحوی موجب بازگشت آبم و هوا بشوم منتها با وضعيت بهوجودآمده مشكل بتوان
همدردی اهل بهشت را فراهم كرد.
غابيل با قلدری گفت: مگر چه خطايی از ما سرزده؟
: همينكه با مام خود خفتهايد گناهیست نابخشودنی.
: ببين داداش! من كه غابيل باشم اهل گندهگوزیهای قلمبهسلمبه نيستم. ما از صبح سحر
پا میشيم میريم دنبال فعلگی بلكه بتونيم شكم خونواده رو سير كنيم. تا حالا هم كه
هيچ قانون مدونی از عرش برامون نرسيده كه بدونيم چی خوبه چی بد. الحمدالله پيغمبری
هم هنوز ظهور نكرده تا يادمون بده سوراخ كی حلاله سوراخ كی حروم. آخه الاغ! من غير
از اين هوا موجود سوراخدار كه دور و برم نيست. والله همه جونورها هنوز وحشی هستند و
نمیشه به مردهشون نزديك شد؛ زندهشون كه جای خود داره. اينا... ببين اين تخم چپم كه
قر شده بر اثر لغد يه گرازه. خب برای من چارهای نمیمونه. برم يقه برادرم حابيل رو
بگيرم كه بيا كونكونكبازی كنيم؟ حالا فرضاً ما خطاكار. شماهای ديوثی كه اون بالا
نشستيد نبايد قبل از خلقت ما يه فكر اساسی برامون بكنيد. خوب من اين دمب جلوم حتماً
يه حكمتی توش بود كه اونقدر سرخود نشست و برخاست میكنه. حوا! براش بگو مسأله لونهزنبور و بابای جاكشمون رو.
: والله من چی بگم؟ اين حرفا كه گفتن نداره. راستش آبم تازه بالغ شده بود كه يهروز
ديدم راست كرده و دنبال سوراخ میگرده. تنها سوراخی كه دم دست بود سوراخ توی تنه يك
درخت بود. فرو كرد اون تو و ناگهان فريادش به عرش اعلا رسيد. بعله توی تنه درخت
كندوی زنبورها بود و به هزار جاش نيش زده بودند.
غابيل دنباله حرفهای مادر-زنش را گرفت: حالا ما يهمشت خاكروبهنشين طبقه سه. شما
كه خودت مهندس اينجور حرفايی بگو بينم با اين غريزه وحشی ما، امكان ديگهای جز اين
بود.
حابيل كه برخلاف برادرش با طمأنينه صحبت میكرد گفت: پدربزرگ گرامی! حالا فرض
سرنوشت ما اين نبود. فرض میكنيم خداوند متعالی كه شما میگوئيد ابتدا آبم را از خاك
يا لجن خلق كرده بود و بعدش هوا را از دنده چپ يا راست او خلق میكرد. فرض كنيم كه
بنا بهدلايلی آبم و هوا مجبور بودند بهشت برين را ترك كنند. خوب اينها با اين
غريزه و احساسات بايد نسلی تسبيحگو و ركوعسجودكن پس بياندازند يا نه؟ گيرم كه
اينها دو فرزند پسر داشتند و يكیدو دختر. خب ما نه، شما كه علامه دهريد و حلال و
حرام سرتان میشود نحوه جفتگيری را طوری برایمان تشريح كنيد كه كی با كی همبستر شود
تا نطفه حرام منعقد نگردد. نهتنها تو بلكه خداوند متعال نيز نمیتواند به اين
پارادوكس پاسخ منطقی بدهد. ما هنوز مانند هر جانور ديگری روابطمان ساده است و مقيد
به هيچ حلال و حرامی نيستيم در ضمن ما كه ادعايی مبنی بر برتر بودن نسبت به ديگر
موجودات نداريم.
من كه جوابی قانعكننده نداشتم مدتی سكوت كردم تا آنكه بالاخره طاقت نياورده و از
پسران احوال پدر را پرسيدم. حابيل با چشمان نيمهتر گفت: ما يتيم و يتيمزادهايم.
هوا گفت: اينها تازه بهدنيا آمده بودند كه اخلاق آبم عوض شد. نمیدانم از حسادت بود
يا بهعلت ديگر بود كه چشم ديدن اين اطفال را نداشت. تن بهكار هم كه نمیداد.
روزها میرفت بهروی تپهای و به آسمان ذل میزد و آه میكشيد. بالاخره من اعتراض كردم
كه اين اطفال هم پسرت هستند و هم برادرانت. خرجی بده! امّا او اهل كار و كاسبی نبود.
میگفت الهامات آسمانی بر من نازل گشته و من پيغمبر خدا هستم. منم میپرسيدم تو اگه
پيغمبر بودی كه وضع و حالت اين نبود. تازه میخواهی كی رو هدايت كنی؟ اين دو سه تا
آدم كه ارزش اين حرفا رو ندارند. امّا بهخرجش نمیرفت كه نمیرفت. میگفت بايد از
اعمالمون توبه كنيم. شبای جمعه میرفت يه گوشهای و گريهكنان فرياد العفو العفو
سرمیداد. ظهرای جمعه هم كه به رديفمون میكرد و نماز جمعه داشتيم. اين اطفال معصوم
رو هم میگفت بايد نماز بخونن. هرچی میگفتم اينا قنداقی هستند و سرتاپاشون پر از عن
و گهه بهخرجش نمیرفت. ما هم برای اينكه دلش خوش بشه يك دولا و راست ظاهری میشديم
اما مرديم اين مرد يه قرون خرجی نداد كه نداد. دست آخر هم گفت تا ترك دنيا نكنم به
حقيقت الهی دست پيدا نمیكنم. گذاشت و رفت.
: كجا؟
: نمیدونم خبر مرگش كجا رفت. منتها از اونطرف رفت كه شورهزاره. درياچه نمك هم داره.
اسمش فكر كنم غم (به ضم غ) بود. هرچه التماس كرديم كه اونجا كه جای آدميزاد نيست
بهخرجش نرفت كه نرفت.
نمیدانستم چه بايد بكنم. آرزو كردم كه ایكاش جبرئيل كه بنا بود بهعنوان پيك
خداوندی بهسراغم بيايد زودتر در مقابلم ظاهر شود تا خود را از اين نكبتگاه زمين
برهانم. چند روزی در كنار هوا و مردانش بودم. ديگر حوصلهام داشت سر میرفت. بيشتر
از آنان كه روابطی ساده داشتند نگاهم معطوف شده بود به جانوران وحشی دور و بر. مثلاً
موجوداتی هوشمند ديدم كه از درختان بالا میروند موز میخورند و رئيس و مرئوس سرشان
میشود. به فكرم رسيد كه آنها نتيجه تركيب خودسرانه ضايعات عالم بالا هستند كه حاصلش
بههرحال ميمون مینمود. آيا خداوند حكيم میتوانست مدعی آفرينش موجودات از ياد رفته
اين مزبله باشد؟ با همين افكار خود را سرگرم كرده بودم تا آنكه بالاخره در غروبی غمانگيز جبرئيل را ديدم كه بهسراغم میآيد. خوشحال و خندان بهسراغش رفتم امّا در چهرهاش تشويشی ديدم كه دلم را لرزاند.
نوشته شده در ساعت 11: 44 AM توسط shay tan1
٭ پاره دوازدهم
وقتی جبرئيل را در آغوش گرفتم از بوی زنندهاش دريافتم او نيز از راهآبی كه من
آمدهام آمده است. آشكارا خسته مینمود.
: چه خبر در عرش بیشيطان؟
: اخبار يكیدوتا نيست. عنداللزوم رقعه يوميه دستگاه احديت را آوردهام كه نامش <
كهانت> است و هيأت تحريهاش منصوب ذات حقتعالی است. نسخهای از يوميه را گرفتم و
ديدم نيمی مطالبش مربوط به خائن بالفطرهای است كه ننگ دستگاه خلقت لقب يافته. خوب
كه به عكسها نگاه كردم خويشتن را ديدم در هنگام خروج از دروازه بهشت. در كنار عكس
بهعنوان توضيح نوشته بود (اين عكس دزد بيتالمال مؤمنين است كه تخمِمرغهايی را
بدون اذن مقام معظم الوهيت ربوده). در تمام صفحات نيز مطالب بیشمار ديگری نوشته
شده بود از جمله مصاحبهای با دادئيل نامی به منصبت غاضیالقضاه اعظم مبنی بر تشكيك
در ماهيت بهشتی من. يوميه را بهگوشهای انداختم. جبرئيل بهآرامی گفت: قادر يكتا
سلام و درود فرستاد.
: اينه سلام و درود؟ چيه اين مزخرفات؟
: خداوند پيغام داده كه ای ذبيحالله! هيچگاه اين ايثار تو در استحكام پايههای
ولايت مطلقهام را از ياد نخواهم برد. بعد از رفتن تو اخبار نگرانكنندهای به سمع
سميعمان رسيد كه دارند توطئه میكنند برای تشكيل مجلسی به نام عدالتخانه. ما كه خود
عدل مطلقايم در كار خلق مانديم. به پيشنهاد مستشاران ديوان استخبارات سعی كرديم كه
پيشدستی نموده و خود عدالتخانهای راه بياندازيم. هنوز گل و گچ ساختمان تمام نشده
بود كه در همهجا چو افتاد كه اين دستگاه عدل ما ويرانهای بيش نيست. برای سرپرستی
دستگاه مربوطه به بهشتيان اعتماد لازمه را نداشتم و مجبوراً دادئيل را از جهنم آوردم و رسماً
اعلام كرديم دادئيل پشت در پشت بهشتی است و مادرش را خودمان گائيدهايم. بدبختانه
از روز بعد لقب دادئيل بيچاره شد جهنمی مادرقحبه.
كسی از بهشت خايه همكاری با
دادئيل اجنبی را نيافت. بهاجبار خداوند متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند
و دستگاه عدليه را معاونت و مشاورت كنند. برای بستن دهان خلق اعلام گرديد اينها
خبره كارند. اعتراض شد اينها از اشقيای جهنماند چگونه بر ما بهشتيان رحم روا میدارند؟
خداوند فرمود اينها به علم خود واقفاند و در مدرسه شقانی دوزخ با بزرگان تصبيحگو
محشور بودهاند و بهيقين مصباح راه بهشتيان خواهند بود.
جبرئيل لحظهای سكوت كرد و در حالیكه مواظب اطراف بود سرش را جلو آورد و بهآرامی
گفت: راستش مشكلات عالم كبريا بيشتر از اين حرفهاست به همين دليل بهنظر میرسد كه
احكام قاطعه خداوند حتی در مورد بهشت و جهنم ديگر كارساز نباشد. روی همين مطلب
خداوند رحمان نام كتاب آفرينش را به صحيفه نورانی تغيير داده تا بتواند با برهان
حكيمانهاش دهان مخالفان از هرنوع كه باشند را ببندد.
جبرئيل نسخهای از صحيفه نورانی را نشانم داد. هر ورق ناقض اوراق پيشين و پسين بود
و هر از هر سطرش میشد هزار و يك تفسير مخالف و موافق را برداشت.
جبرئيل امان اعتراض نداد و گفت تو خود حديث مفصل بخوان از معضلات نظام الهی. بر
اساس شدت مخالت مخالفان تعدادی تغيير در مأموريت تو داده شده.
من كه رفتهرفته در دل احساسی ناخوشايند مبنی بر بازيچهبودن را حس كرده بودم زبان
بهاعتراض گشودم.
: من كه حاضر نيستم در اين مزبله بمانم. سرنوشت آبم و هوا نيز به من ارتباطی ندارد.
: صبر كن شيطان عزير كه الله معالصابرين! گويا دوزاريت كج است؟! الآن تنها ملجأ و
پناه دستگاه خلقت وجود تو بهعنوان عاصی و دشمن است. حكومت بیدشمن يعنی پشم. حالا
گيرم مقداری بهظاهر زيادهروی شده، نبايد كه تو به دوست و يار غارت پشت كنی. خداوند
حالش خوش نيست. روانش پريشان شده و يكهو ديدی همه عالمين را نابود خواهد كرد ها.
بيا و مردانگی كن و نقشت را خوب بازی كن كه بهيقين پاداش نيكو خواهی يافت. بيا و
به دل بيمار او رحم كن و ببين آيا دردی عميقتر از برادركشی متصور است يا نه. الآن
خداوند نسبت به تو اين احساس را دارد.
: برنامه چه تغييراتی كرده؟ كی بايد برگردم به عالم بالا؟
: برنامه تغييراتی زياد يافته. اصلاً خداوند داستان خلقت را بهصورت دگرگون در صحيفه
نورانیاش نگاشته است. طبق آخرين تفاسير خداوند آدم را گل سرشته است.
: آدم؟ آدم ديگر چه گهی است؟
: طبق حكمت خداوند وقتی بنا به كتمان حقايق باشد بايد دروغگويی به اعلادرجه برسد
تا خلق باور كنند آنرا. آدم در واقع برگرفته از نام فرزندت آبم است.
: خب باقيش؟
: سرشت آدم از گل است و حوا كه كمی ديرتر از او خلق گرديده در واقع دندهایست از
دندههای مفقوده او.
: اسم هوای ما را نيز عوض كرديد؟
: دندان به جگر بگذار ای شيطان عزيز. در داستان تخيلی خداوند متعال بهشتيان با خلقت
اين دو موجود خاكی در ابتدا مخالفت میكنند امّا بعد از توضيحات خالق يكتا كه گه
زيادی موقوف! همگان سكوت اختيار كرده و بهسجده گل پخته تنور خلقت میافتند الا تو
كه شيطانی.
: من؟!!
: بعله. طبق تفاسير جديد تو اصلاً سرشتات از آتش است.
: صبر كن ببينم. من دارم بوی توطئه استشمام میكنم. من فكر كنم اين يك طرح بلندمدت
بوده تا شخصيت مرا بهلجن بكشيد.
: والله بعد از رفتن تو بود كه اين حقايق بر ما آشكار شد.
: چه حقيقتی؟ يادت میآيد آن پيشكشیهای خدا را؟ آن تخمِمرغهای مرحمتی كه موجب آن
فضاحت شد و اينم از سرنوشت ردای مرحمتی كه من الاغ تازه معنی يكی يكی آنها را درمیيابم. چقدر سادهدلم من.
: دندان به جگر صبر بگذار. تنها فرشتهای كه در مقابل آدم و حوا كرنش نمیكند تو
بودی كه آنان را درخور نمیپنداشتی. بعد مقام احديت فرمان میدهد كه آدم و حوا تا
قيام قيامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده برند و تنها تبصره اين فرمان حذر
داشتن آنها از دسترسی به ميوه ممنوعه بود يا غله ممنوعه كه الآن بهخاطر نياورم
كدامش صحيح است.
: ما كه در بهشت ميوه نداريم. غله نداريم. آنجا همهچيز حاضر و آماده برایمان در
طبق اخلاص قرار داده شده.
: طبق فرمايشات باریتعالی هم سيب داريم و هم گندم. كه هر دو هم ممنوعهاند.
: حالا ما شيطان و حرامزاده، شما كه مقرب درگاه هستيد مقداری تذكر بدهيد كه كمتر كسشعر بگويد. اين بابا فكر نمیكند دو روز ديگر میپرسند چرا اينهمه تناقض؟ اگر ممنوع
بوده چرا در دسترس؟ و اگر در دسترس چرا ممنوع؟ اگر توأماً ممنوع و در دسترس بوده چرا
حس نياز نسبت به آنها در آدم و حوا وجود داشته؟ اينها كه اين حسشان را از كس عمهشان نياوردهاند. حاصل دستگاه خلقت خالق يكتايند. با سرنوشت اين بيچارگان نمیشود كه
بازی كرد! اينها سفال پخته ظريفی هستند كه طاقت تلنگر دست بازيگر او را ندارند.
حالا اگر هم برای خود بازيچه خلق كرده چرا پای ديگران را بهميان میكشد؟
: شيطان عزيز حالا داری از اين مخلوقات دفاع میكنی؟ وظيفه تو تاختن بر آنهاست نه
پرخاش به خداوند. حالا كاری است كه شده. خايهدارمان تو بودی كه حالا دستت از عرش
كوتاه است. ما كه يارای مخالفت با خدا را نداريم. يكمشت مجيزگوی گوشبهفرمانايم و
نان به دريوزگی میخوريم. از گرفتن يقه من كه تو را حاصلی نيست. خداوند مانند كودكی
است نادان كه بايد مدارايش نمود به اميد آنكه روزی بالغ شود و حرف حساب حاليش.
: خب من بايد چه كنم؟
نوشته شده در ساعت 10: 27 PM توسط shay tan1
January 4, 2002
٭ پاره سيزدهم
جبرئيل در پاسخ گفت: قرار بر انجام كار خاصی نيست. همينكه سر و كله تو در عرش پيدا
نباشد مواجببگيران ذات اقدسش میتوانند داستانهايی در مورد خباثت تو به خورد
بيكارگان عرش بدهند مبنی بر اينكه تو ذاتاً پليدی و برای گمراهكردن گلهای سرسبد
آفرينش از هيچ دنائتی فروگذار نخواهی بود. لازم است تا بر اثر تبليغات شرايطی ايجاد
شود كه عرشيان بهجای سرنوشت خود و تكاپو برای انقلاب بنشينند و دائم در تشويش
سرنوشت اين مزبلهنشينان باشند.
: نمیدانی اين بازی مضحك تا كی ادامه خواهد داشت؟
: نگران نباش! همينكه چند صباحی گذشت و جفتكاندازیشان فرو كشيد بهيقين خداوند
متعال تو را دوباره به عرش باز خواهد گرداند.
جبرئيل از توبره سفرش دوربينی را بيرون كشيد و ادامه داد: از آنجا كه قوه تخيل
عرشيان ناقص است مجبوريم شواهدی بصری برايشان تهيه بكنيم. كجا هستند آدم و حوا؟
میخواهم عكسهايی از شما بگيرم تا در آنجا مواجببگيران ذات اقدسش بتوانند داستانهای
پرآبوتابتری از خباثت تو و مظلوميت انسان سرگشته نقل كنند.
: حوا در همين حوالی با دو شوهر خود زندگی میكند و در انتظار تولد فرزندی است كه در
عين حال نوهاش نيز میباشد.
: خداوند منان كاری به معقولات ندارد و من از واژههای فرزند و نوه چيزی نمیفهمم.
آدم كجاست؟
: میگويند مدتهاست سر به بيابان گذاشته و بهدنبال خالقش به شورهزار غُم رفته است.
: نزديك است؟ بايد از تو در حالیكه او را وسوسه میكنی عكسی داشته باشم.
: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالش.
: مگر چه اشكالی دارد ای شيطان عزيز؟ من هم همراهت میآيم تا اين مأموريت الهی را بهانجام رسانم. منتها قبل از رفتن بايد مطلبی را بگويم. راستش من برای اينها قابل
روئيت نيستم.
: نامرئی هستی؟
: بهنوعی بلی. راستش تنها به اين وسيله است كه امكان بازگشت به عالم عرش را دوباره
میيابم. جسم نمیتواند از شير يكطرفهای كه بر سر اين مزبله قرار گرفته عبور كند. چيزی
به لطافت و سبكی و باريكی روح لازم است تا از معدود منافذ ناديدنی گذشته و خود را
به عالم روحانی برساند. میبينی كه من بر خلاف ديگر موجودات مرئی سايه ندارم.
خوب كه دقت كردم ديدم راست میگويد و در آن غروبی كه سايه هرچيز دراز است جبرئيل
فاقد سايه میباشد.
: حتماً بايد عكسها خانوادگی باشد؟ جان مادرت بيا و به همين حوا و حابيل و غابيل
رضايت بده. من دلم بدجوری شور میزند. راستش خايه رفتن به غُم را ندارم.
: تشويش بهدل راه مده من با توام.
انكارهای من به اصرارهای جبرئيل كارگر نيفتاد و شبانه بهراه افتاديم. نزديكهای صبح
بود كه به درياچهای سفيد و كمعمق رسيديم. آمديم تا رفع تشنگی كنيم امّا آب شورتر
از آن بود كه بتوان حتی لمسش كرد. جبرئيل كه از لحظه حركت مداوماً از اينجا و آنجا
عكس میگرفت دوربينش را بهداخل توبره نهاد شيشهای كوچك بيرون آورده و مانند محققی
كارآزموده مشغول نمونهبرداری از درياچه نمك شد.
: اين آب غير قابل شرب جالب است. میتوانم بهعنوان سوغات هديه درگاه خداوند سبحان
نمايم.
: به چه كار خدا میآيد اين شورآبه؟
: راستش نمیدانم. امّا برای خداوند كه ديگر دم و دستگاه آفرينشش را جمع كرده ارمغان
خوبی است. مثلاً میتواند اينگونه آب را در نهرهای هميشهخشك جهنم جاری سازد.
نزديكهای ظهر شده بود و آفتاب امانمان را بريده بود. از دور تپهای كم ارتفاع
يافتيم كه دور و برش چند درختچه نيمهخشك ديده میشد. خوب كه نگاه كرديم سايه چيزی
نامشخص را ديديم كه در حال دولا و راست شدن ظهرانه است. بر سرعت خود افزوديم.
ابتدا گمان برديم كپهای پشم و پوشال چرك است كه بر اثر وزش باد جنبشی ركوع و سجود وار يافته است. وقتی نزديكتر شديم توانستيم چهره مردی ميانسال را در ميان انبوه ريش
و پشم چرك و خاكستری تشخيص بدهيم. ناگهان برای لحظهای من از هيبت مرد و مرد از
ديدن من وحشت كرديم. مرد تكهسنگی كه بر آن سجود میكرد را بهسويم پرتاب كرد.
: چخ! چخ!
: من سگ نيستم.
: چه میخواهی؟ چرا بی اذن و وضو وارد اين مكان مقدس شدهای؟
نزديكتر رفتم. جبرئيل آسودهخاطر از ديدهنشدن خوشحال و خندان مشغول عكسبرداری از
ما بود.
: مرا بهجا نمیآوری؟ من شيطانم. پدرت.
نزديكتر شدم و سعی كردم او را در آغوش بگيرم. پيكری استخوانی داشت و ناتوانتر از آن
بود كه بتواند در برابرم مقاومت كند امّا اكراهش را بهخوبی دريافتم.
نوشته شده در ساعت 12: 48 AM توسط shay tan1
January 6, 2002
٭ پاره چهاردهم
بعد از اينكه آبم خودش را از دست بوسههای من خلاص كرد. دوباره بهسر جای اولش
برگشت و در مقابل حجمی سياهرنگ شروع به ادای كلماتی نامفهوم كرد. كلماتی كه
نمیدانستم فحش خوارمادر است يا مناجات عارفانه انسانی بدوی. به آنچه كه در مقابلش
بهخاك افتاده بود نزديكتر شدم. بويی نامطبوع دماغم را آزرد.
: اين چيه كه جلوش اينجوری بهخاك افتادهای پسر؟
: معبودم است.
جبرئيل كه از نامرئيت خود خوشحال بهنظر میرسيد لب در گوشم كرد و گفت: جلالخالق.
اينها فطرتاً خداپرستاند حتی اگر زنازاده شيطان باشند.
دهان تفآلود و نفس بد بوی جبرئيل را از صورتم دور كردم و كنار آبم در مقابل بت خودساختهاش نشستم.
: چه سياهه؟ از چی ساختيش؟
: همونطور كه میبينی اينجا شورهزار لميزرعی است كه هيچ تنابندهای جرأت نزديكشدن
بهش رو نداره. يك روز كه از خواب بلند شدم ديدم هيولايی غولپيكر داره از اينجا رد
ميشه. خوب كه نگاهش كردم ديدم يه بچهماموت راهگمكرده است كه داره با خرطومش
شيپور میكشه. من كه جلال و جبروتش رو ديدم گفتم شايد اين همون گمشده منه. خصوصاً كه
از دور شباهتی بين اين خرطومك لای پايم و خرطوم دراز توی صورت اون جانور ديده بودم.
زانو زدم و حمد و ثنا گفتم. اونم محلم نذاشت و هی دور خودش میچرخيد و جيغ میكشد و
تاپاله تاپاله میريد. يك مدت كه گذشت گلهای ماموت عظيمالجثه بهدنبالش آمدند و
بردندش. فرداش خيلی دلم گرفت. مثل اينكه چيز مهمی رو از دست داده باشم زانوی غم توُ
بغل گرفتم و زار زار گريه كردم. تنها چيزی كه از اون باقی مانده بود كپه كپه گهش
بود كه رفتم سروقتشون. هنوز نرم بودند و شكلپذير. نشستم و برای دل خودم معبود
گمشدهام رو ساختم.
: يعنی اينكه داری میپرستی گهه؟
آبم با دليری سينه را جلو داد و گفت: بله. اعتراض داشتی؟
جبرئيل بر سر خود كوفت و فريادی بلند كشيد. فريادی كه تنها شنوندهاش من بودم
: خاك توی سرم. منو بگو كه گفتم برای خداوند قادر متعال خبر خوش میبرم. حالا برم چی
بگم؟ بگم تبعيديان مزبله زمين نشستهاند و سنده میپرستند؟ من يكی كه خايه و شهامتش
را ندارم.
نهيبی به جبرئيل زدم و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستش معبود است؟ چرا
تكاليفت را در مقابل مادر بدبخت بهجا نياوردی؟
: مادرم؟ آن روسپی باهركسبخواب بیچشمورو؟ آنقدر از رفتار او شرمسارم كه مجبور
شدهام رياضت پيشه كرده و خود را به اين غُم نفرينشده تبعيد كنم. مجبور شدم
بزرگترين تنبيهی كه برای يك مرد امكان دارد در حق خود بهجا بياورم.
آبم انبوه پشمهای ميانگاهش را كناری زد و فرياد برآورد: ببين من آن دم اعطايی تو را
نابود كردهام. آن روده بيرونآمده از شكم را بهروی سنگی سندانگونه گذاشتم.
گوشتكوب نبود و بهناچار با تكهسنگی ديگر آنقدر كوبيدم تا له شد. شد مثل ناف بريده
طفلی شيرخوار و بعد از چند روز افتاد.
من ناباورانه چشمانم را ماليدم. جبرئيل با صدای لرزان در گوشم نجوا كرد: وای از اين
مخلوقات! خداوند عزّوجل را هزارمرتبه شكر كه اينها را تا قيام قيامت به عرش راه
نخواهد داد. اينا حتی به خودشون هم ترحم نمیكنند. بارالاها! شكرت كه من از چشم اين
وحوش ناپيدايم.
: خفه شو جبرئيل! تو كه چيزی نداری كه اينا بخوان ببرن يا لهش كنند.
جبرئيل لبولوچه را درهم كشيد و دورتر از ما مشغول عكسبرداری از محيط اطراف شد.
: پسرجان چرا با بدن نازنينت آن كار را كردی؟
: خيلی به بدبختی و فلاكت خودم و هوا فكر كردم. هرچه بيشتر فكر كردم كمتر دليلی
برای تبعيدشدنمان يافتم. تا اينكه روزی بهشدت گرم و آفتابی كه بهشدت گرسنه بودم
برای فرار از واقعيتها داشتم با آن عضوكم بازی میكردم. طبق معمول منتظر خلسهای
ناپايدار در پس عملم بودم. امّا گرمای سايهسوز آنروز و گرسنگیام مزيد بر علت شد و
خلسهام عمق و حدت گرفت. در عالم بیخودی خود را در حالی يافتم كه دارم از سوی
موجودی ناشناخته امّا بزرگتر از هرچيز مورد مؤاخذه قرار میگيرم. صدايی زمخت كه
ارتعاشی روحانی داشت نهيبم زد: آن عمل شنيع را با خود و خويشانت مكن! از خواب و
خلسه بيرون آمدم. بهگمانم رسيد علت تبعيدمان از بهشت همان غريزه همخوابگی بالقوهای بوده كه در اين عضو تمركز يافته. بهنظرم رسيد خالق يگانه از اين عضو كه سركش است
و با تمامی حقارتش ادعای خلق موجودات ديگر را دارد از روز اول متنفر بوده است. ديده
بودم كه چگونه اين عضو رامنشدنی حرمت مادرم هوا را میدرد. ديده بودم حاصل طغيان
سيلابگونه اين ياغی بهظاهرخفته را كه بعد از نه ماه بهصورت طفلانی خونآلود در
دستانم آرام نمیگرفتند.
آبم بهگريه افتاد. چهره خود را لحظهای در ميان دستها پنهان كرد و بعد از لحظاتی
كه دستهايش را از صورت خود برداشت به ناگهان ديدم ابروهای سفيد و بسيار بلندش جلوی
چشمهايش را گرفته. وحشت كردم. شده بود مانند پيرمرد نودساله خبيثی كه ابروهای خيس
چشمانش را پوشانده. آبم كه در اثر گريه به سكسكه افتاده بود مانند كودكی بیخبر ادامه
داد: الهامی ربانی بر من نهيب میزد كه خالقت تو را بهدليل داشتن اين دم از خود رانده
است. بهخود گفتم كه بايد بريد اين اندام شيطانی را. اين مار خطرناك را نمیتوان
كشت الا به سنگ شهامت.
: به سنگ حماقت ای بدبخت! تنها نشانه دخالت من در خلقت شما همان عضو بيچاره است. تو
مگر چه بدی از من ديده بودی كه با يادگارم آن كار را كردی؟ خب كونت رو بههم میكشيدی و
توی سايه میخوابيدی تا آفتاب مخت را نپزد. خواستی برگ و ريشه گياهان را بخوری تا
اسيد معدهات سلولهای مغزت را آب نكند. بشكند اين دستی كه آن خوشخوشكگاه را مفت و
مسلم در ميان پای شما تعبيه كرد.
بعد از لحظهای سكوت سعی كردم بهخود مسلط شوم.
: آبم جان! البته من قبول میكنم كه شرايط زمانه طوری بوده كه نتوانستم حق پدری را
بهجا بياورم. تو كه برای خودت يك پا عارف صاحبضمير شدهای چرا محدوديتهای مرا درك
نكردی؟ همان خدای كسكشی كه شما را بيرون انداخت مرا هم در خانه محبوس كرده بود.
تنها كاری كه از دستم برمیآمد نوشتن يك جلد خاطرات هزاروششصد صفحهای بود بهياد
ايامی كه با خداوند حشر و نشر داشتم كه نمیدانم سرنوشت نسخ معدودش چه شد.
جبرئيل در حالیكه بهروی كپهای نمك نشسته بود فرياد زد: بابا كمتر به خدای بدبخت فحش
بده. اين آفتاب به مغزش خورده و هذيان گفته و سرخود فكر كرده يكی ديگر در گوشش وحی
تلاوت كرده آنوقت تو به خدای بیخبر از همهجا بد و بيراه میگی؟! بابا ما هم كه بهشتی
و عرشی هستيم يكروز كه بهمون غذا دير برسه میزنه بهسرمون و فكر میكنيم اين لختی
ناشی از كمبود قند مغزمون، ربطی به حالات روحانی روزه اجباریمون داره. ما هم از زور
گشنگی ادعای پيغمبری میكنيم.
: خفه! میذاری بهدرد بچه برسم يا نه؟
: تو به اين اين خرس گنده كه يك موی سياه بهتن نداره میگی بچه؟
: خفه شو جبرئيل. بذار بهكار اين برسم.
: جبرئيل كيه؟ داری با كی حرف میزنی؟ اسم اون كپه نمك جبرئيله؟ جبرئيل يكی از القاب
معبودم است؟
آبم بیآنكه منتظر جوابم بماند توده سياه گهش را رها كرد و بهسوی تل سفيد نمك
شتافته و در مقابلش بهخاك افتاد.
: خالقا! معبودا! هميشه بهدنبالت میگشتم. من غرق در دريای نمكين تو بودم و بهدنبال
نمكدانی حقير میگشتم. ای وای كه چقدر كور بودم من غافل كه مشتی گه خشكيده را
خداوندگار خود ساختم...
آبم در مقابل تل نمك بهزاری افتاده بود و مناجاتش ادامه داشت. من جبرئيل را به
كناری كشيدم.
: جان مادرت منو از اين ديوونهخونه نجات بده. عكساتم كه گرفتی. بيا برگرديم كه
ديگه طاقت ديدن اين وضعيت رو ندارم.
: همينجوری كه نمیشه دست خالی برگردم. بايد عكس خانوادگی هم از همه بگيرم. عكس رو
كه گرفتم تو ديگه لازم نيست بچسبی به اينا. اونطرف اين مزبله جزايری خوش آب و هواست
كه كم از بهشت خودمون ندارند. وقت اومدن ديدمشون و وقت برگشتن تو را هم اونجا پياده
میكنم. در ضمن اسم رسمی اين موجود آدم است و چيز ديگر خطابش نكن.
: اسم اسمه، مگه خداوند خودش با آبم موافقت نكرده بود؟
: چرا. قبلاً هم كه شرح دادم توی صحيفه نورانیاش اينطوری نوشته ديگه.
در مقابل وسوسه جبرئيل خام شدم و بهطرف آدم كه در مقابل خداوندگار جديدش لابه
میكرد رفتم.
: آدم جان!
... ...
: آدم جانكم!
: چيه؟ مگه نمیبينی دارم با معبودم راز و نياز میكنم؟
: پاشو بايد بريم سراغ مادرت و برادرات.
: زنم و پسرانم؟
: پاشو بريم پيش اهل و عيال. خدا آدم عزب رو دوست نداره.
آدم شانهای بالا انداخت و گفت: اگر قيمهقيمه هم بشم نمیرم پيش اون زنازادههای
مادرجنده.
نگاهی به جبرئيل انداختم كه داشت در هوا ريش خيالیاش را گرو میگذاشت و از من میخواست
كه اصرار بيشتری كنم. بهناچار در كنار آدم نشستم و دستی به موهای بلندش كشيدم.
موهای رنگ آب نديدهاش مانند سيم خاردار دستم را آزرد. دل به دريا زده و گفتم:
نوشته شده در ساعت 12: 25 PM توسط shay tan1
January 10, 2002
٭ پاره پانزدهم
: من به تو قول میدهم چنانچه با من بيايی تو را به وصال معبود واقعيت برسانم.
: معبود واقعيم؟
: بلی. معبودی كه نه مثل آن كپه گه خشكيده ماموت بو بدهد و نه مثل اين كپه نمك شور
باشد.
: نمیتوانی از معبودم از گمشدهام برايم بگويی؟
: معبودت تعريفنشدنی است. مثل عدد صفر در رياضيات میماند. نيست امّا خيلیها قسم
میخورند هست. به نقطه در هندسه میماند. نيست امّا میگويند هست.
از چهره آبم معلوم بود كه از مثالهای من سر درنياورده امّا همين نفهميدن معنا خود
برايش بهعنوان بزرگترين دليل بر صحت گفتارم كارگر افتاد. كيسهای ساخته شده از
شكمبه حيوانی مرده را آورد و مقداری نمك محرابش را درآن ريخت.
: آبم جان چرا نمك در كيسه میريزی؟
: در طول راه احتياج است عبادات پنجگانه را بهجا بياورم. تا وقتی دستم را در دست
معبودی كه میگويی نگذاری اين خدای من است. من بیذكر خدا نتوانم زيست!
جبرئيل ناديدنی از جلو و ما پدر و پسر از عقب مانند قافلهای هزارمقصد بهراه
افتاديم. جبرئيل گفت: ازش بپرس توُ اين بيابون لميزرع غُم كه جای آدميزاد نيست از
كجا میخورده. البته آدم خطابش كنی ها.
: آدم! توُ اين مدت قوت و غذايت چه بوده؟
: مؤمن در قيد و بند شكم نيست. اگر به حقتعالی معتقد باشی اين خار و خاشاك شترگريز
بيابان برايت از هفت پرس چلوكباب سلطانی هم لذيذتر است.
: چرا هيچوقت بهسراغ زن و بچهات نرفتی؟
: يکبار از شدت پرخوری گونهای بهاری هوای نفس بر من غلبه يافت و بهسراغشان رفتم.
منتها از دور وضعيت شنيعی را بين هر سه ديدم كه جرأت نزديكشدن نيافتم. راستش
ترسيدم اگر منهم قاطی آنها شوم بر تعداد سوراخهايم اضافه خواهد شد و يا سوراخهای
موجود انبساط بيشتری خواهند يافت. برگشتم و در دعاهايم مرگ و نيستی را برای آنها
خواستار شدم. زمانه بدی است ای شيطان. جوونها آدمبشو نيستند كه نيستند.
بقيه راه طولانی بهسكوت طی شد و من در فكر آن بودم كه معضل بیعاری جوانان قدمتش
گويا به قبل از خلقت میرسد.
بالاخره سواد مقصد از دور پيدا شد. زانوهای آدم بهلرزه افتاد.
: اينجا كه نفرينگاه آن هرزگان است.
: اگر رستگاری و ديدن معبودت را میخواهی بايد از اين جهنم مجسم بهعشق ديدار دوست
عبور كنی.
وقتی نزديكتر شديم ديدم حابيل و غابيل بهگرد مادر خفتهشان نشستهاند و زاری
میكنند. بهسرعت خودمان را به آنها رسانديم. ديدم كه هوا با شكم آماسيده بهروی بستری
از يونجه خشكيده افتاده و پسران بیخبر از فن قابلگی بهجای كمك بر سر و روی خود
میزنند. با ديدن آدم، هوا درد زايمان را لحظهای از يادبرد و فرياد زد: ای بیغيرت
حالا وقت برگشتنه؟
درد امانش نداد و دوباره بهناله افتاد.
: جبرئيل جان كاری بكن. اين زن بيچاره پيرتر از آن است كه درد زايمان را تحمل كند.
: من همه كاری كردهام الا قابلگی. خودت میدانی و زن و بچهات.
هرچه بود گذشت و بالاخره هوا با هزار مكافات زائيد. وقتی كه شكاف ميان دو پای بچه
مانند غنچهای نشكفته در مقابل ديدگان حابيل و غابيل قرار گرفت آنها با شعف بسيار
شروع به جستوخيزی رقصگونه نمودند. بر خلاف آنها آدم ضجهای كشيد و بر سر كوفت.
: ای وای كه بدبختی بشر تمامی ندارد.
جبرئيل كه در تمام مدت در حال عكسبرداری از صحنه بود نزديك گوشم زمزمه كرد: آفرين كه
مأموريت الهيت را بهخوبی انجام دادی! با نشاندادن اين عكس میتوان وانمود كرد كه
تو خود يكپا خالق شدهای و افساد میكنی در زمين.
از ناف نوزاد هنوز خون میچكيد كه ديدم بر سر بغل كردنش بين دو برادر كشمكشی رخ داده
است. بچه را بهبغل آدم دادم. او با كراهت طفل را مانند لتهای آلوده كرفت.
: تو پدربزرگش هستی. تو شوهرننهاش هستی. نامش را انتخاب كن.
آدم مبهوت عرعر بیپايان نوزاد او را بهسوی من پرتاب كرد.
: نمیخواهم ببينم ريخت اين جنده بالقوه را. اگر اسمش را از من میخواهی بگذار شيما
كه برازنده اوست.
مادر و دو پدر طفل، كه در عين حال برادرانش نيز بودند، بهاعتراض درآمدند كه ما اسم
بد بهروی نوزاد خجستهمان نمیگذاريم. جلسه خانوادگی برای اسمگذاری بهدرازا كشيد و
طفل معصوم در گوشهای از گرسنگی میخروشيد. پستان خشكيده و آويزان حوا را اميد جوشش
شيری نبود. با مشورت جبرئيل باديهای گلين برداشتم بهسوی جانورانی كه از درختان
بالا و پائين میپريدند رفتم. سردستهشان سينهكوبان و فريادزنان بهسويم هجوم آورد
كه با ديدن شاخ بدلی من عقب نشست. با هزار ادا و اشاره به او فهماندم كه به محتويات
پستان يكی از اهالی حرمش احتياج است. خيلی زود منظورم را فهميده و كارم را راه
انداختند در دل بهخود گفتم ایكاش خداوند تبارك و تعالی بهجای اين خانواده ناساز،
واجبی خبرائيل را بهكار میگرفت و پشم و پوشال ميمونها را میسترد و آنها را مینشاند
بر قله رفيع آدميت.
بعد از نوشاندن شير به طفل، آدم گوشه ردای قرمزم را گرفت.
: من ديگر تحمل ماندن در اينجا را ندارم. عمل كن به قولت كه گفته بودی مرا به وصال
معبودم میرسانی.
درمانده از دادن پاسخ به جبرئيل نگاهی كردم. او با بیخيالی در حال گذاشتن حلقههای
فيلم در درون توبرهاش بود و به ما كاری نداشت. از سويی دلم بهحال آدم میسوخت كه
با هزار اميد و آرزو بهدنبالم آمده بود و از سويی ديگر به خودم ناسزا میگفتم كه چرا
خود را درگير مسائل اين مزبله كردهام.
: آدم جان تو در وسط اين مكافاتی كه گريبانم را گرفته از من طلب چه میكنی؟ خداوند
گرچه ادعايی بر خلقت اين مزبله ندارد امّا بهيقين از دور الطافش شامل حالت خواهد
بود اگر...
: اگر چه؟
: اگر قدری با مخلوقاتش يعنی خانوادهات مدارا کنی. كسی كه قدر مخلوق را پاس ندارد
چگونه میخواهد حمد خالق را بگويد؟
: من میترسم از اين خانواده. ببين آن دو نرهخر را كه آب از لبولوچه میچكانند. به
يقين از مؤنّثبودن طفل خوشنودند و هزار نقشه شوم در سر میپروند.
: خوب تو كه اين مصائب را با پوست و گوشت خود حس كردهای و با مام خود خفتهای بيا و
اين روابط ناهنجار را قانونمند كن.
: آخه چطوری؟ منی كه خودم از روز اول ريدهام به هرچی قانونه؟ اونا اونم دو تا نرهخر حاصل قانونشكنی من. تازه برای پاسداشت قانون ابزار میخواهم.
: پليس و كميتهچی و قاضی شرع؟
: نه. چند فقره خانوم تا اينها چشم به ناموس خود نداشته باشند. اينطور كه من دارم
میبينم ما نسلی حرام اندر حرام خواهيم شد كه اگر خداوند صدوبيستوسه هزار نبی
اكرم هم برایمان بفرستد طيب و طاهر نخواهيم شد.
جبرئيل كه ناظر درددل آدم بود سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقت مجدد؟!! حاشا و
كلّا. امكان ندارد. كارخانه آفرينش مدتها تعطيل است و جلوی همه عرشيان به هفت جد و
آبائش قسم خورده كه ديگر مرتكب خلقت جديدی نشود. به اينترتيب نمیتوان انتظار
آفرينش خانوم برای نرهخران آدم را داشت.
نااميد از همكاری عرش رو به آدم كرده و گفتم: بهنظرم اينها همه مشيت الهی است كه
شما را به اين كار وا میدارد.
غابيل كه با هيزی مشغول وارسی ميانگاه دخترك شيرخوار بود با خوشحالی گفت: و چه مشيت
الهی نيكويی!
: خفه! مگر اختلاط دو بزرگتر را نمیبينی؟ بعله آدم جان! تا حدی كه بقای نسل ايجاب
كند خداوند چشم بخشش بر اعمالتان میبندد.
جبرئيل بهتأييد گفت: هو الچادرالفاحشين. حال كه داری خامش میكنی وعده نبوت را نيز
بده تا خفه شود.
: آدم جان همين الآن به من الهامی آسمانی رسيد كه تو به پيامبری اين قوم منصوب
گشتی. بيا بعله بگو و ما را خلاص كن.
: اين وعده مرتبت نبوت كه به من میدهی چه توفيری با مرتبت جاكشی دارد؟
: ممكن است فعلاً از نظر صوری يكسان باشند امّا هدف مهم است ای نبیالله!
میدانستم دادن القاب افراد را خام میكند. همانطور كه خداوند با خطابكردن من به
ذبيحالله مرا در رودروايسی قرار داده بود. آشكارا خوشنودی زيرجلدی آدم را حس كردم.
او سرفهای كرد و مانند واعظی تشنه منبر بهروی تكهسنگی جلوس كرد تا همگان را مورد
خطاب قرار دهد.
نوشته شده در ساعت 6: 00 AM توسط shay tan1
٭.
نوشته شده در ساعت 6: 01 AM توسط shay tan1
March 16, 2002
٭ درود بر بندگان و دوستانی که با پيغام و پسغام از مردن يا زندهبودن ما جويا
بودند. بهکوری چشم خداوند متعال ما زنده و سرزندهايم و محرم و عاشورا و ماشورا
حالیمان نيست.
راستش خداوند عزّوجل از نحوه نگارش ما خوشش نيامده بود و به اطرافيانش گفته بوده
" فلانی کم خايه ما را میمالد". خوشبختانه اصل مطلب هنوز دست خداوند نيامده (اگر
آمده بود که میسوخت!). بايد بگويم شورای نگهبان برزخ که وظيفه تفسير نوشتهجات
معمولی را نيز استصواباً منحصر بهخود کرده گويا از ادبيات فرامدرن ما سر در نياورده
و بهخوبی برای خداوند مسلائل را تبين نکرده است. حالا کو تا آنها بروند شش عضو
جديد بياورند برای شورای کپکزدهشان؟! ما هم به صلاحديد رفقا از فرصت استفاده
کرده و بهزودی بسمالشيطانی گفته و دنباله درد دل را پیمیگيرم.
خداوندا! بارالاها! ربنا! همگان را از شر وجود و کردارت ايمن بدار. آمـــيـــن يا ربالعالمين.
نوشته شده در ساعت 3: 08 AM توسط shay tan1
September 15, 2002
٭ ------ مؤمنانه 1--------
خداوندا! بارالاها! گـــــــــــه خوردم.
...
خداوند متعال من هميشهگمراه را بهراه راست هدايت نمود. مغناطيس رحمتش تمامی زنگار
خاطرات گمراهکننده را از حافظهام پاک کرد. حال من نيز طيب و طاهرم، درست مانند
پرودگار مهربانی که همه ما را بهشايستگی خلق نمود.
در اين مدت در يکی از سلولهای پر عطوفت الهی ميهمان سخاوتش بودم و هر روز درس ايمان
را به تازيانه منطق مستحکم میآموختم. منطقی که هيچکس را يارای مقابله با ضربات آن
نيست.
حال، در گوشهای از کاسه سرم، آنجا که روزگاری اوهام و حقايق دروغين بستر گزيده
بودند بهلطف طبابت پرودگارم که حکيمالحکماست حفرهای از هوای تازه قدّوسی نشسته
است. بهخوبی بهياد میآورم لحظهای را که خدمتگزاران مقامش مغز عليلم را قاشق قاشق
بيرون میکشيدند تا عشق بیزوال به «او» را درآن تعبيه کنند. خود نيز از عفونت
مغزم شرمسار بودم، درست مانند دخترک تازهبالغی که رختخواب گرانقدر ميزبانی جليل را
به اولين خون زنانگیاش آلوده است.
وقتی با کاسه سر دوختهشده به پيشگاه معبودم برده میشدم شوق وصلش مانع از آن بود که
سنگينی زنجير را بر دستوپايم حس کنم. نمیدانم چرا بزرگانی گرانقدر در تالار
وحدتزای الهی در دو صف طويل بهانتظار نشسته بودند. به من گفته شد که بهيقين بعد
از من قرار است سردار شکستخورده لشکر ظلالت به درگاهش برای ابراز توبه وارد شود و
خداوند منان خواسته که در حين انتظار برای آن کافر دگرانديش، دست مرحمتی بهسر من
بیمقدار کشيده باشد. نمیدانم خواص منتظر در تالار چه در کاسه دوختهشده سرم و
زنجيرهای وزين دور دستوپايم ديده بودند که پچپچکنان اللهاکبر میگفتند و دايم
بر قدرت خداوند متعال اذعان میکردند.
بهمقابل جايگاه وحدانيت رسيدم. نور مطلق بود و بس. يکی از خادمان دستور خاموش کردن
نورافکن اصلی را صادر کرد. همزمان با خاموششدن نورافکن چهره ذات متعالش نمايان شد.
خلق مدعو در تالار جلالخالقگويان بهسجده افتادند. من نيز خم شدم و اين تعظيم به
يقين از سنگينی زنجيری که بهگردن داشتم نبود.
خداوند مرا بهسوی خود خواند. دست پرعطوفتش را بر چهرهام کشيد و مانند استاد خياط
دانهدانه کوکهای سرم را شمرد. آنگاه با عطوفتی بیمثال فرمود: مرا بهياد داری؟
گناهکارانه اقرار کردم: تنها چيزی که بهياد دارم ذات مقدس شماست و بس.
بند کيسه سخاوت خداوند به شادمانی شل شد و مشتمشت گوهر بیبديل بهشتی را بهسوی
همگان پرتاب کرد و فرمود به طبيب عملکننده سرم بيش از هرکس خلعت و نعمت بدهند.
خداوند متعال بعد از فراغت از دهش بیشمارش با دستهای مبارکش کليد هفت سرش را بر هفت
سوراخ قفلم نهاد و در دم از سنگينی دوستداشتنی زنجيرها رهايم کرد. سپس فرمود: نام
تو از امروز شيطان نيست. تو مانند پسرکی ده-دوازدهساله خواهی بود که از زندگی عادی
در محيطی آکنده از ايمان لذت ببری. تو را به امالقرايم خواهم فرستاد تا در آنجا تکتک باقیمانده سلولهای مغزت به نور ايمان و قدسيت ما آميخته شود. برو که تو ديگر
پاکی.
هنوز از حضورش دور نشده بودم که خداوند متعال برگهای را بهدستم داد. بهروی برگه با
خطی زرين اعداد و حروفی رمزگونه نقش بسته بود.
: اين رموز چيست خداوندا؟
: تو قبلاً قلب و روحت بيمار بود. هذيانها گفته و نوشته و افکار خلق را آشفته کرده
بودی. اين رمز برای بازگشايی آن صفحهای است که نزد کفار به وبلاگ مشهور شده است.
برو به آنجا و با نوشتن رخدادهای ميمون پيش رويت، زشتی مکتوبات گذشته را بزدا.
...
روزها گذشت و هزاران مجاهدت کردم، معالاسف نتوانستم خزعبلات شرمآوری که در اين
صفحه پلشت منسوب به من گرديده را پاک کنم. ایکاش نبود فرمان الهی مبنی بر حرمت
اسراف، تا میتوانستم صفحهای جديد بگشايم و از ايمانم بنويسم. ولی چهکنم که بنا به
اعتقادات راسخم مجبورم از همين صفحه استفاده کنم تا مبادا به گناه نابخشودنی تبذير
آلوده شوم.
...
نوشته شده در ساعت 11: 31 AM توسط shay tan1
September 16, 2002
٭ ------ مؤمنانه 2--------
هر هفت روز هفته در بهشت جمعه است و هر روز ظهر همگی به خداوند متعال اقتدا کرده و
نماز پرصلابت و دشمنشکن جمعه بهجای میآورند. هميشه بوده و هستند عدهای تازهوارد
به بهشت که غر میزدند: اينجا بنا بود هر روز تعطيل واقعی باشد حال اين نماز جمعه
هزاررکعت خودش از هر کاری شاقتر است. حالا اگه مثل اونجا بهمون جيره مواجب
میدادند يک حرفی.
مسلماً اين حرف و حديثهای پنهانی بهگوش سميع خداوند میرسيد. خداوند متعال هميشه
خندهای نمکين میکرد و میفرمود: ولشان کنيد که تازهواردند.
شورای نگهبان نيز کاری به کار جماعت ناخوشنود نداشته و تنها به تحويلدادن آنها به
سپاه پاسداران جهنم قناعت میکرد. دلم گرفته بود از ناشکری آدميزادگانی که بر خالق
مهربان خود خرده میگيرند. حاشا و کلا که من نيز مثل آنان شوم. بهياد آوردم که خداوند
به من معصوميتی کودکانه بخشيده است. برای آنکه به حقناشناسی ابوالبشر آلوده نشوم
تصميم به سفری ربانی گرفتم.
وقتی از درگاه احديت بيرون آمدم بدل به طفلی دوازدهساله شده بودم. هنوز از
دروازههای نورانی بهشت فاصله نگرفته بودم که به شک دچار شدم که آيا تمامی رکعتهای
آخرين نمازم را بهدرستی خواندهام يا نه. در برهوت عدم، آبی برای وضو در کار نبود.
تالاپتالاپکنان در خاک تيمم کردم و با سر و رويی بهغبارآلوده رو به قبله حاجاتم
شروع به نماز کردم. نمازم آنقدر طولانی شد که به ضعف افتادم. بهيقين بهخاطر زبان
روزهام بود. راستش نذر روزه هزارساله کرده بودم. آخرين سجودم بر خاک منجر به
رخوتی ملکوتی شد. رخوتی که کم از هشياری نداشت. خود را مسلمانی مؤمن يافتم که جد
اندر جد مسلمانزاده است. خود را مسلمانتر از هر مسلمان ديگری يافتم که افتخار
شيعهبودن داشتم. دلشاد به ايمانم بودم که ناگهان حس کردم تهمانده مغزم شروع به
تراوش آياتی زهرآگين نمود. زهری که جای نيشتر جمجمه عملشدهام را بهدرد آورد.
چيزهايی موهوم بهصورتی مبهم بهيادم آمد. گناهان نابخشودنی بیشماری که در حق خالقم
و مؤمنين روا داشته بودم کم کم در مقابل چشمانم ظاهر شد. از خوف عملم بهلرزه
افتادم و عرق شرم مانند گردابی سهمگين مرا در خود گرفت. مانند سرگشتگان کابوسديده
از جای برخاستم. همهجا در تاريکی گناهم غرق بود. مانند کودکی گمگشته بودم که در
نيمهشبی در محلهای غريب، در کوچهای ناشناخته از دست سگهای وحشی گرگپوزه
میگريزد. نه راه پيش داشتم و نه راه پس. بیاختيار با تضرع ناليدم: يا فاطمه زهرا!
کمکم کن.
از ميان ظلمت غريب کوچه بیانتها دری چوبين غژغژکنان بهروی پاشنه چرخيد. دستی لطيف
و نورانی از در بيرون آمد و بهآرامی مرا بهسوی خود خواند.
: بيا بره گمگشتهام.
وارد دالان خانه شدم. چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتوش تمامی تاريکی
و ترس را از دلم زدود.
: ای بانوی گرامی شما که هستيد؟
بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که بهياری فراخواندی،
زهرايم... زهرا سلامالله عليها!
از شادی بهلرزه افتادم. در مقابلم زنی ايستاده بود که به شهادت تاريخ خونبار هنوز
نانوشته شيعه مظهر پاکی بود و ايمان. گرچه در بيرون از بيت مطهر آنان تنها ظلمات و
خوف حاکم بود امّا درون خانه تنها نور بود و رايحه عطرهای بهشتی که همهچيز را بهتسخير درآورده بود. بوی لذيذترين امتعه از مطبخ سادهشان به مشام میرسيد. حضرت
زهرا (س) با مهربانی فرمود: با علم غيبی که دارم بهخوبی میدانم که روزهای امّا خوردن
دستپخت دختر پيامبر اکرم هيچ روزهای را باطل نمیکند.
بهزودی سفرهای سفيد که همانند جانماز بود در مقابلم گسترده شد. بعد از خوردن
دستپخت لذيذ حضرتش که نان بود و خرما نشانی دستشويه را گرفتم تا از لوچی دست
خرماييم خلاص شوم. حضرتش فرمود: ما دستشويه نداريم. ما اهل بيت همه از قبل از ولادت
تا بعد از مرگ، طيب و طاهريم.
در مقابل منطق مستحکم حضرت زهرا (س) بعد از لحظهای سکوت گفتم: پس اگر میشود آفتابه
را بدهيد تا آبی بهروی دستم بريزم.
: حاشا و کلا که در اين خانه آفتابه باشد. مگر مدفوع ما کثيف و نجس است که احتياج
به طهارت داشته باشيم؟ ما اندرون و انبرونمان طاهر است. تنها توبرهای سنگ استنجاء
داريم که خاندان هاشمی گهگاه برایمان میفرستند. آنهم برای مواقع اسهال حسنين (ع)
است و يا وقتی که ميهمانان سنیمذهب مثل باجناق مولای متقيان (ع) يا پدرزنهای رسول
اکرم (ص) میآيند.
بالاجبار با سنگ استنجا دستهايم را پاک نمودم. هنگامی که از پاکيزگی خود اطمينان
يافتم عرض کردم: قربانتان بروم ای مادر شيعيان! در آرزوی ديدن حسنين (ع) میسوزم.
کجايند آن دو نورچشم پيغمبر اکرم (ص)؟
دخت گرامی خاتمالانبيا (ص) دری چوبين که در انتهای دالانی نسبتاً دراز قرار داشت را
باز نمود و حياط را به من نشان داد. حياط خانه مثل روز روشن بود. مبهوت شدم. مطمئن
بودم که بيرون از خانه شبی قيرگون و بیپايان در جريان است. دو کودک خردسال در ميان
نخلهای کوتاه و بیخرما با وقاری بیمثال در حال بازی بودند. يکی از کودکان که کمی
بزرگتر بهنظر میرسيد لباس سبزی بهتن داشت و ديگری لباسی سرخرنگ بهتن کرده و
دايم مف مطهرش را با آستين مطهرترش پاک میکرد. بیاختيار خواستم به حياط بروم که
دست پرعطوفت فاطمه زهرا (س) مانعم شد.
: کاری به عبادت آنها نداشته باش!
: امّا آنها که در حال بازیاند ای دخت گرامی خاتمالانبيا (ص)!
: صورت عمل آنها برای اغيار بازی بهنظر میرسد. ما اهل بيت تمام حرکات و سکناتمان
عبادت است. نمازمان خوابمان بيداریمان خوردنمان و حتی ريدنمان چيزی جز عبادت به
درگاه ذات اقدسش نيست.
شرمنده از عمق نادانیام خواستم زحمت را کم کنم. حضرت زهرا (س) فرمود: سنت ديرينه
خانه مولای متقيان رهاکردن ميهمان در سياهی شب نيست. بيرون از اين خانه هنوز در
ذهن تو شب جريان دارد. تا رسيدن صبح صادق مهمان ما هستی.
به مهمانخانه هدايت شدم. تعدادی پشتی ساده در اطراف بهچشم میخورد. روی طاقچه، کنار
قران و مفاتيح الجنان تعداد بیشماری جانماز روی هم تلنبار شده بود. بهروی ديوار
عبايی بزرگ با شکلی بديع و ناديده به پنج ميخ آويزان شده بود. حضرت فاطمه زهرا (س)
که گويی با علم غيبش از تعجبم آگاهی يافته بود در جواب سؤال ناپرسيدهام فرمود: آن
جانمازها برای شبهای جمعه است که هيئت داريم آن عبای پنجسر هم بهدستور پدر
بزرگوارم دوخته شده تا گاهگاه با خانواده دردانهترين دخترش بهزير آن رفته و خلوت
کند. ما همان پنجتن آل عبائيم.
: آن سوراخی که بهروی عبا قرار دارد چيست؟
حضرت زهرا (س) خنده مليح و مقدسی فرمودند و گفتند: راستش حسن (ع) فرزند بزرگم به
زبان عامه مردم چسو است. شايد بهخاطر اين ضعف و سستی است که هميشه رسول اکرم
میفرمايند: چشمم آب نمیخورد که اين پسر بتواند خليفه مسلمين شود. کسی که توان صيانت
از بند مقعد خود را ندارد در بزرگی زير هر صلحنامه خفت باری را بهيقين جام زهر
نوشان امضا میکند.
غمی جانکاه در چهره نورانی حضرت زهرا (س) موج زد. صلاح را در سکوت ديدم.
...
نوشته شده در ساعت 6: 39 PM توسط shay tan1
September 17, 2002
٭ ----- مؤمنانه 3-------
از غمی که در چهره دخت رسول اکرم (ص) ديده میشد دچار افسردگی عميقی شدم. ديدم که
دلواپسی برای آينده فرزندان حتی در خانواده اوليا و اوصيا نيز ديده میشود. حضرت
فاطمه (س) با لحنی که گويی داشت به من دلداری میداد فرمود: امّا قربانش بروم بر خلاف
حسن (ع) پسر ديگرمان حسين بن علی (ع) سيّدالشّهدا از آبروی خانواده ما حفاظت خواهد
کرد. او دارای غروری معصومانه است که حتی نصيحتهای خيرخواهانه پدربزرگ گرامیاش را
نيز بهروشی که خود صلاح میداند بهکار میگيرد. واقعهای را میخواهم شرح دهم تا موضوع
برايت روشنتر شود. راستش اسم محله ما حقانيه است. روزی بهاتفاق دو نفر از ديگر
همبازيانش برای بازی کودکانه به محله مجاور که سفنانيه است رفته بود. عده کودکان آن
محله بسيار زياد بود و گفته بودند برويد با بچهمحلهای خودتان بازی کنيد. خلاصه سيدالشهدا (ع) را با کمال گستاخی بازی نمیدهند. ايشان نيز با آنکه کودکی بيش نيستند
شکايت به کسی نبردند که میدانستند علی (ع) در صورت ابراز عکسالعمل به اين واقعه
عظمی ذالفقارشان را به خون بزرگ و کوچک آنان خواهد شست. بالاخره با درايت ذاتی خود
حسين (ع) تصميم به آن گرفتند که بدون کمک از بزرگترها حتماً بايد نهتنها در بازی
آنان شرکت کنند بلکه مايل هستند سردسته کودکان آن محله نيز گردند. القصه سرت را درد
نياورم ای ميهمان شبانه! حسين (ع) اقدام به لشکرکشی کودکانه به محله آنها مینمايند.
اما متأسّفانه هريک از بچههای محله ما در طول راه بهطمع خريدن و خوردن تنقلات و
اسباببازیهای گوناگون از صف مبارک ايشان جدا میشوند و تنها يکی دو نفر باقی
میمانند. کودکم حسين (ع) که با قوه عقل سرشارش تشخيص میدهد هوا پس است میخواهد از
بين راه برگردد که اطفال دژخيم محله سفنانيه راه را بر ايشان میبندند. حضرتش که
میبيند بی يار و ياور مانده بنا به سفارش اکيد آيين محمد مصطفی (ص) تقيه مینمايد. بهخاک افتاده و تقاضای راه برگشت میکند. راه به ايشان داده نمیشود و ايشان بهناچار
درکمال ناجوانمردی کتک مفصلی میخورند و لخت و عور در حالیکه از فرق مبارکشان خون
میچکيد به خانه برمیگردند. اتفاقاً آنروز خاتمالانبيا (ص) نيز در خانه بودند. گويا
دوباره در حرم مبارکشان زنها که قريب به همه آنها سنیمذهباند طبق معمول بر سر نوبت
شبانه بهجان يکديگر افتاده بودند و ايشان برای استراحت جايی ديگر الا اين خانه را
پيدا نکرده بودند. خلاصه وقتی پدر بزرگوارم نوهشان را با آن سرو صورت خونآلود
ديدند در جا حديثی نبوی را برای ثبت در تاريخ خونبار شيعه با صدايی رسا صادر
فرمودند که: اين پسر بهيقين در آينده سرور شهدای عالم خواهد شد. در نبردها ملاک
بردن و باختن نيست برای حق جنگيدن از اهم واجبات است.
آنگاه حضرتش نوه گرامی را بهروی زانو نشاندند و با دستمالی حرير که رايحه گلمحمّدی
داشت خون از چهره مبارک حسين (ع) پاک نمودند و در گوشش همچون سروشی آسمانی نجوا
نمودند: اين نيز امتحان الهی برای تو بوده است. خداوند متعال شايد میخواسته با اين
حادثه به تو آموخته باشد حريم هرکس حتی اگر بر مدار حق نچرخد برای وی محترم است.
ای نوه گرامی! کودکان محله سفنانيه مانند بزرگانشان هستند. تا پا بهروی دمشان نگذاری
با تو کاری ندارند. من خون دلها خوردهام تا اينکه با هزار حيله رحمانی توانستهام
سکوت آنان را به اين دين آسمانی جلب کنم. حتی مجبور شدهام دوباره بتخانه مورد
علاقهشان را مرکز عالم قرار دهم تا کسبوکار سالانهشان کساد نشود که البته
انشاالله در بيستوچهارمين سال مبعوثشدنم که رسالتم را ديگر يارای مخالفت نيست
قبله را بهجايی مثل قم يا مشهد مقدس که لايقش باشد منتقل میکنم. بنا بر اين پند
مرا بهگوش بسپار مبادا در دورانی که بزرگ شدهای و سنی از تو گذشته بهصورت رودررو
با اينان نبرد کنی. خداوند متعال خودش خيرالماکرين است و از مکر اهل بيت ناخرسند
نخواهد گرديد. خوف آن دارم که روزی برسد و دست زن و بچه و اهل بيتات را بگيری و در
بيابان همه را به کشتن بدهی و خود از مقام و منصب مورد نظرت باز بمانی. پيامبر اکرم
بعد رو به من کرده و گفتند که ظهرانه را در خانه شما تناول خواهم نمود و ناهار حتماً
بايد به عشق اين نوه گرامیام قيمهپلو باشد. عرض کردم ای پدر گرامی قيمهپلو ديگر
چه طعامی است؟ در خانه ما که به امر مولای متقيان (ع) تمامی وعدههای سهگانه نان
و خرما است. حضرت محمد مصطفی (ص) فوراً حالیبهحالی گرديدند و دستور ساختن اين غذای
مقدس بهصورت کوچکترين سوره قران مجيد بر ايشان فرود آمد [الف قاف پ. اکل قيمة
البادنجان فی اليوم الضرب الصدور. ذبح الفربه الگوسفند مع الذکر بسمالله. طبخ هو
اللخم فی الديگ العظيم مع اللپه والليمو والزعفران. طبخ البرنج الصدری الدخانية فی
الماء الکثيرة مع الملح قليلة. صبرالله الساعتة او ساعتين. هوالاصبر
الصابرين. (سورة المبارکة الزعفران)]
ترجمه الهی غمشهای: [الف قاف په. بخوريد قيمهبادنجان را همانا در روز سينهزنی.
قربانی نمائيد برهای در پيشگاهم همراه با بردن نام الله. آنگاه فرا رسد زمانی که
آن گوشت را با لپه و ليمو و زعفران در ديگی بپزيد. فراهم آوريد برنج صدری دودی را
و طبخ نمائيد آنرا در آب زياد و نمک کم. يکیدو ساعت بهياد خداوند صبر را پيشه خود
سازيد که خداوند عزّوجل صابرتر از تمامی صبرپيشهکنندگان است. (سوره مبارکه
زعفران) * ]
حضرت زهرا (س) در ادامه فرمودند: بعله آنروز جای تمام مؤمنان دوعالم خالی قيمهپلو
داشتيم. از حدت رايحه بهشتی طعام آمادهشده تمامی محله قابلمه بهدست بهمقابل درب
پربرکت اين خانه جمع شده بودند و رسم پرشکوه نذریدادن از همانجا آغاز گرديد. مولای
متقيان که خسته و کوفته از غزوهای کوچک با تهمانده کفار برگشته بودند تا نان و
خرمای هميشگیشان را تناول فرمايند با اخم و تخم فرمودند که: اين بساط تبذير چيست
که پهن کردهايد؟ مگر کاخنشين مرفهايد که فقر امت اسلام را از ياد بردهايد؟ حاشا و
کلا اگر به اين غذای لايق اغنيا لب بزنم. ابوذر غفاری نيز که در رکاب حضرتش بود
شمشيری خونچکان را در هوا چرخاند و الله اکبر گويان بهسوی ديگ حملهور شد. رسول
اکرم (ص) پادرميانی نموده و اعلام کردند اين وحی منزل است چارهای جز اطاعت نيست.
القصه آنروز مائدهای آسمانی داشتيم و آن از برکت سر شکافته فرزندم حسين (ع) بود.
البته مولای متقيان (ع) همان نان و خرمای هميشگی را تناول فرمودند و حتی قيلوله
مستحبی بعد از ظهرشان را بهجا نياورده و دوباره به ميدان کارزار با جندالشيطان
بازگشتند.
شنيدن واژه شيطان از زبان مبارک فاطمه (س) همان و تيرکشيدن زخمهای هنوز کاملاً
التيامنيافته سرم همان. خود علت اين درد بیحد و مرز را نمیشناختم. دخت گرامی رسول
اکرم (ص) که آثار الم را در چهرهام مشاهده فرمود دست تفقدی بر چهرهام کشيد که بند
بند وجودم را لرزاند. کودکی بيش نبودم امّا احساسی بياننشدنی نسبت به فاطمه (س) در
خود حس کردم. سر در دامن پرعطوفتش نهادم. رايحه عطرهايی از دامن مطهرش به مشامم
خورد که حال خود را نفهميدم و در حالیکه هنوز سر در ميان دو ران نرمش داشتم بهخواب
فرورفتم.
------------------------------------------------------------------------------------
* - در مکیبودن يا مدنیبودن سوره مبارکه زعفران اختلافی عظيم بين شيعه و سنی است.
شيعيان بنا به استنادات بیبديل شيخين رضی (ر) و مرتضی (ر) معتقدند که اين سوره در
حين معراج رسول اکرم (ص) در هنگامی که بر بال جبرئيل چنگ انداخته بودند در حوالی بينالنهرين جايی که بعدها به کربلا مشهور شده است نازل گرديده که در کنه مغز مبارک
پيغمبر عظيمالشأن جای گرفته تا در موقع مقتضی بهزبان مطهرشان جاری شود. حديث متقن
نبوی که دلالت بر برابری يک وعده قيمهپلو با هزارسال روزه واجبه دارد نيز بهعنوان
برهان ديگر بر اثبات ادعای شيعيان و رد دلايل سست سنيان کافر عنوان گرديده است.
البته سالها نحويان عرب در تلفظ صحيح حرف رمزآلود -پ- در ابتدای مبارکه سوره دچار
اشکال عظيمه بودهاند و عدم فهم آنرا يکی ديگر از دلايل متقن معجزهبودن کلامالله
مجيد برمیشمردهاند. البته عدهای ديگر از فضلا عنوان کردهاند که شايد از آنجا که
اين قرآن تحريفشده را سنیمذهبی بهنام عثمان (لعنتالله عليه) که در عين حال داماد
رسول اکرم (ص) نيز بوده گردآوری کرده است. در حين نوشتن -ب- هوای نفس برعثمان (ل)
چيره شده دو نقطه ديگر به آن افزوده است و -پ- را اختراع نموده است. برای اهل
منطق طبق برهان سلبيه واضح است -پ- يکی از اجزای کلمه مبارکه -پــروردگار-
میباشد که از ازل به گوهر وجود آراسته است و چنانچه -پ- وجود نمیداشت نعوذبالله -پرودگار- نيز وجود نداشت چرا که -رودگار- باقیمانده از حذف حرف -پ-، درهيچ
قاموسی از جمله آنندراج هم مندرج نيست و -رودگار- قادر به خلق هيچ مخلوقی نيست
مگر آنکه -پ- به آن چسبيده باشد. بهعنوان برهان مستحکم بايد نظر قريب بهاتفاق
علمای شيعه را ابراز نمود که -ق- به قيمه و -پ- به پلو و يا حداقل به لپــه خورشت
در اين سوره مبارکه اشاره میکند.
معالاسف بهواسطه اختلاف عظيمی که بين شيعه و سنی در اين مورد است گاه در بعضی از
چاپهای قران مجيد اين سوره حذف گرديده و میگردد. [تفسير علامه طباطبايی (ر)]
نوشته شده در ساعت 2: 43 PM توسط shay tan1
September 23, 2002
٭ ----- مؤمنانه4-----
حضرت زهرا (س) در حالیکه سر کچل و بخيهخوردهام را نوازش میکردند زمزمهوار آوايی
غريب را سر دادند. در ميان خواب و بيداری بودم. نمیدانستم آنچه میخوانند ترانهای
است آسمانی يا دعايی زمينی. شايد لالايی مادرانه بود تا سنگينی خواب را بر تن
نحيفم سبک کند. جامه مبارکی که بهتن داشتند گرچه ارزانقيمت و درشتبافت بود و
حکايت از پرهيز از تجملگرايی ايشان داشت ولی میشد از ورای نرمای حريرگونهاش
گرمای تن دختر رسول اکرم (ص) را حس نمود. گرمای تن فاطمه زهرا (س) که بهيقين از عشق
سوزانش به پروردگار متعال ناشی میشد گونههايم را به طرزی شرمآور سرخ کرده بود.
گويی من نيز با سوختنم در ايمان بیمرز زهرا (س) شريک شده بودم. همانطور که سر به
ران مطهرش داشتم بوسهای بهشوق وصل يار نثار کردم. حضرت فاطمه زهرا (س) ناگهان
لرزشی خفيف کردند و دامن مطهرشان را جمعوجور نمودند. در حين جمعکردن دامنشان
بودند که چشمان خوابناکم لحظهای به جمال سفيدی ران ايشان مسخر گرديد. بهيقين
خواب بودم ولی قسم جلاله میخورم که در داغی ناشی از ايمان بدن دخت گرامی خاتم
الانبيا (ص) شريک بودم. مانند زائری مشتاق ضريح، بوسهای ديگر از روی دامن روانه ران
مطهرشان کردم. حضرت زهرا (س) استغفراللهگويان پايشان را طوری تکان دادند تا از
سنگينی سرم خلاص شوند امّا گويی مشيت الهی بر آن بود که پای مبارکشان خواب رفته و
توان هيچ حرکتی نداشته باشند. سرم به ميان رانهای مطهر فاطمه زهرا (س) افتاده بود.
گويی از دريچهای کوچک تمامی عطر و آرامش بهشت بهسوی صورتم وزيدن گرفته بود. مانند
تشنهای بودم که بعد از روزها جستجو چشمه جوشانی را در صحرای سوزان يافته باشد. آيا
خداوند متعال بهشت را بهسويم روانه کرده بود؟ خود را بيشتر به دروازه بسته بهشت
فشردم. حضرتش نيز با رأفتی معصومانه بهياريم آمد و دروازه فردوس را بهسويم راند.
همهجا در مهی غليظ و نمناک غوطهور بود. ضخامت هوای اثيری اطرافم به پردهای از
حرير خوشبو میمانست که بازيچه جريان هوا بود. خوب که دقت کردم گلهای ساده قبای دختر
پيامبر اکرم (ص) بر آن پرده نقش بسته بود.
ديوانه عطر دامن پر عصمت فاطمه زهرا (س) شده بودم. حضرتش که گويی میخواستند مرا از
سرچشمه عطوفت بیپايانش بینصيب نگذارند کاملاً سرم را به ميان دو ران مبارکش فشرده
بودند و با حرکاتی که به عبادت شبيه بود در رسيدن به خانه مقصود استعانتم مینمودند.
رفتهرفته آوای لالايیگونه حضرتش بدل به دعايی ناشناخته همراه با نفسنفسزدنهايی
مقطع شد. درست مانند صوفيان حلشده در عشق الله (ج) من با صورت و ايشان با ميانگاه
مبارکشان بههم فشاری ملکوتی میآورديم. ناگهان حس کردم از ورای معصوميت دخت گرامی
رسول اکرم (ص) چشمهای جوشان از عسل داغ و شيرين بهشتی بهسويم روانه است. حمد
خداوند متعال را گفته مشغول نوشيدن شدم. حضرتش نيز همراه با نالههای پر شعفشان شکر
باریتعالی میگفتند و بخيههای هنوز التيامنيافته سرم را نوازش مینموند.
وقتی از خواب بيدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان شورهبستهام
بود. هنوز گرم و آتشين بودم. نمیدانستم آنچه بر من گذشته بود خواب بود يا بيداری.
پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با باديهای کوچک به بالينم آمد. دستش را بهروی پيشانيم
گذاشت. دستش سرد بود ولی کلامش گرمای خاصی داشت: ساعتهاست که تب داری. بيا از اين
شير بز بخور تا جانی بگيری.
با صدايی لرزان پرسيدم: شما که هستيد؟ بانوی گرامی کجا هستند؟
: من امّالبنين هستم. هميشه در کارهای خانه به بنتالرسول (ص) کمک میکنم. ايشان در
حال حاضر مشغول استحمام و انجام غسل مستحبی هستند.
شير بز اگرچه گوارا مینمود امّا شيرينی آنچه که در خواب يا بيداری نوشيده بودم هنوز
در دهانم جاری بود. هنوز تمامی پياله را تمام نکرده بودم که صدای چند مرد را از
دالان خانه شنيدم که هنّوهنکنان در حال زور ورزی بودند. از امّالبنين جريان را
پرسيدم و ايشان گفتند: چلنگرانی هستند که توليد انگشتر میکنند.
مردی يااللهگويان پرده اتاق را کنار زد و گفت: آبجی بیزحمت به امير اکرم (ع) بگوئيد
ذخيره شيشه رنگی در حال پايان است و مجبوريم از اين بهبعد تنها انگشتری بیرنگ
الماس را تحويل دهيم مگر آنکه دوباره به لشکری از کاروان کفار فنيقی شيشهفروش حملهای دفاعی صورت گيرد. در ضمن توُ انبار ديگه جا نيست اين گونی آخری رو کجا بذاريم؟
امّالبنين بهگوشهای از اتاق اشاره کرد. مرد گونی سنگينی را کشانکشان بهداخل اتاق
آورد و در کنجی نهاد. بعد ورقهای از پوست آهو را بهعنوان رسيد به اثرانگشت دخترک
مزين کرد و رفت. امّالبنين که از چهرهام متوجه کنجکاوی بیپايانم شده بود بهداخل
گونی چنگی انداخت و مشتی انگشتر بيرون آورد و گفت: اينها مال مولای متقيان (ع) است
که هرشب بين مستمندان مشتمشت تقسيم میفرمايند تا سخاوتمندیشان درسی برای همه تاريخ
باشد.
از درخشش نگينها چشمانم آزرده شد. خواستم يکی را به انگشت بکنم که امّالبنين مانع
شد و گفت: مواظب باش که نشکنی. اينها بايستی در نيمهشب تاريک بين ايتام شهر تقسيم
شود. امير مؤمنان (ع) اکيداً دستور دادهاند افراد خانه از اين زيورآلات استفاده
نکنند. هنوز خيره به انگشترها و شيشههای سبز و قرمز و کهربايی آنها بودم که حضرت
فاطمه زهرا وارد اتاق شدند. لباسشان را عوض کرده بودند و هنوز موهای مبارکشان خيس
بود. با نگاهی که پر از عصمت و عطوفت بود به چهرهام خيره شدند و لبخند مليحی بر لب
نشاندند. لبخندی که تن تبدارم را به عشق خانواده ولايت بيشتر شعلهور گرداند و آرزو
کردم تا ابد در اين بيت عظمی سکنی گزينم.
نوشته شده در ساعت 12: 30 PM توسط shay tan1
September 24, 2002
٭ ------- مؤمنانه 5 -------
گويی نيروی لايزال الهی در خنده دخت گرامی پيغمبر اکرم (ص) نهفته، احساس کردم از
کسالت رهايی پيدا کردهام. امّالبنين از خانم خانه در حال پرسيدن نوع غذای شب بود
که قنبر غلام با وفای مولای متقيان (ع) بههمراه جوانی رعنا به خانه وارد شدند.
قنبر در حالیکه هميان بزرگ مملو از آرد که آورده بود را بهزمين میگذاشت گفت: يا
بنتالرسول (ص)! در بازار پدر بزرگوارتان را ديدم و ايشان فرمودند امشب به اينجا قدم
رنجه خواهند فرمود گويا مسأله مهمی در کار است و چندين ميهمان والامقام نيز خواهند
آمد. زيد بن محمد (ص) را نيز بههمراه من روانه کردهاند تا در کارها معاونت نمايد.
من که تازه به هويت زيد بن محمد (ص) پیبرده بودم از حالت خوابيده درآمده و به
احترام نشستم. سنگينی غمی جانکاه در چهره زيد مشهود بود و چشمانش به رنگ قرمز در
آمده بود. حضرت زهرا (س) که متوجه اين امر شده بودند رو به زيد فرمودند: يا اخی!
تو را چه شده که اينچنين درهمی؟ زيد لحظهای به امّالبنين و قنبر نگاهی معنادار کرد.
هر دو به اشاره فاطمه زهرا (س) از اتاق بيرون رفتند. نگاه زيد متوجه من بود که
خواهر گرامیاش فرمود: اين طفل را بهحال خود بگذار که بيمار است. حال بگو يا اخی!
زيد بن محمد (ص) آهی بلند کشيد و بغضش ترکيد: از کجا بگويم خواهر گرامی؟ چند روزی
است که افکار پريشان تمامی فکرم را اشغال کرده است. اين افکار آنقدر غير منطقی و
کفرآميز و شنيع است که يارای بازگويی برای هيچکس را ندارم. بايد در دلم بريزم و صبر
کنم.
حضرت فاطمه (س) فرمودند: خب چرا با پدرگرامیمان مشکلت را در ميان نمیگذاری؟
: خواهر گرامی بدبختی من آن است که پارهای اين افکار شنيع به سلوک اب گرامیمان باز
میگردد. حتی شهامت بيانش برای تو که خواهر عزيزم هستی را ندارم.
حضرت زهرا (س) دقايقی مشغول اصرار به برادرش شد تا بلکه او را از غم جانکاهش برهاند.
بالاخره زيد طاقت نياورد و گفت: چند روزی است که دريافتهام پدر گرامیمان با نگاه
خاصی به زنم مینگرد. اين نوع نگاهکردن برايم عجيب است. نوعی تمايل نسبت به زنم در
آن نگاه مقدس میبينم.
حضرت زهرا (س) لعنت بر شيطان رجيم گويان فرمودند: ای زيد! بهيقين از فرط بهجا
آوردن نمازهای شب مغزت تکان خورده است. مگر با قوانين خداوند متعال سازگار است که
پدرشوهری هوس همبستری با عروسش را داشته باشد؟. من نيز میدانم رسول اکرم (ص) بنا به
مصالح مسلمين مجبور هستند هرشب را با برخی خوبرويان اعم از پير و جوان سپری نمايند
و هميشه در حرمشان بر سر نوبت دعوا و مرافعه است. امّا اينکه ايشان به عروس خويشتن
نظر خاصی داشته باشند برايم قابل قبول نيست. نه عقل نه عرف و نه شرع مقدس اجازه به
اين همبستری نمیدهد. حتی در ميان حيوانات نيز اين رسم شنيع وجود ندارد.
: امّا خواهر گرامی بهخوبی میدانی که پدرعزيزمان هميشه سوره و آيه ناخوانده در
آستين دارند تا با آن به هر شک و شبههای پاسخ دهند. میترسم نسبت به همسر من نيز
چنين آيهای را در چنته داشته باشند.
: اشتباه میکنی ای برادر عزيزم! يعنی میگويی رسول اکرم (ص) میآيد و مسائل مبتلابه
جامعه بشری مانند بردهداری و مساوات بين تمامی مخلوقات خداوند اعم از مرد و زن را
رها کرده و مثلاً در مورد روابط خاص بين تو و زنت و رسول اکرم (ص) آيه میآورند؟ آنهم
برای اينکه زبانم لال با عروس خود بخوابند؟! حاشا و کلا که حضرتش در جهت گرمی
رختخواب خويش سوره بياورند. خوب است که خودت در بيت ايشانی و میبينی خانهشان از
حدت وجود نسوان مختلف کم از گرمابه زنانه ندارد. برو. برو که هنوز تزکيهات کامل
نيست. مگر نمیدانی محمد مصطفی (ص) رحمةالعالمين است؟ چگونه بيايد و به اين عمل شنيع
دست بزند. برو ای زيد و بهنزد قادر متعال طلب استغفار کن که هوالغفار و الستار.
زيد بن محمد (ص) در حالیکه بهآرامش رسيده بود با خنده گفت: راحتم کردی ای خواهر
گرامی! حال بگو چه کمکی از من برای ميهمانی امشب ساخته است؟
فاطمه زهرا (س) فرمودند: والله نمیدانم. اگر بزرگان قريشاند و خواص رسول اکرم (ص) که
بايد تدارک رقم به رقم غذا ديد. خرمای نارس داريم. دو رقم هم رطب سياه و قهوهای
داريم. برای ميوه هم که خارک جلويشان میگذاريم. اگر بيش از اين تدارک ببينم مولای
متقيان (ع) بهسرم غرولند بفرمايند و بگويند جايز نيست در اين خانه بريز و بپاش
شاهانه آنهم برای يکمشت سنی کافر که گرد رسول اکرم حلقه زدهاند.
زيد برای کمک به قنبر و امّالبنين از اتاق خارج شد. حضرت فاطمه (س) دستی به پيشانيم
کشيد و بعد از اطمينان خاطر از قطعشدن تبم فرمود: نمیدانم در چهره تو چه ديدهام
که افکاری تا بهامروز ناآشنا به مغزم هجوم آوردهاند. استغفرالله. نمیدانم مرا چه
شده. شايد اين از اثرات کم بودن مولای متقيان (ع) در اين خانه است. هميشه يا در حال
جهاد و غزوهاند و يا در حال فعلگی بهروی محدود نخلستانهايی که داريم. شبها نيز که
در انتظار قدوم مقدسشان چشم بر هم نمیگذارم در کوچهپسکوچهها مشغول دادن خرما و
انگشتر به مفلوکان عالماند. ایکاش لااقل ماهی يکبار دست نوازشی بهسر من هم
میکشيدند. ایکاش من هم بيوهزنی يتيمدار بودم تا بلکه از مردانگی بیمثال ايشان در
نيمههای شب بهره میبرم. ایکاش درد من تنها همين بود. بهتازگیها دريافتهام اين امالبنين ورپريده که بهعنوان دختر يتيمی برای خدمت به اين خانه آمده سعی در خوشخدمتی
و دلربايی دارد.
قطرهای اشک در سجاف چشمان زهرا (س) جمع شده بود. از درد جانکاهی که در چهره دختر
رسول اکرم (ص) ديدم بهگريه افتادم و گفتم: شما که ماشاالله هنوز جوانيد و آب و
رنگتان فخر عالمين است.
هر دو بهگريه افتاده بوديم. حضرت فاطمه (س) برای آنکه مرا مورد تفقد قرار دهند سرم
را در سينه مبارکشان گرفته و بهآرامی نوازش کردند. نرمی و گرمی سينه مطهرشان با
اشکها و آب بينیام آلوده شد. خواستم با دستهايم آلودگی را از قبايشان بزدايم.
ناگهان همراه با حرکت دستانم بر ناحيه سينه ايشان حضرتش تکانی موزون خوردند و با
نگاهی پر عطوفت مرا مورد تفقد قرار دادند. من که خوف آنرا داشتم که مبادا آلودگیها
به دامن عصمت ايشان خللی وارد کند سعی کردم کارم را بهتر انجام دهم. ايشان نيز سينه
های نرم و مقدسشان را جلوتر آورده و مرا در کارم ياری دادند. بعد از دقايقی مطمئن
بودم که از آلودگی بر ساحت مقدسش اثری نيست امّا ايشان همچنان سينههايشان را با
عشقی مادرانه در اختيار پنجههای خردسالم قرار داده بودند و نسبت به کردارم ابراز
احساسات عميق میکردند. تاب نياورده و يقه مبارکشان را باز کرده و بوسهای بر جمال
بیمثال سينهشان گذاشتم. همراه با زدن بوسه بر نوک تيزشده پستان مطهرشان بوی خوش
نهرهای روان شير در فردوس برين تمام وجودم را در برگرفت. در دم از شدت شيرينی بيهوش
شدم.
من روزی شيطان مطرود بارگاه الهی بودهام. مرا مادری نيست و مستقيماً توسط خداوند
منان خلق شدهام. حال بعد از آن عمل جراحی مقدس بر مغزم ديگر مغضوب خداوند متعال
نيستم. بدل به پسرکی يازده- دوازدهساله بیگناه و منزه شده که میخواستم عشق و علاقه
نسبت به مادر هرگز نداشتهام را بيازمايم. آيا حضرت زهرا (س) با علم غيب مبارکشان از
اين درد جانکاه من مطلع بودند؟ سرنوشت من در اين خانه عفاف و عصمت چگونه رقم خواهد
خورد؟
نوشته شده در ساعت 11: 42 AM توسط shay tan1
September 25, 2002
٭ ----- مؤمنانه 6------
بهخوبی میدانستم با اين مغز نصفهنيمهام جوابی برای سؤالات بیشمارم نخواهم يافت.
از خود بهدرآمدم. فاطمه زهرا (س) برای نظارت بر کار قنبر و زيد بن محمد (ص) به مطبخ
رفته بودند. صدای بازیکردن حسنين (ع) از حياط بيت اميرمؤمنان (ع) بهگوش میرسيد. اين
اطفال مطهر کاری جز بازی نداشتند؟ احساسات کودکانه مرا بهسوی آنها میکشاند امّا از
آنجا که شنيده بودم بازیکردن ائمه هدی (ع) هم عبادت است صبر پيشه کردم. برای آنکه
قدری جواب محبتهای بیدريغ دخت گرامی رسول اکرم (ص) را داده باشم تصميم گرفتم برای
کمک به مطبخ بروم. هنوز وارد راهرو نشده بودم که ناگهان صدای جيغ بلندی را شنيدم و
متعاقب آن صدای ناله و نفرينهای فاطمه زهرا (س) که با فرياد میفرمودند: ايشاالله
ذليل بميری دختر! ايشالله بچه تو دلت بميره! معلوم نيست رفته کجا خيگش رو بالا
آوردند حالا انداخته گردن مولای متقيان (ع).
به درگاه مطبخ رسيدم. ديدم فاطمه زهرا (س) کفگير بهدست بالای سر امّالبنين ايستاده و
دخترک روی زمين نشسته در حال عقزدن است. زيد ميانه دعوا را گرفته بود و قنبر مشقاسموار گفت: حالا خانوم چرا خونتون رو کثيف میکنيد؟ يکی دو ساعت ديگه اميرالمؤمنين (ع) از نخلستون برمیگردند و خودشون مسأله بچه توی شکم اين را با بلاغت حل
میکنند.
حضرت فاطمه (س) با شنيدن کلمه بچه جریتر شده و کفگير مطهر را بر فرق امّالبنين
کوبيدند: آخه من مگه چه بدی به تو کردهام سليطه که اينطور با کانون گرم خانوادگيم
بازی میکنی؟ يالا راستش رو بگو پدر بچه کدوم حرامزادهای هست؟
: والله خانوم من که عرض کردم. همون شبی که شما برای پرستاری از پيغمبر اکرم (ص)
رفته بوديد و من برای درستکردن سحری مولای متقيان (ع) اومده بودم اين اتفاق افتاد.
من که نمیتونستم به علی بن ابیطالب (ع) نه بگم. خودشون هم صيغه رو قبل از عمل نزديکی
تلاوت کردند. بچه توی شکمم هم طيب و طاهره. اسمشم میخوام بذارم ابوالفضل عباس (ع).
فاطمه زهرا (س) کفگير ديگری بهسر امّالبنين کوبيدند و با غيظ و بغض بسيار از مطبخ
خارج شدند. قنبر در حالیکه استفراغ امّالبنين را با پارچهای پاک میکرد گفت: من که
بهت گفتم دم سحر دم پر و پای آقا نرو ايشون توُ اون مواقع يه حالات ديگهای دارن.
نگفتم نرو؟
زيد بهآرامی گفت: ایکاش اميرالمؤمنين (س) هم مثل رسول اکرم (ص) حرمسرا میداشتند تا
کسی نتواند به ايشان خرده بگيرد. ابرمردی که از صبح تا عصر شمشير در راه اسلام
میزند و از عصر تا شب در نخلستانها فعلگی اين و آن را میکند بالاخره وقتی به خانه
برمیگردد دل ندارد که دختر جوانی به استقبالش بيايد؟
قنبر نگاهی آنچنانی به زيد انداخت و گفت: حالا ديگه چون روزی سی چل نفر کافر میکشه
بايد بره سر دختر رسول اکرم (س) هوو بياره؟ بابا دستخوش! همين افکار رو داری که مردم
هزارتا حرف پشت سرت در میآرن.
زيد با ناراحتی پرسيد: مردم مگه چی میگن؟ حتماً از حسادتشونه. حسود هرگز نياسود.
: حالا دهنم رو وا کنم ها! بابا حالا ما بهکنار همه میگن زيد بچهخوشگله و اُبنه
داره. میگن نمیتونه زنش رو ارضا کنه زنش هم به خاتمالانبيا (ص) نخ میده. تو اگه
عرضه داشتی زن خودت رو ضبط و ربط میکردی.
خون صورت زيد را گرفته بود. خواست بهسوی قنبر يورش ببرد که با ديدن سينه سپرشده و
مردانه قنبر عقب نشست.
: اميدوارم قنبر وربپری! ايشالله در آتش جهنم کباب بشی! تو هم شايعات مردم جاهل رو
تکرار میکنی؟ بهخدا اگه رسول اکرم (ص) تا حالا يهريزه بهم دست زده باشه. تازه دست
بزنه ايشون خودشون خاتمالانبيا هستند و اختيار جان و مال همه مسلمين رو دارن.
مطبخ را ترک کرده و قنبر و زيد و امّالبنين را بهحال خود واگذاشتم. صدای هقهق
زهرا (س) از جايی بهگوشم میخورد. دنباله صدا را گرفتم تا اينکه در انتهای ميهمانخانه
به در بستهای رسيدم. بالای در با خط کوفی نوشته بود [قبله]. در را بهآرامی باز
کردم. همهجا تقريباً سياه و تاريک بود. تنها پيهسوزی کمنور در گوشهای در حال جانکندن بود. حضرت فاطمه (س) در مقابل حجمی سياهرنگ نشسته بودند و گريه میکردند: ای
الله! کمکم کن نذار اينجا بمونم تا بميرم! ای الله! مهر اين دختره رو از دل مولای
متقيان (ع) در بيار.
در حالیکه چشمانم هنوز به تاريکی عادت نکرده بود در کنار حضرت زهرا (س) نشستم. و
مشغول لمسکردن شانههای لرزانش شدم. دلم بهحال معصوميت ايشان میسوخت. همانطور که
در حال ماليدن شانه مقدسش بودم ديدم از شدت ناراحتی بهسويی يله افتاد. نمیدانستم
چهکنم. سرش را بهروی زانويم گذاشتم. از شدت گريه و غم به سکسکه افتاده بود. پيشانی
مبارکش را به جهت تبرک بوسيدم. ناگهان دستانش را بهگردنم آويخت و بوسهای روحانی
بر لبانم نشاند. بوسهای که هم مزه شوری اشک و هم شيرينی شهد را داشت. گويی بهدنبال
گمگشتهای باشد با زبان مطهرش داخل دهان و گوشهايم را گشت. مورمورم شد. به حالتی
عرفانی رسيده بودم. اين بود آنچه ائمه هدی از ملکوت میگفتند؟ همانطور که مشغول
ابراز عنايت به من بودند دستی به ميانگاهم بردند و مشغول مالاندن قسمتی از اندامم
شدند. آن عضو حقير از اندامم به عنايت دست معجزهگر دخت گرامی رسولالله (ص) در مدتی
کوتاه رشدی باورنکردنی يافت آنچنان که خود نيز از بزرگیاش ترسيدم. زهرا (س) که متوجه
هراسم شده بود با مهربانی تنبانم را پائين کشيد و بوسهای بر عضوم زد. من بچهای
نابالغ بيش نبودم و نمیدانستم چه بايد بکنم. حضرتش دستم را گرفت و به ميان پاهای
مطهرشان بردند و با ايما اشاره به من فهماندند که بايستی آن نقطه معصوم را بهآرامی
بمالم. به اوامر ايشان گردن نهادم تا بلکه از اجر دنيوی و اخروی برخوردار شوم.
لحظاتی به مالش و کنش و واکنش گذشت تا حضرتش با شوقی بیمثال با ميانگاه مبارک بر
زائده سفتشدهام نشست و مانند چابکسواری دلير نشسته بر ذوالجناح مشغول تاختوتاز
گرديد. در حال چشيدن لطف حضرتش بهصورتی عميق بودم که ناگهان از خود بیخود شده و
مانند تيری که از چله رها میشود در ميانگاه مطهرشان رها گشتم. حضرتش جيغی کوچک و
معصومانه کشيد و بهروی چهره عرقکردهام خم شد و مرا غرق بوسه رحمانی نمودند. خوشحال
از آنکه به اين فيض عظمی رسيدهام خود را از زير دستوپای مبارکش بيرون کشيدم. در
حالیکه تنبانم را بهپا میکردم پرسيدم: يا بنتالرسول (س)! اين چيست که در مقابلش
گريه میکرديد؟ اينجا تاريک است و بهخوبی تشخيص نمیدهمش.
فاطمه زهرا در حالیکه با دستی دامن مطهرشان را راست و ريس میکردند با دست ديگر
فتيله پيهسوز را قدری بيرون کشيدند. آنچه در مقابلم قرار داشت هيبت مجسمه چوبی
نيمهپوسيدهای بود که صدايی از درون آن بهگوش میرسيد. گمان کردم مجسمه بهسخن آمده
است. گوشم را به آن چسباندم. صدای خشخش درون مجسمه کهنه طنينی شگرف در مغز نيمهخاليم يافت. دستی به روی پيکره چوبی کشيدم. مجسمه پوسيده بود و قسمتی از آن فرو
ريخت. با کنجکاوی بسيار پرسيدم: تو را به آبروی رسول اکرم (ص) بگوئيد اين مجسمه پوسيده
و کهنه چيست که در مقابلش آنچنان خاضعانه لابه میکرديد؟ حضرت زهرا (س) با حالتی
روحانی و مملو از تقدس فرمودند: اين همان الله است. لا اله الا الله.
نوشته شده در ساعت 10: 37 AM توسط shay tan1
September 26, 2002
٭ --------- مؤمنانه 7-------
با شنيدن نام مقدس الله برخود لرزيدم. فاطمه زهرا (س) که متوجه لرزشم شد مرا از
صندوقخانه تاريک بيرون کشيد و گفت: اين رازی بين من و تو است. هرگز از وجود الله در
خانه ما به کسی چيزی نگو که اگر بگويی از خاسرين خواهی بود.
من نيز بهاطاعت سری تکان دادم پرسيدم: امّا نمیدانم چرا الله در بيت مطهر شما آنهم
در اين صندوقخانه تاريک قرار داده شده است. علتش را بفرمائيد.
فاطمه زهرا در حالیکه دستم را به ميان دامن مطهرشان نهاده و تلويحاً تشويق به
مالاندن میکردند گفتند: راستش از دست کفار و منافقين رسولالله (ص) مجبور شدهاند
الله را به اينجا بياورند. در واقع آن روز پرآشوب معروف به يومالدادگاه، که بههمراه اميرالمؤمنين (ع) برای شکستن بتهای رقيب بهداخل کعبه رفته بودند با هزار
زحمت توانستند اين الله مقدس را به اينجا منتقل نمايند. هبل و لات و عزی و هزاران
بت حقير ديگر در مقابل پتک سنگين پدر بزرگوارم و ذوالفقار آخته شوی مهربانم در کمتر
از نيمروز بدل به تلی از خاک و خاکستر شدند تا حقانيت الله بر همگان روشن شود.
: امّا يا بنتالرسول (ص)! الله که ناديدنی است و مانند هيچ بتی نيست.
دخت گرامی خاتمالانبيا مانند نوزادی گرسنه که به پستان مادر دست يافته باشد شروع
به مکيدن انگشت بيلاخم نمودند و همراه با خندهای مليح فرمودند: الله فعلاً از سر
اجبار ناديدنی است. از وقتی که اين بت بزرگوار دچار موريانه شدند پدر برنامه برملا
ساختن الله را ناچارا به فراموشی سپردند. الله جد اندر جد بت مورد توجه خاندان بنیهاشم بوده است. فزونی کراماتش بر همگان روشن است. منتها بنا به مصالح قومی و قبيلهای که مبتلابه جامعه بدویمان است ديگر بزرگان قريش از شناسايی قدرت بیمثال الله در
مقابل هبل و لات سر باز زدهاند.
: يعنی میفرمائيد اين الله، همان الله معروف بسمالله است؟
: بلی. حالا که آنقدر جويای مسأله هستی برايت جريان را میگويم. روزی رسول اکرم که
مثل همه مردانِ چندسالازدواجکرده از ديدن خديجه کبری (س) ديگر بيزار بودهاند و
جايی برای گريز نداشتهاند بالاجبار بهدرون خانه کعبه پناه میبرند. همانطور که
واضح و مبرهن است کليددار کعبه فاميلمان ابوطالب بوده است. پدر بزرگوارم (ص)
همانطور که در تنهايی خويشتن غوطهور بودهاند به بتهای عظيمالجثه پيرامونشان
نگاهی میکنند. همانطور که گفتهام خاندان ما جد اندر جد علاقه خاصی به الله داشته
وليکن خاندان خديجه کبری (س) بت ديگری را بزرگ میداشتهاند. پدر بزرگوارم که از مال
دنيا بیبهره بوده و به اصطلاح داماد سرخانه آن پيرزن بوده است برای آنکه حداقل در
امور ماوراطبيعه بر همسر خود برتری بجويند به ذهنشان میرسد که بگويند الله از همه
بزرگتر است.
من انگشتان قرمزشدهام را از ميان لبهای خواهنده و مطهر زهرا (س) بيرون کشيدم و
گفتم: همان عبارت معروف الــــلـــــه اکبــــــر؟
بنتالرسول دوباره انگشتم را مانند پستانکی خوشگوار به دهان گذاشتند و فرمودند: بلی. محمد مصطفی (ص) ناگهان از کعبه بيرون پريده و با صدايی بلند بر سر چارسوق بزرگ
فرياد برآوردند الـــلـــه اکـبــــــر! فريادزدن اين نغمه توحيدی همان و مخالفت
تمامی اهل قريش همان. امّا پدر بزرگوارم يکقدم پا پس نگذاشته و همچنان بر بزرگتر
بودن الله ابرام ورزيدند. کار به شکايت و قاضی کشيد. قرار شد اندازه بتها را بگيرند
و ببيند که کداميک بزرگتر است. راستش از آنجا که علم هندسه در ميان اين بياباننشينان يکلاقبا هنوز ناشناخته بود متخصصين امر را از سرزمين روميان و از سرزمين
مجوسان آورديم. اندازه گرفتند و گفتند که بلی الله بهيقين به اندازه نيم بند
انگشت از هبل بزرگتر است و هبل خود نيمچارک از لات بزرگتر و لات هم هماندازه منات.
بزرگان قريش همگی ادعا کردند که در اين شاخی که بهسر الله موجود است تقلب صورت
گرفته و اگر بهواسطه نفوذی که کليددار کعبه دارد بهصورت پنهانی آنرا تعبيه نمیکردند
بهيقين نهتنها از هبل کوچکتر بود حتی از لات و منات نيز کوچکتر بود. اصلاً در
بتهای عرب وجود شاخ مذموم است و شما آشکارا سنتشکنی کردهايد و جر زدهايد. اکابر
قريش اصرار کردند که بايستی شاخ الله مورد کارشناسی نجاران خبره قرار بگيرد و
شايسته است که بريده شود. رسول اکرم زير بار نرفته و گفتند ما در عرب دادگاه
استيناف نداريم و بايستی به حکم اوليه متخصصان و قاضی گردن نهاده شود تازه شغل
شاخبُری نه در عرب مرسوم است و نه در عجم. خلاصه صحنه دادگاه بدل به آشوبخانهای شد
که هيچکس حرف ديگری را قبول نمیکرد. در همين احوال بود که پدر بزرگوارم (ص) بههمراه
علی بن ابیطالب (ع) که کودکی همسن خودت بود بهداخل کعبه رفتند و برای پاياندادن
به غائله شروع به شکستن همه بتها الا الله کردند. از آنروز همين کلمه الـلـه
اکــبـــر و لا اله الا الله شعار جاودانه همه مؤمنين گرديد.
: بانوی گرامی بفرمائيد چرا اين الله را به اينجا آوردهايد؟ رقبای ديگر که بهدست
توانای رسول اکرم (ص) نابود شده است.
: خود نيز درست نمیدانم. پدر بزرگوارم گويا تلاش بسيار دارند تا افکار منور
روحانیشان را با واقعيات جسمانی جامعه فعلی تطبيق بدهند تا بلکه بتوانند پيام
رسالتشان را بهنوعی به مردم جاهل و ظاهربين تفهيم کنند. ايشان چگونه میتوانند الله
موريانهزده و پوسيده را بهعنوان تنها خدای قابل پرستش به مردم عرضه کنند در
حالیکه تنها جای سالم اين الله همان شاخ بحثانگيزش است و بس. رسول اکرم (ص) سالها
قبل تصميم داشتند که بدهند به روميان يا مجوسان يک الله نپوسيدنی از جنس مفرغ با
شاخ طلايی بريزند منتها مسأله حمل و نقل و هزينههای مختلف ايشان را از اين امر
منصرف گردانيد. حالا هم بهخاطر خوف از حرف مردم ناپرهيزگار میترسيم که الله را در
ملاء عام بهنمايش بگذاريم و منتظريم تا ببينيم پيغمبر اکرم (ص) با حکمت و بلاغتشان
چه کيدی میانديشند.
انگشتم را با زحمت بسيار از ميان لبهای مکنده و پرهوس حضرت زهرا (س) بيرون کشيدم.
انگشتم متورم، پير و خونمرده شده بود. حضرتش با نوعی حجب دخترانه فرمودند: راستش
نمیدانم مرا چه میشود. در همين مدت کوتاهی که به اين بيت آمدهای حس میکنم نيروی
الهی قدرتمندی تمامی جسم و روحم را بهحرکت درآورده و بعضی از نقاط حساس بدنم دچار
خارش غريبی شده است. تنها دلخوشیام اين است که ما از خاندان عصمت و طهارتيم و با انجام
هيچ عملی غبار گناه بر دامن عفيفمان نمینشيند.
صدای همهمه مردانی بزرگوار از بيرون بهگوش رسيد. حضرت زهرا خاک بر سرم گويان چادر
مبارکشان را بهسرکرده و به پيشواز ميهمانان رفتند. من نيز از مهمانخانه خارج شده و
به دالان رفتم. قبل از هرکس چشمم به جمال بیمثال رسول اکرم (ص) روشن شد. بهدنبال
ايشان ابوبکر در حالیکه دخترکی عروسک بهدست را بهبغل داشتند وارد شد. در پس آنان
عمر خطاب و عثمان و ابیلهب و طلحه و زبير و ابوسفيان و تنی چند ريشسفيد يا ريشسياه وارد شده و با هدايت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند. حضرت خاتم
الانبيا (ص) در بالای مجلس جلوس فرموده و بقيه ياران و نزديکان نيز يکبهيک در گرد
اتاق جای گرفتند. با ورود قنبر که سينی چای و قهوه را حمل مینمود گل از گل چهره
خسته رسول اکرم (ص) شکفته شد و همگان به تبعيت حضرتش خندهای بر لب نشاندند. رحمةالعالمين (ص) پياله قهوه را برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن میمانست
فرمودند: نوههايم کجايند؟ حسنم کو؟ حسينم کجاست؟
نوشته شده در ساعت 1: 58 PM توسط shay tan1
September 29, 2002
٭
سرورقی: دوستی با حُسن بسيار پيام داده و گفتن نکتهای در وصف هاکران را طلبيده. من
بيچاره، شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام و قاصر از وصف اينگونه اشقيا. تنها به
آوردن حديث صحيحه نبوی اکتفامیکنم که ايشان فرمودهاند هرکس ولو بهدستور مقامات
ذیصلاح حکومت، ديگران را هک نمايد مانند آن است که خوارمادر خويشتن را هتک کرده باشد
با آلتی آتشين*.
--------------------------------------------------
--- مؤمنانه 8 ------
رحمةالعالمين (ص) پياله قهوه را برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن میمانست
فرمودند: نوههايم کجايند؟ حسنم کو؟ حسينم کجاست؟
معاويه فرزند تازهجوان ابوسفيان به حياط رفته مانند برادری بزرگوار حسنين (ع) را به
مهمانخانه آورد. دو طفل بعد بوسيدن دست پدربزرگ جليلالقدرشان در گوشهای کز کرده و
نشستند. رسول اکرم (ص) علت گوشهنشينی را از دو طفل جويا شدند. حسين (ع) اجازه صحبت
به حسن (ع) نداده و خود فرمودند: جد گرامی! چگونه بيائيم داخل جمعی که همه يا سنیمذهباند يا از ناکثيناند يا از مارقين؟
جمع از سخنان کودکانه حسين (ع) بهخنده افتاد طوری که ابولهب از شدت خنده در بغل
ملجمبنمراد غلتيد. پيامبر اکرم (ص) با همان لبخند مليح هميشگیشان رو به جمع
فرمودند: بر مزاح اطفال حرجی نيست. قبل از ايکه وارد بحث و شور و مشورت امشب شويم
بهتر است چيزی تناول کنيم که خوردن شام قبل از غروب کامل از سجايای مؤمنين حقيقی
است.
قنبر در حال پهنکردن سفره بود که پيامبر اکرم چشمش به من افتاده و پرسيدند: تو که
هستی ای پسرک بخيهبرسر؟
خواستم خود را معرفی کرده و بگويم شيطانم و از لطف خداوند منان بهراه راست هدايت
شدهام امّا قنبر امان نداده و گفت: دخترتون فاطمه زهرا بهش پناه داده. يتيمه و
بیکس.
قنبر بهسرعت سينی مملو از نان خانهپخت و خرما را به ميان سفره پهنشده گذاشت.
پيامبر اکرم (ص) که گويی انتظار مائده ديگری را داشتند ابروان مبارکشان را در هم
کشيدند و مرشدگونه از عمربنخطّاب (ل) پرسيدند: ای عمر! امروز چه روزی است؟
عمر (ل) گفت: يا پيامبر! امروز جمعه است و شب شنبه. فردا هم روز تعطيل میباشد.
پيامبر اکرم (ص) در حالیکه با پشت دست مبارکشان نان بيات و خرمای نيمهخشکيده را از
جلوی خود میراندند فرمودند: بهخدا درب بهشت بهروی مؤمنين گشوده نخواهد شد مگر آنکه
در شب مقدس شنبه دو کار انجام دهند. اول خوردن نان و کبابکوبيده و دوم جماع با
دختری باکره.
بيرونآمدن حديث نبوی از دهان مطهر پيغمبر اکرم (ص) همان و تأييد جمع همان.
ابوبکر (ل) قنبر را بهسوی خود خواند و فرمان خريد کباب را داد. قنبر گفت: ای يار
غار رسول اکرم (ص)! میدانم که کبابی سر سوق که صاحبش مسلمانی پاکسرشت بوده دکانش را
بسته و در خانه دقمرگ شده است علتش هم آن است که مسلمين قناعتپيشهاند و با نان و
خرما میسازند و خوردن کباب را کار سلاطين و کفار میدانند. باقی کبابفروشان بازار
همه هنوز اسلام نياورده و کافرند. حکم چيست؟
همه جمع که میدانستند منبع صدور حکم چيزی جز دهان مبارک محمد مصطفی (ص) نيست چشمها
را به حضرتش دوختند. رسول اکرم هنوز دهان به صدور حديث نبوی ديگری باز نکرده بودند که
نوايی آسمانی از شکم مبارک گرسنهشان بهگوشش رسيد. بعد از فروکش کردن قار و قور
معده فرمودند: مگر نشنيدهايد که حتی خوردن گوشت ميت در مواقع ضرورت اشکال ندارد؟
ما نيز در شرايط اضطرار هستيم. برو قنبر کباب را از هرجا که میخواهی بخر امّا به ما
بگو از دکان مسلمان خريدهام تا گناهی بهپایمان نوشته نشود. خودم هم در روز جزا
بهخاطر اين دروغ مصلحتآميز شفاعتت میکنم.
: امّا يا خاتمالانبيا (ص)! میگويند در کبابی غيرمسلمان خوک و سگ را پشت به قبله
مسلمين که قدس شريف باشد ذبح میکنند.
رسول اکرم با طمأنينه فرمودند: بـرو ای قنبر و زياده حرف نزن. چرا به ديگران تهمت
میزنی؟ چرا بهروی فرمان من سايه شک و ترديد را میافکنی؟ ما از تو کبابکوبيده
خواستهايم نه نظر. برو که سير کردن جمعی مؤمن در شب شنبه برابر است با تصاحب نيمی
از حوض کوثر. راجع به قبله مسلمين هم بعداً فکری میکنم.
: پول را چهکنم؟ اينها که به بهشت برين ما اعتقاد ندارند تا مثل ديگر کاسبها با
وعده خانهای در بهشت پرداخت را انجام بدهم.
عمربنخطّاب با چشمانی خونگرفته در حالیکه قبضه شمشيرش را میفشرد گفت: بگو به حساب
مخصوص من بنويسد.
قنبر که ديگر تعلل را بیفايده میدانست سينی و سفره را برداشته و عازم بازار گرديد.
ابوسفيان که روبهروی محمد (ص) نشسته بود گفت: يا پيامبر! موضوع بحث امشب ما چيست؟ اين
مجمع، بايد تشخيص چه مصلحتی را بدهد؟
پيامبر با لحنی که به وحی آسمانی میمانست فرمودند: ديشب جبرئيل بر من نازل شد. اين
بار بهجای آوردن سوره و آيه برای من پيامی از جانب الله آورده بود. الله قصد آنرا
دارند که برای هميشه جامه جسمانی را ترک نمايند و از مقابل ديدگان بیبصيرت محو
شوند. البته از آنجا که در دل مؤمنين خانه خواهند گزيد حضورشان برای همه قابل درک
است.
حمزه (ع) در حالیکه گوش و دماغش را میخاراند گفت: منظور چيست يا رسولالله؟ يعنی
ديگر چشممان به جمال الله روشن نخواهد شد؟ ما که فقط به سالی يکبار ديدن هيبتشان
دلشاد بوديم.
محمد مصطفی (ص) سری بهتأييد تکان داده و فرمودند: باور اين مطلب برای خودم هم ثقيل
بود. بعد که جبرئيل مثالی از دين عيسی آورد قانع شدم. مگر ما چه چيزمان از دين
نصارا کمتر است که خدای آنان ناديدنی است و حتی پيامبرشان در موقع مرگ نامرئی
میشود.
ابیلهب با لحنی طعنهدار گفت: يا رسول اکرم! قصد جسارت ندارم. امّا اين امر بهخاطر
آن شايعه نيست که الــلـــه در حال پوسيدن و موريانهخورشدن است و عنقريب خودبهخود
محو میشود؟
حضرت محمد (ص) آزرده از سؤال، مشغول تفکر برای پاسخی دندانشکن بودند که بوی خوش
کباب همه بيت مطهر را آکنده کرد. با وارد شدن قنبر به ميهمانخانه همگی صلواتی بلند
ختم کردند و نان و خرمای حقير را بهگوشهای از سفره رانده و تا زانو بهداخل سفره
پيشروی کردند. سينی سنگين کباب و پياز و گوجه و ريحان در مقابل رسول اکرم (ص) قرار
گرفت. ايشان با دقتی بیمثال مشغول تقسيم شدند. قنبر خود تقسيم نوشابه زمزم را بر
عهده گرفت و فسفس گشودن بطریها بدل به موسيقی خوشگوار اين مجلس روحانی شد. حضرت
محمد (ص) چهار سيخ کباب برای خود منظور فرموده بودند و سهم بقيه سه سيخ بود بهعلاوه
گوجه. فاطمه زهرا (س) با چادری يکچشمی وارد مهمانخانه شدند و مستقيماً وظيفه تقسيم
برای حسنين (ع) را بر عهده گرفتند. بهخاطر آنکه فرزندان مولای متقيان را دارای تربيت
مناسب کرده باشند يک سيخ کباب را از طول دو کپه کرده و هر نيمه را به يکی از اطفال
دادند تا هم درس مساوات آموخته باشند و هم درس قناعت.
هنوز کسی دست به طعام نبرده بود که مولای متقيان با سر و رويی خاکآلوده ناشی از
جهاد و فعلگی به خانه باز گشتند. ميهمانان خواستند که به احترام ايشان برخيزند که
با نوکرتم چاکرتم علی (ع) همه به نيمخيز قناعت نمودند. مولای متقيان (ع) از رايحه
کباب و سفره رنگين پهنشده تعجب کردند و خواستند دهان به شماتت باز نمايند که ديدند
حضرت زهرا (س) دارد با ايما و اشاره میگويد که اين ضيافت دستور رسول اکرم بوده است.
علی بن ابیطالب بيل و ذوالفقارشان را بهگوشهای انداخته و با دلخوری پشت به همگان
رو به ديوار نشستند و در دستمالی کوچک قدری نان خشکيده و خرمای پادرختی ريخته و
حسابشان را از حساب ديگران جدا نمودند.
حضرت محمد (ص) برای اينکه جو سنگين حاکم بر مجلس را بشکنند به ابوبکر که بچه بهبغل
در کنارش نشسته بود رو کرده و پرسيد: اين طفل معصوم کيست؟ چرا با خود به اينجا
آوردهای؟
: اين دخترک عايشه است. امشب در خانه محفلی زنانه برپا بود و همه از دستش عاصی
هستند. از آنجا که اين کودک قدری لجباز و بهانهگير است اهل بيت گفتند بهنزد رسول
اکرم (ص) ببرش تا بلکه اگر صلاح دانستند دعايی بخوانند تا دارای خصايل نيکو شود.
محمد مصطفی (ص) دخترک را گرفته و بر دامن خود نشاند. دخترک خندهای کرد. دندانهای
شيری جلويش ريخته بود. پيامبر با عطوفتی رحمانی مقداری نان و کباب را در ميان پنجه
چلاند و آغشته به آب گوجه کرده و به دهان طفل گذاشت. در موقع گذاشتن لقمه، دهان طفل
بازتر از حد معمول بوده و انگشتان مبارک رسولالله را با لثههايش گاز میگيرد.
رسول اکرم ناگهان دچار مورموری خفيف شده و پرسيدند: يا ابوبکر صديق! اين دخترک چند
سالش است.
: کنيز شماست و هفت سال دارد.
جمال بیمثال محمد مصطفی (ص) به حالتی روحانی دگرگون شده و فرمودند: پس ديگه وقت
شوهرشه. نه؟
ابوبکر که چارهای جز تأييد نداشت سرش را جنباند. حضرت محمد (ص) سر در گوش عايشه
نهاده و چيزی را زمزمه فرمودند. عايشه که قلقلکش شده بود خندهای پرنمک نمود که
میتوانست بهتأييد هر سخنی نيز تعبير شود. خنده طفل همان و برخاستن بهيکباره رسول
اکرم (ص) همان. سکوتی سنگين بر جمع حاکم شد. پيغمبر بعد از صافکردن سينه فرمودند:
همانا که من لحظهای پيش خطبه عقد را بين خود و عايشه جاری ساختم و ايشان نيز با
خنده پاسخ مثبت فرمودند. ابوبکر صديق هم که میدانيم راضی به اين وصلت فرخنده است.
برای لحظهای به اتاق مجاور میرويم و باز میگرديم. مبادا که به کباب من دست بزنيد ها!
رسول اکرم در حالیکه نوعروسشان را بهبغل داشتند از مهمانخانه خارج شدند. فاطمه
زهرا (س) بهسرعت مرا بهسوی خود فراخوانده و کاسهای کوچک از چربی ماسيده بهدستم
داده و فرمودند: برو بهدنبال پدر بزرگوارم! بهيقين اين روغن بهکارشان میآيد.
من به گمان آنکه پيامبر برای تعويض کهنه و جلوگيری از عرقسوز شدن پاهای طفل به اين
روغن احتياج دارند با سرعت به اتاق مجاور رفتم. از آنچه که ديدم ناگهان در دل با
صدای بلند فرياد زدم: الله اکبر!
نوشته شده در ساعت 2: 19 AM توسط shay tan1
October 1, 2002
٭ ------ مؤمنانه 9 ------
وقتی وارد اتاق شدم حضرت ختمیمرتبت (ص) را ديدم که در گوشهای بهحالت سجده بر زمين
افتادهاند و بهنظر میرسيد که با صدايی نامفهوم با معبود خود در حال راز و نياز
هستند. قدری جلوتر رفتم تا بلکه از ادعيه پر شور و شوق نبوی من رهگمکرده نيز
فيضی برده باشم. وقتی بهکنار حضرتش رسيدم ديدم آنچه را که جانماز پنداشته بودم
چيزی نيست جز اندام نحيف عايشه که مانند بچهآهويی صيدشده نگاهش را برای يافتن
ملجأ و فريادرس به هر سويی میدواند. حضرت محمد (ص) که با مهربانی ذاتی خود متوجه
هراس طفل معصوم شده بودند لحظهای با عنايات قادر متعال بر نفس اماره لجام زده و
سعی در خنداندن عايشه نمودند. عروسک بچه را که آنسوتر افتاده بود بهدستش دادند و
قبای او را بالا زده و با دهان مبارک و خيسشان بهروی شکم دخترک گوزيدند. عايشه که
گويی به يمن الطاف بیپايان نبوی ترسش فرو ريخته بود قهقهای شيرين نمود. پيامبر
اکرم (ص) محسور خنده نمکين و لثههای صورتیرنگ دخترک شده بودند و به مالش و ليسش
همسر گرامی خود جهد فراوانی مینمودند آنچنان که عرق از چهره مبارکشان بر رخ يار
جاری بود. ناگهان دانهای عرق بهداخل چشمان عايشه افتاد. حضرتش دامنه بوسههای
ملکوتی خود را توسعه داده و چشمان و صورت محبوب را آکنده از عطوفت نبوی کردند. بعد
بسمالله الرحمن الرحيم تخم چشم حسود بترکد گويان لباس از تن دخترک بهدر آورده و
او را در ميان دو پای مبارک خويشتن نشاندند. دخترک هنوز به عروسک پارچهایاش چنگ
زده بود. حضرت محمد (ص) سعی نمودند عروسک را با طمأنينه از دست دخترک دربياورند امّا
طفل راضی به اين امر نبود. حضرت خاتمالانبيا (ص) بهناچار تنبان مبارک خود را
همانطور که نشسته بودند پائين کشيده و عروسک گوشتی يکچشم را بهجای عروسک پارچهای
دوچشم در اختيار همسر خويشتن قرار دادند. عايشه خوشنود از لعبتک جديد شروع به
چنگمالی و وارسی تحفه نبوی نمودند. پوست مبارک و ختنهنکرده حضرت ختمیمرتبت (ص) را
مانند کلاف در حال رنگشدن صباغان به بالا میکشيد و بعد با شادی کودکانه رها
میساخت. حضرت رسول اکرم (ص) نيز بههمراه خندههای شيرين عايشه بهوجد آمده و
قاهقاه میخنديدند. در اثر بازی دخترک و عون الهی آلت مبارک ارشدالنبيا (ص) لحظه به
لحظه مانند دل مؤمن حقيقی بسط میيافت و بزرگتر میشد آنچنان که ديگر معلوم نبود آيا
آلت تناسلی است يا آلت قتاله. من نيز برای آنکه شاهد اين واقعه معجزهگونه باشم،
همچنان که پياله کوچک روغن را در دست داشتم به ايشان نزديکتر شده و برای ديدن ماوقع
گردن کشيدم. رسول اکرم (ص) که متوجه حضور من شده بودند با مهربانی خاص خويشتن نهيب
زدند: تولهسگ بخيهبرسر اينجا چی میخوايی؟
پياله روغن را بالاتر آورده و گفتم: روغن ضد عرقسوز آوردهام برای بچه.
حضرت خاتمالانبيا (ص) که با پنجههای مبارکشان در ميانگاه دخترک در حال تجسس بودند
با صدايی هيجانزده فرمودند: خيله خب! يهکم برو عقبتر معصيت داره!
قدمی عقب نشستم. حضرتش که گويا ديگر طاقتشان بهپايان رسيده بود بهيکباره ناغافل کودک را بر
سر آلت مطهرشان نشاندند. ناگهان خنده دخترک بدل به بهت شد. بهنظرم آمد بیجهت نيست
که يکی از مدارج چندگانه عروج عرفای عظام را مرحله بهت نام نهادهاند. حضرت رسول
اکرم مانند بزرگسالی که عجله دارد و مجبور است اولين جوراب يافتهشده ولو متعلق به
کودکان باشد را بهپا کند، سعی وافر داشتند تا آلت نازنينشان را به زفافگاه دخترک
وارد نمايند. وه که چه مجاهدت دشواری در پيش رو داشتند!
دخترک بیخبر از امر مهمی که در جريان است دچار واهمهای ملکوتی شده بود و سرش بهروی
گردن باريک، سنگين جلوه مینمود و بیاختيار لقلق میزد. پيامبر اکرم (ص) که نفسهای
مبارک و پرهيجانشان بهشماره افتاده بود تمام قوای جسمانی و روحانی خود را جمع
نموده و زوری شايسته مقام نبوت زدند. چشمان دخترک ناگهان گرد شد و تمام چهرهاش بدل
به حفره سکوتی بنفشرنگ شد. مطمئن بودم اگر انفاس پر رحمت پيامبر خدا (ص) نبود جيغ
دخترک گوش تمامی جن و انس را کر کرده بود. پيامبر اکرم که ديدند همسر محترمشان قدری
احتياج به راحتی دارند روی برگردانده و با تحکم فرمودند: روغنو بيار جلو! بچه داره
هلاک میشه.
پياله روغن را جلو بردم و ايشان چنگی به روغن زده و عضو مقدسشان و ميانگاه دردمند
دخترک را چرب نمودند. بعد با اشاره به من فهماندند که گم شوم. هنوز از مقامش فاصله
نگرفته بودم که ديدم ايشان با حرکتی که بيش از نزديکی به استمنا میماند دخترک نيمهجان را با دست مبارکشان بالا و پائين میبرند و سينههای همسرشان را که تنها پوستی
کشيدهشده بر استخوان بود را میمکيدند و میليسيدند. بعد از آنکه بالاخره امر
مقدسشان انجام يافت دخترک را مانند انار آبلمبوی مکيدهشده بهگوشهای انداخته و
ذکرکنان به کنجی از اتاق خزيدند. حضرتش بهآرامی بال زيلوی مندرس اتاق را بالا زده
و بر غبار نشسته بهروی کف زمين تالاپتالاپکنان مشغول فريضهای مقدس شدند و با دلی
پاک و بیآلايش فرمودند: تيمم میکنم بدل الغسل الجنابت قربة الی الله!
رسول اکرم (ص) بعد از فراغت از فريضه واجب در حالیکه هنوز از آلت مطهرشان آب مذی يا
آب لذی جاری بود با دهانی که آشکارا گرسنه مینمود اتاق را ترک گفته تا به
ميهمانخانه و باقیمانده کبابکوبيدهشان برگردند.
من نمیتوانستم دخترک معصوم را به همان حالت رها کنم. پاهای عايشه مانند پرانتزی
مملو از مجهولات ناديدنی بهصورت بازشده باقیمانده بود. سعی کردم بلندش کنم امّا
گويی در تمامی بدن او استخوانی نيست تا به کمک آن قامتش راست شود. داشتم کشانکشان
پيکر نيمهجانش را بهسوی در اتاق میکشيدم که ناگهان فريادی بلند از مهمانخانه بهگوش
رسيد. آنچه تمام کائنات را میلرزاند کلام مبارک رسول اکرم (ص) بود که با قاطعيت
بسيار فحش خواهر و مادر را بهجان کسی کشيده بود. هراسان شدم. جنازه نيمهجان عايشه
را رها کرده و بهسوی مهمانخانه دويدم.
نوشته شده در ساعت 3: 01 PM توسط shay tan1
October 3, 2002
٭ ----- مؤمنانه 10 ------
وقتی وارد ميهمانخانه شدم حضرت ختمیمرتبت (ص) را ديدم که در محاصره عدهای از ياران
خود در حال فرياد و عربده ربانی بودند و دايم ابیلهب را مفتخر به فحش و سب
مینمودند. ابیلهب با چهرهای مملو از گناه در گوشهای ايستاده و ملجمبنمراد را
سنگر خود ساخته بود. حسنين (ع) بعلت صغر سن خود را داخل ماجرا نکرده و مانند يتيمان
بیپناه در گوشهای نشسته بودند و گريه مینمودند. حضرت علی (ع) در حالیکه داشتند با
مصقلی فولادين ذوالفقار مبارکشان را صيقل میدادند به ابیلهب نزديک شده و فرمودند:
حالا ديگه بدون اذن رسول اکرم به کباب ايشون دستدرازی میکنی؟
کلام نافذ مولای متقيان مانند بنزين روی آتش، موجب فزونی خروش خاتمالانبيا (ص)
گرديد: پدرسگ! يکدقيقه برای امر واجب از اتاق بيرون رفتم و توی نمکناشناس به
کبابهای من دستدرازی کردی؟ آنهم هر سه سيخ؟ ایکاش نون چربش را برايم بهعنوان
نمونه باقی گذاشته بودی. بشکند دست کجت. بريده باد دستت. تبت يدا ابیلهب!
مولای متقيان که از کار صيقلدادن ذوالفقار خلاص شده بودند با چشمانی تشنهی خون بهسوی ابیلهب حمله کرده و با صدای بلند کلام وحیگونه محمد مصطفی (ص) را تکرار کردند:
تبت يدا ابیلهب!
عمر و عثمان و ابوبکر و چند نفر ديگر بهدور خاتمالانبيا (ص) حلقه زده بودند و هريک
با گفتن چيزی سعی در آرامکردن ايشان را داشتند. ابوسفيان و معاويه و حمزه به دست و
پای امير اکرم (ع) افتاده و میکوشيدند تا به هر نحوی که شده ذوالفقار بران را از دست
ايشان بهدر آورند. در حين همين کشمکش بود که دست معاويه با تيزی ذوالفقار آشنا گشته
و خون سرتا پايش را فرا گرفت. بالاخره حمزه سيّدالشّهدا با جهد فراوان ذوالفقار را
از دست علی (ع) گرفت. ايشان بهناچار بيل فعلگیشان که در گوشه اتاق افتاده بود را
برداشته و بهسوی خصم اسلام و مسلمين يورش بردند. از آنجا که ابیلهب در پشت عدهای
پنهان شده بود علی (ع) بهناچار بيل را مانند نيزهای جنگی بهسوی ابیلهب خيانتپيشه انداختند امّا از قضای روزگار بيل به ملجمبنمراد که او نيز از ميانجيان بود
اصابت نموده و فرق او را شکافته و بهزمين افکند. علیبن ابیطالب (ع) بهناچار با
دست خالی به صيانت از دين مبين اسلام اقدام فرموده و گريبان ابیلهب را گرفته و
چهار انگشت دست راست آن ملعون را جويدند و دانه دانه انگشتان را در مقابل قدوم حضرت
محمد (ص) تف فرمودند. حضرت ختمیمرتبت (ص) همانطور که در محاصره اصحاب سنی خود بودند
از شدت هيجان و غيظ تاب نياورده و در حالیکه از دهان مبارکشان کف فراوان میجوشيد
بهروی زمين افتادند. عثمان چاقويی از جيب درآورده و بهدور پدرزن غشکرده خود کشيد.
عدهای از ياران میگفتند بهيقين بازهم جبرائيل بر رسول اکرم (ص) برای نزول آيات
قران فرود آمده است و عدهای معتقد بودند ايشان دچار همان مرض صرع هميشگی شدهاند
اما ابوسفيان قسم جلاله میخورد که اين ضعف بهيقين ناشی از گرسنگی و حسرت کبابهای
کوبيده است.
بالاخره با عون و مسئلت حضار پيکر نيمهجان و کاملاً ضعيفشده رسول خدا (ص) در
گوشهای لای پتو پيچيده شد و زيد و قنبر برای خريد مجدد کباب روانه بازار شدند. ابیلهب در حالیکه هنوز از دست بدون پنجهاش خون فوران میزد با کمک ملجمبنمراد زخمخورده با خفت و خواری از خانه عفاف و عصمت بيرون رفتند. حضرت زهرا (س) با کاسهای از
شير بز وارد شدند و سعی کردند آنرا به حلقوم مبارک پدر بزرگوارشان سرازير کنند. عمر
بن خطاب در حالیکه با تأثّر بسيار سرش را تکان میداد گفت: خانم چيکار میکنی؟ ايشان
که بچه شيرخوار نيستند که میخواهيد با جرعهای شير سر و ته قضيه را بههم بياوريد.
فعلاً زمزمی خنک به ايشان بنوشانيد تا کباب برسد.
عثمان با تألّم فراوان بطری زمزم را به دهان مبارک ختمیمرتبت (ص) گذاشت. حضرتش گويی
به آب کوثر دست يافته باشند تمای بطری را لاجرعه فرو بردند. بالاخره قنبر و زيد با
دست پر برگشتند و زيد مانند مادری مهربان نان و کباب و گوجه و ريحان و پياز را لقمه
لقمه جويد و حاصل نرمشدهاش را بهآرامی بهدهان رسول اکرم گذاشت. اشرفالانبيا (ص)
رفتهرفته جانی تازه گرفتند و آروغزنان برخاستند. ابوبکر صديق (لعنتالله عليه)
خوشنود از سرحالی داماد خويشتن گفت: به يمن بهبودی ايشان بايد فريضه نماز شکر را بهجای بياوريم.
در دم جانمازهای تلنبارشده بهروی طاقچه بين حضار تقسيم شد. همگان مدعی به داشتن وضو
بودند و کسی برای وضو از ميهمانخانه بيرون نرفت، حتی معاويه مجروح. همه چشمها معطوف
به ختمیمرتبت بود که ايشان پيشنمازی جماعت را بر عهده بگيرند. خاتمالانبيا (ص) در
حالیکه ماتحت مبارک را میخاراندند رو به ابوبکر فرمودند: امروز حال و حوصله آنرا
ندارم که در مقابل شمايان قمبل کنم. نمیدانم کدام کافرپيشهای در حين فريضه ظهر
نسبت به نشيمنگاهم دستدرازی نمود. يا ابابکرالصديق! خودت پيشنماز باش که از همه
مسنتری و شايستهتری.
ابوبکر (ل) منّومنکنان بهانه آورد. نوبت به عمر (ل) و عثمان (ل) و علی (ع) رسيد که
هرکدام بهانه آورده و صيانت ماتحت خويش را بر امامت نمازگزاران ترجيح دادند. ديگر
حضار هم راضی به امر امامت جماعت نشدند. قنبر قدمی جلو گذاشته و سعدیافشارگونه
گفت: فضولی میکنم يا پيامبر! میگم زيد پسرتون رو بذاريد جلو بهعنوان امام. ايشون
بههرحال تجربه دارند.
زيد در حالیکه میکوشيد عصبانيت خود را بروز ندهد گفت: ايشالله قنبر از اينی که هستی
روسياهتر بشی! چرا به من تهمت میزنی؟
سکوتی سنگين بر محيط حاکم شده بود. کسی را يارای امام جماعت شدن نبود. بالاخره علی
(ع) با نبوغ ذاتی خود گفتند: چطوره که مثل زورخونه بهصورت دايره دربيائيم.
رسول اکرم (ص) فرمودند: احسنت بر تو ای وصی من که ثمره هر روز زورخانه رفتنت بهصورت
اين پيشنهاد عالمانه مجلسمان را رونق بخشيد. امّا بازهم مشکل مياندار خواهيم داشت.
کسی حاضر به ايثار است تا مياندار شود؟
جماعت مسلمين مانند قبرستان کفار ساکت بود. ابوسفيان چشمش به من که در گوشهای ناظر
وقايع ايستاده بودم افتاد و گفت: يا رسولالله! اين پسرک بخيهبرسر را مياندار و
امام کنيم. بهيقين با کراهتی که از سر و روی او میريزد کسی دست بهسوی او دراز
نخواهد کرد.
رسول اکرم مرا بهنزد خود فراخوانده و پرسيدند: يا پسرک! آيا تا بهحال محتلم شدهای؟
خواستم بگويم که من شيطانی بهراهِراستهدايتشده هستم و به نيروی لايزال خداوند به
صورت کودکی يازده-دوازدهساله درآمدهام و معنی احتلام را نمیدانم امّا علی (ع) مهلتم
نداد و مرا به ميان اتاق و مقابل جانماز پهنشده انداخت. خود را رو به در
صندوقخانهای که مخفیگاه الله بود يافتم. همان صندوقخانهای که بالای آن بهروی لوحی
کوچک با خط کوفی کج و معوج نوشته بودند [قــــبــــــلـــــه].
همه حضار از کوچک و بزرگ مانند مراسم شنای زورخانه گرداگرد من جانمازهايشان را پهن
کرده و به من اقتدا نمودند در حالیکه خود بهسوی در صندوقخانه اقتدا کرده بودم. بعد
از مراسم پرشکوه نماز جماعت همگی طاعات و عبادات قبول باشد گويان دست نفرات مجاور
خود را فشردند. بلافاصله چند تشکچه مانند منبر بهروی هم قرار گرفته و حضرت ختمی
مرتبت (ص) برای موعظه بهروی آن جلوس فرمودند. هنوز ايشان شروع به سخنرانی نفرموده
بودند که حضرت علی (ع) ملتمسانه گفتند: ایکاش قبل ازموعظه مجلس را با خواندن روضه
مزين و متبرک میفرموديد.
نوشته شده در ساعت 4: 31 PM توسط shay tan1
October 5, 2002
٭ --------- مؤمنانه 11 ---------
ديگران نيز گرچه همگی مشتی کافر و مارق و ناکث بودند بهياری مولای متقيان (ع) آمده و
بر روضهخواندن خاتمالانبيا (ص) اصرار ورزيدند. عثمان حتی پا فراتر گذاشت و گفت: يا
ابوالقاسم (ص)! امروز فرخنده زادروز شماست به ميمنت اين روز خجسته حضار را به روضه
رضوان خود دعوت نمائيد.
حضرتش که هنوز خستگی ناشی از مجاهدت بهروی عايشه و غزوه کبابکوبيده * را بر چهره
مبارک داشتند در مقابل ابرام اهل مجلس تسليم شدند و بعد از آنکه استکانی چای را با
خرمای متبرک نوشيدند با لحنی که ديدگان هرکسی را بدل به چشمه میکند شروع به روضهخوانی نمودند: { با ملودی سوزناک دوطفلان مسلم خوانده شود}
نمیدونم مسلمونا از کجا شروع کنم بيان اين مصيبت عظمی رو... نمیدونم چطور بگم از
اين درد جانفرسا رو... برات بگم از ماجرای دشت سوزان کربوبلا... برات بگم از
مظلوميت بچهيتيم... برات بگم از درد بیدرمون بیکسی و غريبی ميون يهمشت کافر
حربی... میخــــــــــــــوام مـــســـلـــمونا بگم از واقعه دشت کربوبلا و
فاجعهای که بهسر پيغمبرتون اومده. هنوز يتيم سيزده-چاردهساله بيشتر نبود
پيغمبرتون! هنوز پشت لباش سبز نشده بود پيغمبرتون. يتيم بود پيغمبرتون. وای که
مادرش رو توُ کودکی از دست داده بود اين ذريه ابراهيم. وای که پدرش رو نديده بود اين
نوجوان تا درس مرد بودن رو ازش ياد بگيره. اين نوجوان به سفارش پدربزرگش جزو خدمه
قافله بوده. آی مـــســــلمونا! کاروانشون داشته از مکه میرفته به شام برای تجارت.
بارشم قهوه يمنی بوده مسلمونا! توی راه طوفان میشه. شترها و آدما راهشون رو گم
میکنن آی نوکرای ابا عبدالله! سر از دشت سوزان کربوبلا در میآرن! آخ قـــربون
هرچی نالهکنه. آخ قربون هرچی گريهکنه. اجرت با ساقی کوثر! براتون بگم از ماجرای
اونشب که به پيغمبرتون گذشت. براتون بگم از بیکسی و يتيمی نوجوانی که تشنه بود و
رفت دم خيمه کاروانسالار تا جرعهای آب بگيره. حالا مؤمنا بهتون بگم قافلهسالار
مال کجاست؟ وای که مــــال کوفهس اون ملعون! پيغمبر مظلومتون رو کاروانسالار کشيدش
توُ خيمه تا آب دستش بده. همونجا کنار رختخواب پهنشده يه پياله آب رو جلوش گرفت و
گفت ای يــــتـــيـــم! ای بـيــــکــــس! ای غــــريـــب! اگه میخوای آبت بدم. اگه
میخوای تشنگيت رو رفع کنم بايد حاجتم رو همين امشب بیجواب نذاری! بايد بيای زيرم
بخوابی و تسليمم بشی! اونوقت قافلهسالار شمشير تيزش رو در میآره! خنجر و کلاهخودش
رو در میآره! زرهش رو در میآره! تنبونش رو در میآره. آخ چــــی بگم از مظلوميت
پيغمبرتون که يتيم بود توُ اون دشت کربوبلا. تنبون پيغمبرتون رو هم در میآره اون
قافلهسالار. پيغمبر مظلومتون رو پشت و رو میخوابونه تو همون شنهای تفتيده. با آلت
قتاله سيخشدهش میافته رو پيغمبر نوجوونتون اون از خدا بیخبر! وای چطوری بگم از
احوالات پيغمبر تشنهلبتون که زير اون خدانشناس چطوری دستوپا میزده و فريادرس
نداشته؟ چطوری بگم از غرقهبهخون شنهای داغ دشت کربوبلا؟ چطوری بگم از چاکچاکشدن همهجای بدن مطهـــرش؟ مســـــلمونــــا! چطو بگم از درد و سوز پيغمبرتون که
زينبی ** بالاسرش نبوده تا پرستاريش کنه. چطو بگم از ادامه اون صحنه تو شبای بعدی؟
چطو بگم از صفکشيدن کافرای قلچماق پشت خيمه سبز پيغمبرتون؟ چطو بگم از اون جرينگجرينگ ژتونای قافلهسالار که داشته دم خيمه به مشتريای کافر میفروخته هرشب. وای از
اون قساوت که سهم بچهيتيم رو بهش ندادند. اون مبلغی رو که طی کرده بودند. بميرم
برای بیکسی تو ای مظلوم! همه بگيد يا مظلوم! ،،، ،،، ،،، ،،، اللــــــهم صل عـلا
محــــــمد و آل محــــــــــمد. اينشالا اجر اشکايی که ريختيد تو ورقه اعمالتون با
خط طلا ثبت بشه. ايشالله همتون توُ بهشت رضوان با اون مظلوم محشور بشيد.
روضه پيامبر اکرم (ص) بهاتمام رسيده بود امّا همه حضار مانند ابر بهاری در حال
گريستن بودند. حضرت ختمیمرتبت (ص) خوشنود از اشکی که از مجلس گرفته، رو به زينب که در
راهرو با چشمانی اشکبار ايستاده بود کرده و دستور آوردن چای را دادند.
----------------------------------------------------
پاورقی:
* بهنظر علمای شيعه غزوه [کبابالکوبيده] از کوچکترين غزوات رسولالله (ص) بوده و
طی آن ابیلهب با دندان مبارک اميرالمؤمنين (ع) به جزای اعمال سوء خود رسيده است.
البته سنيان (ل) نيز طبق معمول روايت شيعيان را قبول نداشته و معتقدند که نام غزوه [چلوکبابالکوبيده] بوده است و تا همين چند سال پيش علمای جامعةالازهر در قاهره
خوردن کبابکوبيده را برای سنيان جايز نمیشمردهاند. البته فرقه زيديه روايتهای
ديگری را از اين واقعه تاريخی ذکر میکنند و معتقدند برای بار دوم تنها زيد بوده است
که برای خريد عازم بازار شده است و با کباببرگ بهنزد رسول اکرم (ص) بازگشته است و
اين امر را دليل حقانيت مذهب خود میشمارند. البته در اينميان فرقه زيديه توجه
نکردهاند که اصولاً اين زيد همان زيد پسر امام ششم مورد نظر آنها نيست و خلطالزيدين
کردهاند. فرقه ضاله بهايی روايت ديگری از اين واقعه دارد و خريد را به امــــر
رسولالله میداند امّا امـــربر را روح اقدس حضرت باب (ل) دانسته که قبل از انعقاد
نطفه متولد شده بوده است. اين فرقه استعمارساخته جسارت را به اعلادرجه رسانده و
مدعی شده است که کباب خريداریشده از نوع چنچه بوده است. علاقمندان برای مطالعه
عميقتر در مورد اين مسأله میتوانند به کتاب ارزنده [وحی و سيخ و منقل] استاد جعفر
شحيدی چاپ دانشگاه علامه طباطبايی مراجعه نمايند.
** اين زينب به گفته اکثر علمای شيعه زينب کبرا نوه پيامبر اکرم نمیباشد بلکه زينب
همسر زيباروی زيد بن محمد (ص) است که پيامبر اکرم (ص) دل در گروی عشق آسمانیاش داشت.
نوشته شده در ساعت 7: 05 PM توسط shay tan1
October 7, 2002
٭ ------ مؤمنانه 12 --------
همراه با آمدن چای داغ و شکرپنير شيرين توسط فاطمه زهرا (س) و امالبنين مجلس دوباره
رونق يافته و کدورت روضه چند دقيقه قبل از دل همه زدوده شد. محمد مصطفی (ص) بعد از
فراغت از نوشيدن چای سرفهای کرده و گفتند: و امّا علت جمعکردن شما در اين خانه
عفاف و عصمت تنها سورچرانی نيست بلکه مصالح اسلام و مسلمين در کار است. خداوند
متعال به من فرمان داده که در مسايل مهمه شورا بهراه انداخته و بعد از شنيدن نظر
اکثريت همه را به تبعيت از فرمان تغييرناپذير الهی تشويق نمايم. ولاکن موضوع امشب
اعلام اراده الله (ج) است مبنی بر غيبت کامله. حضرت حقتعالی مايلاند که ديگر مقابل
چشمان آلوده و تزکيهنشده ما نباشند. بنا بر اين فردا من در نماز سياسی-عبادی و
دشمنشکن شنبه همگان را به اين امر مهم بشارت خواهند داد.
ابوبکر صديق (ل) با نگرانی گفت: جواب عامه مردم را چه بدهيم؟ همه دلمان قرص بود که
همه بتها شکسته شده، الله بدون رقيب است و سالی يکبار در ايام حج سياحان و زوار
بیشماری برای مراسم پر احتشام به مکه مشرف میشوند.
ابوسفيان در تأييد ادامه داد: بلی يا رسولالله (ص)! اگر ما اکابر قريش فتيله جنگ را
پائين کشيديم و صلح کرديم تنها بهخاطر قول موثق شما بود که حفظ منافعمان را تضميين
کرده بوديد حالا ما با چه ترفندی مردم را به مکه دعوت کنيم؟ دلشان به کدام آثار
باستانیمان خوش باشد؟ بلادهالجديده را هم با تمامی خانههای عفافش که خراب کرديد و
آب توبه بر سر کسبه محترمه محبت ريختيد. لااقل بگذاريد تجار بازار و اشراف و نجبای
بينوا رزق و روزی مختصری داشته باشند.
علی (ع) به پشتيبانی از پسرعم خود گفت: آقايان بهجای اينکه تنها به منافع فردی و
طبقاتی خود فکر کنند بهتر است به عدالت و برابری بيانديشند. بگذاريد لااقل برای
مدتی محدود هم که شده الگويی برای عدالت اجتماعی ساخته باشيم. اگر در زمان حکومت
رسول اکرم (ص) هم از عدالت اجتماعی و مساوات خبری نباشد دو روز ديگر تنها لعن و
نفرين است که نصيبمان شده و همه خواهند گفت بايد ريـــد به اين دينی که فاصله
طبقاتی را نتوانست از بين ببرد.
عمربنالخطّاب (ل) به ميان کلام مولای متقيان پريده و گفت: ای آقـــــــا! شما هم که
کشتيد مارا با اين افکار انقلابیتون! شما اگه بيلزنيد در خونه خودتون رو بيل
بزنيد. ايناهاش اين قنبر بدبخت که غلام خونهزاد اينجاست رو ببينيد. اين بيچاره
میدونه معنی مرخصی چيه؟ پيرمرد شده امّا هنوز چشمش به جمال زنی که مال خودش باشد
روشن نشده. اينهمه تو خونه شما جون کنده. کهنه گهی حسنين (ع) و لته حيض فاطمه
زهرا (س) رو شسته، با سبد میره خريد، با شمشير میره غزوه، وقتی بلال مريضه با عمامه
میره بالای مناره اذون میگه، شراب خرمای رسولالله (ص) رو هم درست میکنه. امّا آخرش
چی؟ دريغ از يکذره مواجب. دريغ از يک حقوق بخورنمير. دريغ از حق بازنشستگی. بيا
جلو ببينم قنبر! بگو ببينم توُ اين خونه که صاحبش مدعی مساوات و عدالته تو هنوز پسری
يا مرد هم شدهای؟ اصلاً رنگ سوراخ زنها رو ديدی؟
عرق شرم تمام چهره سياه و ساکت قنبر را پوشانده بود.
عثمان (ل) که در کنار عمر (ل) نشسته بود تنهای به او زد و گفت: چه سؤالاتی میکنی
ها! اقلاً از حضور نبی اکرم (ص) شرم کن. اگر غريبه بودی فکر میکرديم داری به حضرت
محمد (ص) طعنه میزنی و قصدت مقايسهکردن تعداد زنهای ايشون با رختخواب سرد و خالی
قنبره.
طلحه و زبير در اينميان به پشتيبانی مولای متقيان (ع) درآمده و هريک چيزی گفتند.
ارشدالانبيا (ص) که ديدند شيرازه مجلس عنقريب از هم گسيخته خواهد شد با فريادی بلند
گفتند: میذاريد ببينم دارم چه گهی میخورم يا نه؟ موضوع بحث امشب الله هست نه قنبر.
دندم نرم فردا يه کنيزی چيزی بهش میدم تا دو روز ديگه پشت سرمون صفحه نذارن و بگن
بیعدالت بوده اين خوارکسه. خودم هم خطبه عقدش رو تلاوت میکنم.
عمر (ل) با پوزخند گفت: حالا ديگه؟! اين بدبخت ديگه راست نمیکنه. میخواهيد جلوی کنيز
از شدت تحقير روسياهتر بشه؟
محمد مصطفی (ص) چشمغرهای رفت و عمر ملعون را وادار به سکوت نمود. ابوبکر صديق (ل)
بزرگتری کرده و گفت: خب میفرموديد يا رسولالله (ص)! چهکار کنيم؟ از فردا به مؤمنين چه
بگوئيم؟ زبانم لال نمیشود که اعلام مرگ خدا را نمود. بگوئيم بر سر الله چه آمده؟
ابوسفيان گفت: من نمیدانم چه راه حلی برگزيدهايد. بودن يا نبودن الله فیالنفسه
چندان مهم نيست امّا تو را بهخدا به مرکزيت مکه تعدی نکنيد که اکابر قريش باز هم سلاح
برمیدارند و منهم مجبور میشوم بزنم زير قرارداد صلحم با شما. بيا و مردونگی کن و
اين آب باريک رو بر ما نبند.
محمد (ص) با لحنی وحیگونه فرمودند: الله مانند آب است برای ماهی که بدون آن زنده
نيست امّا خود آنرا نمیبيند. الله بزرگتر از آن است که ما بتوانيم تمامی آنرا با اين
چشمان حقير ببينيم. الله همهجا هست و هيچ جای بهخصوصی ندارد. شما از بابت منافعتان
خاطر جمع باشيد که الکاسب حبيبالله.
بعد اتمام فرمايشات رسول اکرم (ص) همگان راضی بهنظر میرسيدند و کمکم عازم رفتن
شدند. حضرت ختمیمرتبت (ص) دست ابوبکر را گرفته و فرمودند: کجا میخوای بری ای پدر
گرامی نوعروسم؟ بمان که کاری خصوصی با تو دارم ای يار غارم.
بهغير ابوبکر همگی خداحافظی کرده و از خانه عفاف و عصمت بيرون رفتند. حضرت علی (ع)
نيز مشغول پوشيدن گونی مندرسی که به لباس شباهتی نداشت شدند. قنبر هميانی چرمی را
پر از خرما و نان خشک و انگشتر کرده و دم در منتظر ارباب والامقام خود ايستاد. محمد
(ص) در حالیکه خميازه میکشيد رو به پسرعموی گرامی فرمودند: يا علی (ع)! يک امشبی را
در خانه بمان. بهخدا آنقدر که تو هرشب بين بيوهزنان انگشتر تقسيم کردهای ديگر
راضی نمیشوند دوباره شوهر اختيار کنند. نکند دستی هم به سروگوششان میکشی و ما خبر
نداريم؟
علی بن ابیطالب (ع) با شرمندگی فرمودند: اختيار داريد يا رسولالله (ص)! من از خواب و
خوراکم میزنم تا عدالت اسلام را بر همگان ثابت کنم و آنوقت شما مرا به زنبارگی متهم
میکنيد؟
علی (ع) با حالتی قهرگونه بههمراه قنبر از خانه خارج شدند. فاطمه زهرا (س) حسنين (ع)
را که در گوشهای از اتاق بهخواب رفته بودند بهروی زمين کشيده و به اتاقی ديگر
بردند. به منهم گفتند که جايم را در اتاق پسران انداختهاند و بروم بخوابم. وقتی از
اتاق خارج شدم ديدم ابوبکر (ل) و محمد (ص) دستهای يکديگر را با حالتی غير عادی
گرفتهاند و با چشمانی نيمهخمار به يکديگر خيره شدهاند.
وقتی به اتاق حسنين (ع) میرفتم در اتاق فاطمه زهر (س) را نيمهباز يافتم. سرک کشيدم و
ديدم حضرتش با مهربانی خاصی نامادری خردسال خويش را در آغوش گرفته و قصد خواب
دارند. به اتاق حسنين (ع) وارد شدم. بوی شاش و چس تمام اتاق را پر کرده بود. جايم را
ميان دو برادر انداخته بودند. خود را در ميان آنها انداخته و با خستگی خميازهای
کشيدم. حسين (ع) خرخری گوشنواز میفرمود و بهناچار از حضرتش روی گردانده و رو به
حسن (ع) خوابيدم. هنوز بهکام خواب فرو نرفته بودم که ناگهان حس کردم گرمی ماتحت مبارک
امام حسن مجتبی (ع) که پشتشان به من بود در مقابل جلوگاهم قرار گرفته است.
استغفراللهگويان خواستم غلتی بزنم و رويم را برگردانم که ديدم آلت مطهر حسين (ع) به
پسينگاهم قفل شده است. بين حسنين (ع) گرفتار شده بودم. چارهای نداشتم جز اينکه خود
را بيشتر به امام حسن مجتبی (ع) بفشارم. حضرتش نيز ماتحت مبارک را بيشتر بهسويم
قمبل مینمود. حسين (ع) نيز خرخرکنان با آلتی قيامکرده از پشت قصد پيشروی به حريمم
را داشت. مانند اولين سهقلوی بههمچسبيده در تاريخ بشريت شده بوديم. به قضای آسمانی
تن داده و بردبارانه سکوت اختيار کردم.
نوشته شده در ساعت 4: 17 PM توسط shay tan1
October 8, 2002
٭ ------ مؤمنانه 13 -------
تلاشم برای سکوت و تحمل آنچه در پس و پيشم اتفاق میافتاد بیفايده بود. خواب از سرم
پريده و نفسم بالا نمیآمد. بهسختی خود را از ميان دو برادر بزرگوار بيرون کشيدم و
آلت قيامکرده حسين (ع) را در مقابل ماتحت قعودکرده حسن (ع) گذاشته و از اتاق بيرون
جستم.
سکوتی ملکوتی همه خانه عفاف و عصمت را پر کرده بود سکوتی که به مناجات شبانه عرفای
عظام شبيه بود. نمیدانستم بهکجا بروم. میدانستم مولای متقيان (ع) و قنبر برای انجام
خيرات و مبرات نان خشک و انگشتری در کوچهپسکوچههای شهر در حال گردشند. ایکاش با
آنها رفته بودم. در اتاق ديگر فاطمه زهرا (س) آغوش خالی از گرمای شوهر را به نامادری
خردسالش سپرده بود. امالبنين مانند کلفتی هميشه حاضر و آماده جايش را در آشپزخانه
انداخته بود و با عشوه خرناس میکشيد. میخواستم در کنار دخترک برای خود جا بازکنم که
صدايی از مهمانخانه بهگوشم رسيد. فکر کردم بهيقين نبی اکرم (ص) در حال انجام فريضه
نماز شب هستند. قيد همبستری با امالبنين را زده و برای اينکه در اين شب روحانی
فيضی برده باشم به مهمانخانه رفتم. در را کمی باز کردم. اتاق نيمهتاريک بود. حضرت
ختمی (ص) مرتبت را ديدم که در مقابل حضرت حق (ج) جامه دنيوی را از تن درآورده و مانند
نوزادی طيب و طاهر، لخت و عريان نشستهاند. ابوبکر در حالیکه اندام مبارک رسولالله (ص) را با مايعی شبيه شيره خرما خيس میکرد مقام شامخ نبوت را قربان صدقه
مینمود. بعد از آنکه مراسم شيرهمالی پيکر مطهر حضرت محمد (ص) بهاتمام رسيد، ابوبکر
صديق (ل) با زبان ليسنده شروع به کسب فيض معنوی از اندام اشرفالانبيا (ص) نمود. هر
دو مرد در خلسهای معنوی فرو رفته بودند و سيل آه و ناله توام با ماچ و بوسه را به
پوشيدهترين سوراخهای يکديگر حواله مینمودند. بعد از آنکه ابوبکر (ل) از کار ليسيدن
فراغت يافت در مقابل حضرت ختمیمرتبت (ص) دمرو خوابيد و آن حضرت را بهسوی خود
فراخواند: بيا ای يار غارم! بيا به من تشنه حقيقت جلوس بفرما.
خاتم المرسلين (ص) ضربهای بر لنبر سفيد ابوبکر زده و گفتند: نه نمیشود. امشب نوبت
من است که اول به فيض برسم. راستش چند روزی است که جبرئيل بر من نازل نشده. از بس
درگير مسايل بيهوده مردم و اهل بيتم هستم ديگر فرصت خلوتکردن و غور در خود را
ندارم. بيا که بهدلم برات شده امشب واقعهای بزرگ در شرف انجام است. وه که چه بزرگ
و دوستداشتنی است اين!
حضرت محمد (ص) دولا شده، آلت ابوبکر را در دهان گذاشته و ملچملچکنان سکوتی روحانی
اختيار فرمودند. ابوبکر در حالیکه با سوراخ نازنين پيامبر اکرم (ص) بازی مینمود بهآرامی گفت: يادت میآيد آن شبها که از ترس کفار مکه در غاری پنهان شده بوديم؟ چهار
شبانهروز حراميان کافر بهدور غار حلقه زده بودند و من بودم و سرمای بیحد کوهستان و
تن گرم شما ای رسولالله (ص).
سرور پيامبران (ص) در حالیکه اطراف دهانشان آغشته به سفيدی چسبناکی بود سر را بالا
آورده و گفتند: ديگر بيش ازين تحمل فراق ندارم برس بهجانم که دارم میسوزم.
ابوبکر بهآرامی به پشت رسولالله (ص) خزيده و با حالتی محترمانه به ايشان دخول
نمود. ابوبکر مانند مؤمنی که تمامی ظرائف امور مذهبی را میداند بهروی اندام قنبلشده
رسولالله (ص) مشغول مجاهدت بود. رفتهرفته سياهی چشمان حضرتش به سفيدی کامل تبديل و
تف مقدسشان بیاختيار از دهان همچون غنچهشان بهروی متکا سرازير شده و با کلامی که
طنينی ملکوتی داشت فرمودند: آه. آه. دارم مانند پرندهای سبکبال در آسمانها سير
میکنم. اين جبرئيل است که با بالهای مقدسش به پريدنم کمک میکند يا تو ای ابوبکرالصديق؟ آه به آسمان اول رسيدم. وه که چه آبیرنگ است اين آسمان. عميقتر از
درياهاست اينجا. قدری عميقتر يا ابابکرالصديق! که دارم وارد آسمان دوم میشوم.
سبزیاش به بهشت برين میماند. آه! کمی چپکی ای يار غارم! دارم وارد آسمان سوم میشوم.
اينجا زرد است. به رنگ ليموی باغهای عطرآگين دمشق میماند. ای ابابکر! قدری قدرت
بهخرج بده که در شرف ورود به آسمان چهارمم. اينجا نارنجی است. سرزمين خورشيد است؟
اين گرمای تو است ابوبکر يا اين خورشيد سوزان؟ ایکاش مانند شمعی حقير میسوختم و
خلاص میشدم. ابوبکر در کارت سستی نکن که عنقريب به آسمان پنجم میرسم. سرخیاش به
غروب دريای احمر میماند. شير مادر حلالت باد که آتشم زدهای يا ابابکر! آه. قدری
عميقتر که دارم از دور آسمان ارغوانی ششم را میبينم. سدرةالمنتها چه زيبا با نسيم
الهی در حرکت است. زيرش علی را میبينم که در کنار حوضی بزرگ در حال دادن يا گرفتن
انگشتر است. ابابکر! ذرهای ديگر مانده تا به آسمان هفتم برسم. اينجا همهجا سياه
است. هيهات که از سياهی بالاتر نيست. آه. آه. آخ. آخ. اوخ. اوخ. فوران سفيدیات
تمام سياهی آسمان هفتم را زدود يا ابابکر! اينجای غريب کجاست؟. اين سنگ چيست که بر
آن فرود آمدهام؟ چرا در بيتالمقدسم؟ چرا در کنار ديوار يهوديانم؟ بهکجا عروجم
دادهای ای؟
هر دو مرد خسته از تلاش بسيارشان نفسنفسزنان در کنار هم آرام گرفته بودند. محمد
مصطفی (ص) با حالتی نيمهمجنون گفتند: امشب شب قدر، شب عروجم بود. بهجايی رفتم که
از بيان آن عاجزم. تجربه معراج را با تمام وجودم دريافتم.
ابوبکر در حالیکه قمبل کرده بود حضرت ختمیمرتبت (ص) را بهسوی خود کشيد و گفت: مرا
نيز قدری درآن تجربه شيرين سهيم کن يا رسولالله (ص)!
نوشته شده در ساعت 3: 22 PM توسط shay tan1
October 9, 2002
٭ ------ مؤمنانه 14 ------
از مهمانخانه و مراسم ربانی که در جريان بود فاصله گرفته و تمامی طول راهرو را با
شادمانی پيمودم. خوشنود بودم از آنکه خداوند عزّوجل به من اين فرصت مغتنم را عنايت
کرده تا از نزديک در جريان پيدايش و بسط اسلام ناب محمدی باشم. آری. منی که روزگاری
شيطانی گمراه بودهام بعد از آن طبابت و عمل جراحی معجزهآسا بدل به پسرکی يازده-دوازدهساله معصوم شده بودم. خداوندا! هرچه شکر درگاهت را بگويم کم گفتهام.
در همين خيالات بودم که به آشپزخانه رسيدم. امالبنين در پتويی مندرس به خوابی
معصومانه فرو رفته بود. برای احتراز از گناه، از رفتن به اتاق حسنين (ع) خوف داشتم.
از طرف ديگر نمیخواستم مزاحم خواب بزرگبانوی اسلام زهرا (س) شوم. بهناچار در کنار
امّالبنين جايی برای خود گشودم. ايشان خوابآلوده بوده و پنداشت که باز هم نصفهشبی
است و مولای متقيان (ع) بهسراغش آمده. دختر جوان با چشمان بسته و آغوش باز مرا به
خود پذيرفت. زير لحاف گرمای خاصی داشت. بهخود گفتم بهيقين اين گرمای روحانی ناشی
از برکت نطفه مطهری است که علی (ع) در بطن امالبنين تعبيه کرده است. برای اينکه به
فيض بيشتری نايل شوم خود را بيشتر به امّالبنين فشردم. ايشان نيز که گويا از عزلت
شبانه بهتنگ آمده بود مرا بهخود فشرد.
من هرگز مادر بهخود نديدهام و مستقيماً توسط خداوند متعال خلق شدهام. عشق داشتن
مادر مرا به امالبنين نزديکتر میکرد. ايشان گويا بهعلت خوابآلودگی دچار سوءتفاهم
شده و احساسات پاک مرا حمل بر تمايلات جسمانی نمودند. دستش را به ميانگاهم برده و
مشغول مالاندن شد. در مخمصه عجيبی گرفتار شده بودم. از يکسو عشق مادری و از سوی
ديگر فوران احساسات نوجوانی دامنم را گرفته بود. خود را تسليم مشيت الهی کرده و
آرزو نمودم ایکاش فرويدی از غيب میرسيد و به تحليل احساسات و اعمالم میپرداخت.
انتظار از غيب بيهوده بود و آنچه بهدادم رسيد لبهای گوشتالود امالبنين بود که
لبهايم را مانند باقلوای شيرين بهدرون خود کشيد. نمیدانستم چهکار کنم. ندانمکاری و
دستپاچگیام آتش امالبنين را هر دم فروزانتر میکرد. دختر جوان در حالیکه يا مولا
يا مولا میگفت تنبانم را پائين کشيد و خود بهزير لحاف خزيد و مشغول مکيدن و دميدن
کوره احساساتم شد. بهخودم قبولاندم که مولای متقيان (ع) هنوز امالبنين را به عقد
محضری خود در نياورده است آنچه ما در حال انجامش هستيم مشيت الهی است. حس انجام
گناه را بهزودی در لذتی ربانی از ياد بردم. شعله امالبنين در زمانی کوتاه به
تمامی وجودم سرايت کرد. مانند دو طره آتش شده بوديم که بیاختيار بهدور هم
میچرخيديم و هردم بيشتر زبانه میکشيديم. بعد از فعل و انفعالات بسيار بالاخره با
پای سوم قدم در حفره مابين رانهای سفيد امالبنين گذاشته و رفت و آمدهای روحانيم
شروع شد. ايشان تمام پشتم را با ناخنهای بلند آماج ابراز احساسات عميق خود کرده
بود. کمی گذشت وحس کردم تمامی وجودم در زفافگاه داغ ايشان خالی شده است. امالبنين
بعد از نفسنفسزدنهای ممتدی که به رعشه صرعيان میمانست بالاخره آرام گرفته و تازه
چشمان خود را باز کرد. ناگهان گويی شيطانی رجيم را از خود براند مرا بهگوشهای
پرتاب کردد. من مبهوت بودم. امالبنين در حالیکه تنکه توریاش را بهپا میکرد و
چادر بر سر میکشيد گفت: خجالت نمیکشی از کاری که میخواهی انجام دهی؟ اينجا خانه عفاف
و عصمت است و اميدوارم که با جای ديگر عوضی نگرفته باشی.
مانند گناهکاری که اميد بخشش ندارد گفتم: ببخشيد. بهدنبال جايی برای خوابيدن میگشتم
که مشيت الهی موجب بروز اين امر شد.
امالبنين که کاملاً بهخود آمده بود دستی به ميانگاهش برده و بعد از آنکه خيسی آنرا
بو کرد با پرخاش گفت: الهی بميری پسرک بخيهبرسر که دامن مطهرم رو آلوده کردی.
حالا اگه بچه توی شکمم ناقص بشه جواب مولای متقيان رو چی بدم؟ اگه نوزاد مثلاً با
دست چلاق يا دست بريده بهدنيا بياد چطور خبر را به فاتح خيبر (ع) اعلام نمايم. بگم
پسرت عباس دست نداره؟ برو از من دور شو که نمیخواهم چهرهات را ديگر ببينم.
مانند بچهيتيمی که مادرش را از دست داده از مطبخ بيرون آمدم و مانند سگهای ولگرد
در گوشهای از دالان طويل و تاريک خانه دراز کشيدم. هنوز مشغول شماتت خود بودم و
خوابم نبرده بود که سروصدايی از بيرون خانه بهگوش رسيده و متعاقب آن در خانه باز شد.
مولای متقيان در حالیکه به قنبر تکيه داده بود تلوتلوخوران وارد راهرو شدند.
بلافاصله پيهسوزها روشن شدند و غوغايی در خانه بهپا شد. پيامبر اکرم (ص) و ابوبکر
در حالیکه نگران برملا شدن اسرار الهی مابينشان بودند با زير شلواری و شورت از
ميهمانخانه بيرون آمدند.
نوشته شده در ساعت 3: 51 PM توسط shay tan1
October 10, 2002
٭ ----- مؤمنانه 15 --------
قنبر مولای متقيان (ع) را که همچنان تلوتلو میزد به ميهمانخانه هدايت کرد. حضرت
فاطمه زهرا (س) مشغول درستکردن چای و آبليمو شده و زير لبی فرمودند: بازم مست
ومدهوش از الواطی برگشته. لااقل میخواستی يه امشب که مهمان بزرگوار تو خونه داريم
دندون رو جيگر بذاری و نجاست نخوری.
قنبر که مشغول کمک در تهيه چای بود گفت: خانوم بهقران امشب قضيه فرق میکنه. يکی دو
پيک بيشتر بالا ننداخته بودند و هنوز يکی دوتا خونه رو نچرخيده بوديم که تو کوچه به
مقابل خانه ملجمبنمراد اينا رسيديم. اون نابهکار که کلهاش تو همين غزوه
کبابالکوبيده سرِشبی شکافته و کهنهپيچ شده بود دم درشون نشسته بود. با بهجاآوردن
مولای متقيان بلند شد و شمشيرش رو کشيد و مشتی ناسزای ناموسی نثار حضرتش کرد. مولا
هم که شوخیموخی سرش نمیشه. فحش طرف هم ناموسی بود و غير قابل گذشت. حالا من يه
گونی نونخشک و خرما دستمه مثل بيد میلرزيدم امّا مولا که همبونه انگشترا دستشون بود
مثل کوه احد سينه رو سپر کردند. ملجمبنمراد عربدهای کشيد که تمام محله مراديه
ريختند بيرون. هی بددهنی کرد و گفتش مگه من چه هيزم تری بهت فروخته بودم که بهجای
ابیلهب سر من رو شکستی؟ اصلاً نصفهشبی به چه نيتی میری سروقت بيوههای جوون و
خوشگل؟ مولا هم که از اين وصلهها بهش نمیچسبه ديگه طاقت نياورده و با همون همبونه
انگشترا کوبيد تو سر ملجمبنمراد ملعون. خانوم سرتون رو درد نيارم خون بود که از
فرق شکافته اون ملعون فوّاره میزد. همه ايل و تبارشم بيرون ريخته بودند. سراغ منم
اومدند که بهخاطر رنگ سياه خودم و سياهی شب فرار کردم امّا مولا با شجاعت تمام به
کوچيک و بزرگشون رحم نکردند و همه رو مشتمال حسابی دادند. الحمدالله ذوالفقار
همراهشون نبود وگرنه از اون محله يکی هم زنده نمیموند. يکمرتبه زن ملجمبنمراد
شيون کرد که ای اهالی محله مراديه! شوورم رو کشت اين جاکش! بچههام رو يتيم کرد
اين نامرد! راستم میگفت ضعيفه. نعش مرتيکه توُ کوچه افتاده بود و بچهها دورش گريه
میکردند. پسرکوچيکه ملجمبنمراد شروع کرد به لگدزدن به پای مبارک مولا که چرا
بابام رو کشتی؟ خودم میکشمت ای نامرد! مولا هم يه لگد جانانه زد تخت سينه پسره که
بهش ابنملجم مرادی میگن. اونم مثه عن دماغ چسبيد رو ديوار اونور کوچه. خلاصه همه
اهل محلهشون ريختند سر آقا و بعدش با هر زحمتی بود خودمون رو به اينجا کشيديم.
حضرت فاطمه زهرا (س) چای و آبليموی هشيارکننده را به شوی گرامی خود نوشانده و او را
به اتاق خود بردند. ابوبکر که کاملاً خواب از سرش پريده بود رو به خاتمالانبيا (ص)
کرده و رخصت رفتن به خانه خود را خواست و گفت: ايل و تبار آن مرحوم با اين غوغايی
که در آنطرف شهر بهپا شده میترسم گزندی به خانهام برسانند.
حضرت محمد مصطفی (ص) علیرغم ميل باطنیشان اجازه بازگشت را به يار غار خويشتن
دادند. بازهم تنهاتر از هميشه در دالان تاريک اين خانه عفاف و عصمت باقی مانده
بودم. من شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام و در دنيا ياوری نداشتم و برای يافتن
ملجأ و پناهگاه در مقابل ذات احديت دعا میکردم. ناگهان حس کردم دعايم مستجاب شده
است. رويم را گرداندم و سايه رسولالله (ص) را ديدم که از ميهمانخانه بيرون آمده و با
اشاره تفقدآميزی مرا بهسوی خود میخوانند: بيا اينجا ای پسرک بخيهبرسر. بيا در
پناه من باش.
بسمالله الرحمن الرحيم گويان بهسوی ايشان و مهمانخانه شتافتم.
نوشته شده در ساعت 3: 55 PM توسط shay tan1
October 11, 2002
٭ ------- مؤمنانه16 ------
وقتی به مهمانخانه رسيدم دچار هيجان و ترس شده بودم. پيامبر اکرم (ص) همچون پدری
مهربان مرا بهسويی هدايت کرده و فرمودند: خوابت میآيد پسرک بخيهبرسرم؟
بیآنکه منتظر جواب بمانند مرا بهسوی رختخواب مطهر خود برده و سرم را به روی
زانوان نازنينشان نهادند. عطر گل محمدی که بر چهره افشانده بودند و روغن زيتونی که
به موهای بلندشان زده بودند تمام منخرينم را پر کرده بود. حضرتش با چشمانی زيبا که
به چشم معصومترين آهوان بهشتی میمانست به من خيره شدند. گويی اولين بار است که
چشمشان به من افتاده، ناگهان مرا بهسختی در آغوش خود فشردند. نفسم گرفته بود امّا
ناراحت نبودم. بوی باغهای پر نعمت بهشتی از ميان موهای سفيد و سياه سينه آن حضرت
متصاعد بود. سرشان را پائين آورده و به گونهام بوسهای پدرانه نواختند، بوسهای که
تابهحال از تجربه آن محروم بودم. ديدم همراه با هقهق آرام رسولالله (ص) اشک آغشته
به سرمه بهروی گونههايشان میلغزد. با صدايی آرام که طنينی از لالايیهای پرعطوفت
داشت در گوشم نجوا کردند: بخواب پسرکم. انشاالله که خوابهای خوب در انتظارت باشد،
پدری مهربان را در خواب ببينی که هر روز به بازارت برده و زيباترين لباسها را برايت
بخرد. بخواب پسرکم! انشاالله در خواب مادر مهربانت را ببينی که لذيذترين امتعه را
برايت تهيه میکند و قصههای زيبا به سمعت میرساند. بخواب پسرکم!
من نيز ناگهان مانند پيغمبر اکرم (ص) بهگريه افتادم. ديدم او نيز همانند من يتيمی
است که هرگز رنگ عطوفت مادر و صلابت پدر را نديده است. خود را بيشتر به او فشردم و
با زمزمهای خفيف گفتم: پدرجان!
حضرتش فرمودند: آرام باش و بخواب پسرک بیگناهم. بيم هيچ کس و هيچ چيزی را بدل راه
مده که پدر در کنارت است. بگذار دور از هياهوی ديگران باشيم. بگذار تا آنها ندانند
من پسرکی بیگناه دارم. بگذار مرا ابتـــر بخوانند. بگذار در پشت سرم بگويند فلانی
حرمسرايی آکنده از زنان ريز و درشت دارد امّا پسری ندارد. بگذار سنگينی
تحقيرشان شانههايم را خرد کند. بر آنان حرجی نيست. آنها جاهلاند و نمیدانند من پسرک
بيگناهم را در آغوش کشيدهام. بگذار آنها...
دنباله کلام دردمند پيامبر اکرم را ديگر نمیتوانستم بشنوم. دلم بحال ايشان میسوخت.
غريبی و يتيمی خود را فراموش کرده بودم. ايشان از من دردمندتر ومحتاجتر به محبت
بودند. من تنها غم گذشته را داشتم. غم نداشتن پدر و مادر. امّا ايشان علاوه بر غمهای
من درد بیپسری و کوربودن اجاق را در دل تلنبار کرده و پروای بازگو کردنش را برای
کسی نداشتند. وا اسفا که در اين جامعه نيمهبدوی داشتن دختر موجب روشنی هيچ اجاقی
نمیشود. مگر میشود ارزش يک پسر که نام خانواده را جاودانه میکند با چندين دختر
مقايسه کرد؟ دخترانی که در نهايت نصيب ديگران میشوند. حضرتش شمعی بودند که در خفا
میسوختند و دم برنمیآوردند.
در همين افکار بودم که ديدم ايشان سرم را بهروی نازبالش گذاشته و مشغول پاککردن
اشکهای مطهرشان شدند. بعد سرمهدانی از شال مبارک بيرون آورده و چشمان زيبايشان را
آرايش کردند. سپس گويی در حال شرفيابی به حضور بزرگواری بخشنده باشند با طمأنينه
خاصی درِ صندوقخانهای که الله درآن جای گرفته بود را گشودند. تمام وجودشان مملو
از خوفی ربانی شده، میلرزيدند. همانطور که خود را به بت چوبين و پر هيبت میماليدند
نيازمندانه فرمودند: ای الله! ای وجود بیبديلی که از همه بتها و از تمامی الهها
بزرگتری! ای که شاخت زيباترين و قدرتمندترين آذين ممکن و مايه رشک هر بتی است! کمکم
کن. مرا درياب. يا الله ادرکنی! به من همهچيز دادهای. مکنت. ثروت. باغهای انگور
و خرما. مزارع بیشمار. شتران سرخموی. امتی مطيع و منقاد. غزواتی پر فتوح. جهادهايی
پر غنيمت. حرمی مملو از زيبارويان. يا الله! تو را به شاخ تيز و برندهات آخرين حاجتم
را روا کن. به من پسری عنايت فرما که در موقع مرگ همهچيز را به او بسپارم و آسوده
خاطر بميرم. میترسم آنچه تابهحال به عرق جبين و خون دل ساختهام در ميان کشمکش مشتی
ميراثخوار کفتارصفت لوث شود. يا الله! تابهحال چندين پسر به من بخشيدهای امّا هر
کدام يا در شکم مادر مردهاند يا آنکه بعد از چندی به بيماری و قضای الهی داغشان بر
دلم مانده است. میدانم که اگر زبان بهکام داشتی میفرمودی پس زيد چيست؟ آری ای
الله. او پسر من است. رسوم اجدادی عرب و عرف جامعه ما هيچ تفاوتی بين پسرخوانده و
پسری که پاره تن باشد نمیگذارد. نشانهاش هم همين که عروس پسرم مانند دخترانم بر من
محرم است. امّا ای الله! ای که سرور همه بتها و الهها هستی. بيا و نعمت را بر من
تمام کن و پسری به من بيچاره و ابتر عنايت بفرما.
پيامبر اکرم (ص) در مقابل الله با خشوع تمام سجدهکنان گريه میکردند. من نمیدانستم
چهکنم. از من چه ساخته بود؟ من تنها شيطانی بهراهِراستهدايتشده و بیقدرت بودم.
در همين احوال بوديم که صدای تقتق آهسته کوبه خانه بهگوش رسيد. پيامبر اکرم
سراسيمه در صندوقخانه را بسته و چندين کتاب و دفتر را از کيسهای چرمين شبيه کيف
مدرسه بچهها بيرون آورده و در اطرافشان پخش کردند. باز هم صدای تقتق خفيف بهگوش
رسيد. من از جايم برخاستم و ترسيدم شايد اقوام ملجمبنمرادند که به خونخواهی
آمدهاند. پيامبر اکرم (ص) کتابی قطور را بهدست گرفته و با واهمهای مقدس فرمودند:
آنچه که فکر میکنی نيست. برو پسرکم در خانه را بگشا.
به فرمان رسول اکرم (ص) فرمان نهاده و بعد از طیکردن دالان دراز و تاريک در خانه را
با ترسولرز گشودم. نسيم سحر و بانگ اذانی که از دوردست میآمد بهدرون دالان ريخت. در
نيمرنگ صبح کاذب اندام فرتوت پيرمردی ژوليده را ديدم که از پشت عينکی کلفت چشمان
ورقلمبيدهاش را به من دوخته بود. پيرمرد پيشدستی کرده و پرسيد: که هستی ای پسرک
بخيهبرسر زشترو؟ مگر قنبر مرده که تو در را باز میکنی؟ مــمـــد کجاست؟
خواستم بگويم که ما در اين خانه عفاف و عصمت مــمــد نداريم اما
پيرمرد مهلتم نداده و تنهای به من زد و داخل خانه شد و يکراست بهطرف مهمانخانه
رفت. بوی نـان فـطـــيـر تمام فضا را بهيکباره اشغال کرد. من نيز بهدنبال پيرمرد
روان شده و بهداخل مهمانخانه رفتم. پيامبر اکرم (ص) که مانند محصلی مجرم که درسش را
حاضر نکرده سرشان را پائين انداخته بودند با دلهره بسيار سلامی نصفهنيمه نصار قدوم
پيرمرد منحوس کردند. پيرمرد فتيله پيهسوز را بالاتر آورده و طلبکارانه به پيامبر
اکرم خيره شد. در پرتو نور پيهسوز من تازه توانستم چهره او را بهخوبی ببينم.
پيرمردی بود که قدمت و سنش شايد به هزار سال میرسيد. ريشهای زبر و مجعد عنابیرنگ
داشت و تعداد چروکهای چهرهاش غير قابل شمارش مینمود. کلاه کوچکی به اندازه کف دست
بر سر کممويش داشت و دو باريکه موی فــِــرخوده بلند از دو شقيقهاش تا به پائين
گردن فرو افتاده بود. چشمانش از آنچه قبلاً ديده بودم ورقلمبيدهتر و دريدهتر بود * .
پيرمرد کتابی بسيار قديمی را همچون شيئی قيمتی با لئامت و خساست تمام در بغل
میفشرد. که بر جلد کهنهاش شمعدان هفتسر مطلايی نقش بسته بود. من بلاتکليف بودم و
نمیدانستم چهکنم. بهآرامی بهگوشهای رفته و پرسيدم: شما که هستيد ای آقای محترم
که پيامبر اکرم در مقابل قدومتان سر خشيت فرو آورده است؟
پيرمرد سرفهای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازه صحبت داده؟ نامم را برای چه
میخواهی ای پسرک بیادب؟
پيامبر اکرم همچنانکه سرشان پائين و معطوف به کتابها و دفترها بود گفتند: زبان به
کام بگير ای پسرک خيرهسر! ايشان حضرت زبـرائـيــــــل حکيم، معلم و سرور تمامی ما
میباشند.
-------------------------------
* تقريباً در تمامی کتب شيعی که در عصر حاضر در مطبعه [حوضه الميه غُم]** چاپ میگردند
آمده است که برای آنکه چهره اين شخص را بهخوبی تجسم نمائيد کافی است که عکسی از
محمدجواد لاريجانی (البته قدری پرچينوچروکتر) يا پدر مرحومش را ببينيد تا
تجسمتان کامل شود. البته در صورت نبودن عکس افراد مذکور تصوير خاخام اعظم کنيسه
بيتالمقدس اشغالی نيز مقصود را برآورده میسازد.
-------------------------------
** اين حوض که آنرا حوضه خطاب میکنند مملو از اشک و خون دل مردمان متألّم و غمزده
است.
خداوندا! بارالاها! اين حوض را برای ابد خشک و متولیاش را نابود بفرما!
آمين يا رب آلعالمی
نوشته شده در ساعت 4: 10 AM توسط shay tan1
October 12, 2002
٭ -------- مؤمنانه17 --------
من شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام و از همه بيشتر قدر هدايت را میدانم. بهمجرد
اينکه از دهان مبارک رسولالله (ص) عنوان زبرائيل حکيم را شنيدم بیاختيار دچار خضوع
شده و نفسم را در سينه حفظ کردم.
پيرمرد در گوشهای نشسته و مانند معلمی طلبکار تکاليف، به چهره دستپاچه پيامبر
اکرم (ص) خيره شد. باورم نمیشد که پيامبری که هر نفس و آروغ و حتی گوز مبارکش تعبير
به آيه يا حديثی تکليفآور برای بشريت میشود در مقابل اين حجم چروکيده اينگونه ساکت
و مرتعش شده باشد. پيرمرد بالاخره طاقت نياورد و گفت: حالا ديگه برای فرار از دست
من از خونهات فرار میکنی؟ چيه؟ تکاليفی را که بهت محول کرده بودم انجام ندادی؟
خاتمالانبيا (ص) با صدای مملو از خجالت فرمودند: معلم گرامی! به وصيت شما عمل کردم
و ديشب موضوع الله را با جميع اصحابم در ميان گذاشتم. مرا ببخشيد که گرفتاریهايم
زياد بود و فرصت نکردم سورههای مرحمتی را حاضر کرده و برای کاتبان وحی قرائت کنم.
پيامبر اکرم (ص) دوباره کتاب و دفتر و دستک مقابلشان را بههم زدند تا وانمود کنند
دانشآموزی کوشا هستند. پيرمرد کتاب قطوری را که بههمراه آورده بود مقابل خود گشود
و مانند معلمی که قصد گفتن دشوارترين ديکتهها را دارد نيشخندی زهراگين بر لب
نشاند. پيامبر اکرم (ص) خاضعانه گفتند: ای مولايم! راستش امروز برای امتحان آمادگی
ندارم. ديشب غزوهای سهمگين بهصورت ناخواسته رخ داد و از مرور تکاليف غافل ماندم.
: دوباره سر خودی مرتکب غزوه و جهاد شدی؟ اينبار سر چی بود؟ شکمت؟ زير شکمت؟
: خير ای معلم کبير! سر مصالح اسلام و مسلمين بود. به ساحت نبوت من بیحرمتی شده
بود.
: مـــمــــد! مثل اينکه امر نبوت برای خودت هم مشتبه شده؟ خبرش را سر شب برايم
آوردهاند. ما هزاران حيله متوصل شدهايم تا تو را در مقابل مردم الرحمنالراحمين
جلوه دهيم. آنوقت تو سر دو سيــخ کبابکوبيده صحابه خود را ناقص میکنی؟
: سـه سيخ بود ای زبرائيل حکيم.
: تعداد سيخ مهم نيست. انگشتان دست او مهم است که علی آنها را جويده. بدبختانه در
مقابل جمع مرتکب اين امر شدهايد و چارهای نيست جز توجيه آن. بنا داشتم مجازات
سارق را در اين دين جديد قدری انسانیتر کنم تا بلکه آبروداری شود. امّا چارهای
نيست جز تنفيذ مجازاتهای جاهلی رسوم متعفن حجاز. بنويس مــمــد! مجازات سارق را قطع
چهار انگشت بنويس. علی انگشتان کدام دست ابیلهب را خورد؟
: نخورد. تفش کرد. فکر کنم دست راست اون دزد بود.
: بنويس دست راست سارق بايد به اندازه چهار انگشت بريده شود. ولی جان هرکس که دوست
داری قدری خودت و شکم و زيرشکمت را نگهدار که از بس برمبنای اشتباهات تو احکام غير
مشروع جاهليت را گردن نهادم از موسی (ص) خجالت میکشم. منهم آدمم. چرا رسالت سنگينی
را که بهدوش داريم فراموش میکنی مــمـد؟ تو حاصل عمر منی و همهچيزم را بهخاطر
پرورش تو بهخطر انداختهام. میدانی که اگر ســنــيــــان دين يهود از ماجرا خبر
شوند چه به روزگارمان میآورند؟
پيامبر (ص) ساکت بودند. من طاقت نياورده و طوریکه خشم زبرائيل حکيم را موجب نشوم
گفتم: سنیهای دين يهود؟ سر در نمیآورم مگر دين يهود هم شيعه و سنی دارد؟ اينجا که
بايد قلب جهان اسلام باشد. من رهگمکرده را راهنمايی کنيد.
پيرمرد به من خيره شد. نگاهش گرمای آتش جهنم را برايم تداعی کرد. خود را در پشت
پيامبر اکرم (ص) پنهان کردم. ايشان مانند پدری مهربان که برای حفظ فرزند، ناخودآگاه
دل به هر دريای پر هولی میزند مرا در پناه گرفته و فرمودند: جسارت اين پسرک بخيهبهسر را به من ببخشيد ای معلم بزرگوار.
پيرمرد لا اله الا يـهـوه گويان سعی در فرونشاندن آتش غضب خود نمود و بعد از لختی
رو به محمد مصطفی (ص) گفت: ایکاش میتوانستم درد بیدرمان بیپسری تو را درمان کنم. امّا
چهکنم که پيرم و از قوه باه محروم. آقای محترم که بنا است خاتمالانبيا باشيد! باز
هم يه پسر يتيم ديدی و فيلت ياد هندستون کرد؟ مگر چندينبار سر اين مسأله بهروش
بالينی دردت را التيام نبخشيدهام و نگفتهام هر يتيمی پسر تو نيست. چرا نمیخواهی
درک کنی که يکی از خصوصيات انبياء عظام نداشتن فرزند پسر لايق است. همه پيغمبر اکرم
موسی (ص) را میشناسند امّا آيا کسی اسم پسرش را میداند؟ عيسای بدبخت که جای خود دارد.
باکره از دنيا رفت. از سلمان خودمان هم شنيدهام پسر زرتشت مالی نبوده. چشمانت را
باز کن مــمــد! نداشتن پسر تنها برای افراد عادی ننگ است. تو ناسلامتی پيغمبری.
متأسّفانه تو هنوز خود و رسالتت را باور نکردهای. بشکند اين دستم که تو را انتخاب
کرد. ایکاش گذاشته بودم در همان خيمه سبزت میماندی و هر روز هزار مشتری گردنکلفت
را پذيرا میشدی. ایکاش وقتم را برای تعليم و تعلم تو تلف نکرده بودم. اصلاً امروز
اين دفتر و دستک را کنار بگذار. گفتن خاطرات گذشته موجب تنبه ذهن میشود. اين سحرگاه
خجسته روز شنبه را روز يادآوری اعمال گذشته فرض کن. بگو رسالت تو چيست و برای چه
برگزيده شدهای.
پيامبر اکرم با دستمالی عرق شرم را از جبين مطهرشان زدوده و شروع به صحبت کردند:
چطور میتوانم از خاطر ببرم الطاف بیپايان شما را ای زبرائيل حکيم؟ تمامی ماجرا در
مقابل چشمانم است. آن قافلهسالار خاطی بعد از بیسيرت کردن، مرا به قوادی بیرحم در
ساحل مديترانه فروخت. نوجوان بودم و خواهان بسيار داشتم. خيمهای سبز برايم برپا
کرده و از بامداد تا شامگاه بدنم را مانند گوشت قربانی بهزير چنگال مشتريان حريص
انداخت. دور از کاشانه و قبيلهام هر روز با اميد مرگ از خواب برمیخاستم و هرشب را
نااميد و بیپناه به خواب و کابوس میگريختم. هزاران مشتری از هر دين و تباری را به
خود ديدم. هرکدام بهزبانی ناشناخته در گوشم نجوا میکردند و خاطره و قصهای از
سرزمين و دين خود میگفتند. مدتها گذشت و دو سه بار فرار ناموفقم عرصه نگهبانی قواد
اعظم را بر من تنگتر کرد. با زنجيری به تخت بسته شده بودم و عملاً زندانی بودم. در
نااميدی مطلق هر روز از الله و هر بت ديگر که به ذهنم میرسيد مرگم را طلب میکردم تا
اينکه در سالی که درست بهخاطر ندارم، در ايام خجسته عيد يهوديان کسی به
خيمهام وارد شد. بدن لختم را پوشاند و معجزهگونه قفل زنجيرم را گشود. دستم را
گرفت و بعد از پرداخت کيسهای مملو از شِــکـِـل مسين آزاديم را خريد. آن نجاتدهنده تو بودی ای زبرائيل حکيم. باز هم بگويم ای معلم بزرگوار؟ تا اينجا که گفتم
برای تحقيرم کافی نبود؟
پيرمرد گفت: نــچ. هنوز کافی نيست. بازهم بگو. ذهن تو هنوز احتياج به تنبه دارد.
نوشته شده در ساعت 3: 33 PM توسط shay tan1
October 14, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۱۸ -------
محمد مصطفی (ص) میخواستند دنباله خاطرات گذشته را بگيرند. سروصدايی از دالان خانه بهگوش رسيد که طی آن معلوم شد فاطمه (س) قصد دارد عايشه را به مستراح ببرد. زبرائيل
حکيم دستی به ريش زبرش کشد و پرسيد: مــمـــد! سروصدای بچه بهگوشم میرسد.
فــاطـــی اينا که بچه کوچيک نداشتند. موضوع چيه؟ نکنه يکی از بچههايی که علی نصفهشبها پس میاندازه مرجوع شده.
نبیاکرم (ص) فرمودند: نهخير يا استاد گرانقدر. صدايی که شنيديد متعلق به همسرم
عايشه است. او همسر شرعیام میباشد. متأسّفانه حرف توُ حرف آمد و نتوانستم زودتر به
محضرتان گزارش کنم.
پيرمرد با لحنی واخورده ناليد: ای بابا! تا ازت غافل شدم بازهم رفتی زن گرفتی؟
بســّه ديگه. تو مارو کشتی ازبس زن گرفتی. مطمئنم که حساب تعدادشون از دست خودت هم
در رفته. حالا کی هست؟
: دخت گرامی ابوبکرالصديق است.
پيرمرد گفت: نمیدانم چه رمز و راز ناگفتهای بين تو و آن ملعون است امّا هزار دفعه
گفتم از او حذر کن. وقتی با او مواجه میشوم بهياد دونترين سنيان دين مقدس يهود
میافتم. آنها نيز در اطراف کليمالله (ص) مثل کرکس میچرخيدند و مانند بلبل مجيز
میگفتند امّا بهمجرد رحلت آن پيامبر معصوم مانند گرگهای گرسنه دين پاک يهود را به
انحراف کشاندند و شيعيان واقعی موسی (ص) و اميرالمؤمنين هارون (ع) را به انزوا و سکوت
بيستوپنج ساله کشاندند. اين ابوبکر را که میبينم ناخودآگاه تنم میلرزد. حالا عروسخانوم چند سالشه؟ اميدوارم آبروريزی نکرده باشی و از نهساله جوانتر نگرفته باشی که
تتمه آبرویمان نيز بر باد خواهد شد. عروس چند سال دارد؟
محمد مصطفی (ص) با تتهپته فرمودند: همسرم بالغ هست و با رضايت پدرش ازدواج انجام
يافته.
: از سنوسالش بگو و طفره مرو ای محمد!
: بهيقين يکی دو سال ديگر نهساله است. بالغ و خونديده است. همين ديشت خونش را
خودم مشاهده کردم.
پيرمرد دقايقی با انگشتان چروکيدهاش حساب و کتابی کرده و فرياد زد: هفت سالشه؟!
بابا مصبت رو شکر. يکمرتبه برو قنداقی بگير و خلاصمون کن. حتم دارم اون خون رو هم
که میگی بعد از انجام جماع ديدهای.
پيرمرد طاقت نياورده و کتاب مقدس قطوری را که بههمراه آورده بود بر سر محمد
مصطفی (ص) کوفت. پيامبر اکرم مانند متعلمی بزهکار دم بر نياورد. زبرائيل حکيم با
کلامی که زبری کاغذ سنباده را داشت ادامه داد: بابا اگه بنا بود هر مردی چند تا زن
بگيره طبيعت ابزارش رو در اختيارش میگذاشت و ده تا آلت تناسلی قلچماق بهش عنايت
میکرد. اگه میبينی تنها يک آلت از ميانگاهت آويزونه نشانه آن است که بايد زيادهطلب
نباشی و به تعداد قليل اکتفا کنی. اينهم يکی ديگر از رسوم جاهلان حجاز است که در
نسوج مغزت جای گرفته است. وای بر من که سودای پيروزی نهايی بر سنيان يهود را در سر
میپروراندم. وای بر من که میخواستم از طريق آئينی جديد همگی بتپرستان و سنيان
يهودی را بهيکجا از بين برده و پرچم پرعدالت مذهب حقه شيعه هارونيه را بر فراز قله
رفيع انسانيت بهاهتزاز در بياورم. مگر قرار نبود بهآرامی و کياست رسوم زشت جاهليت
را به نفع قوانين مترقی شيعه مذهب هارونی (ع) مصادره کنيم. ببين وضع فعلیمان را. نهتنها نتوانستهای آنها را تغيير بدهی بلکه خود نيز به رنگ آنان آلوده شدهای. بابا
ما در شيعه هارونيه خودمان سنت پسنديده صيغه را داريم. برو خروار خروار زن و دختر
از بالغ و نابالغ و سيده و يائسه بگير. از شير مادر حلالترت باد آن صيغهها. با اين
اوصاف تو مدام همسر دائمی اختيار میکنی؟ خدا را صدهزار مرتبه شکر که اجاقت کور است
و دارای پسر نمیشوی و الّا با اين تعداد زوجه حتماً در آينده لشکری از ميراثخواران
قلدر بهدنبال تابوتت روان میکردی آنوقت چه کسی میتوانست جواب لشگر سلم و تور تو را
بدهد...
نصايح و صحبتهای زبرائيل حکيم بیپايان بهنظر میرسيد. من برای اينکه مقداری از بار
شماتت به حضرت رسول اکرم (ص) را سبکتر کنم زور زده و بادی از خود سوا کردم. ناگهان
گويی دستگاه خلقت خداوند متعال دچار سکتهای ناگهانی شده باشد زمان و مکان متوقف
شد. زبرائيل حکيم با چهرهای زبر و دژم بهطرف من برگشته و سيلی محکمی بهگوشم زد.
من شيطانی هستم که با اعجاز قادر متعال طی جراحی سختی بيشتر مغزم را تقديم ذات
احديت کردهام. وقتی سيلی را دريافت کردم حدس زدم که باقیمانده مغزم در کاسه نيمهخالی جمجمه تلقــّی گفت و جابهجا شد. گيج و خسته و خوابآلوده بودم. سحر شده بود و
هنوز چشم برهم نگذاشته بودم. بهگوشهای از مهمانخانه رفته و مانند بیکسترين يتيمها
دراز کشيدم. خواب تمامی چشمانم را پر کرده بود. امّا سوراخ گوشهايم مانند دروازهای
دشمننديده همچنان چارتاق باز بود. از آنسوی مهمانخانه بده بستان معلم و متعلم را
میشنيدم. فحوای سخنان زبرائيل حکيم بر آن دلالت داشت که او همچنان مترصد است پيامبر
اکرم (ص) را به راه راستتر هدايت کند.
: مـــمـــد! در مورد اين ازدواج بعداً به حسابت میرسم. خلط مبحث شد و داشت يادم
میرفت که تو در حال مکاشفه در احوالات سابقت بودی. يالا ادامه بده. تا آنجا گفتی که
غل و زنجير از دستوپای هرزهات گشودم. ادامه بده تا بلکه در سايه يادآوری
گذشتهات، آينده بهتری نصيب همگی شود.
پيامبر اکرم (ص) سينه مبارکشان را با سرفهای صاف کرده و بهروی تشکچه جابهجا شدند.
نوشته شده در ساعت 12: 09 PM توسط shay tan1
October 16, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۱۹ -----
پيامبر اکرم (ص) گويی در مقابل قادر متعال مجبور به اقرار شده باشند بهصورت بريدهبريده شروع به صحبت کردند: بلی ای زبرائيل حکيم! اين تو بودی که زنجير اسارت را از
دستوپايم باز کردی و به من طعم آزادی را چشاندی. مرا به خانه خود که متصل به
کنيسهای قديمی بود بردی و مانند پرستاری مهربان به التيام روح درماندهام پرداختی.
همان روحی که بر اثر آن شغل تحميلی مانند تاولی رسيده بود و تنها محتاج به نيشتر
طبيبی حاذق بود تا بترکد. ای زبرائيل حکيم! تو بر جراحات و چرک روح من رو ترش نکردی.
تنها کار من در آن مدت استراحت بود و قدمزدن در باغ سرسبزی که درختان گوناگونی در
آن بهميوه نشسته بودند. درختانی که از گوشه و کنار جهان گردآمده بودند، گنجينه
کتابهای آن کنيسه نيز مانند همان باغ پر برکت بود. هزاران کتاب به شکل طومار و گلنبشته و پوست حيوانات مخطوط بهروی هم تلنبار شده بود. از اينکه میتوانستم به چند
زبان صحبت کنم خوشنود بودی و آنرا حمل بر نبوغم میکردی. ای معلم بزرگ! آن زبانها که
آموخته بودم تنها حاصل معاشرت اجباری با مشتی مشتری بدکار بود که از هر قومی بودند
و به هر زبانی سخن میگفتند. هنری داشتم که از فرط شرمساری جرائت بروزدادنش را در
خود نمیديدم. نمیتوانستم بگويم معلمان من هزاران رهگذر تشنه شهوت بودهاند که
زبانشان را در خيمه سبزی که سياهتر از هرشبی بود فراگرفته بودم. آری تو ای معلم
رئوف! تو به من آموختی که احتياجی به آشکارکردن نبوغم نيست. برايم مثال آورديد در
مورد بينايی که همگان را به نابينابودن خود متقاعد کرده. وی دارای سلاحی است که هر
رزمآور زرهپوشی غبطه آنرا میخورد. آن بهظاهر کور میتواند توانائی ساده خود را که
از ديگران مخفی مانده بهشکل معجزهای آسمانی جلوه دهد، معجزهای که در دم هزاران نفر
را بهسجده میاندازد. زبانهای عبری و پارسی و سريانی و رومی و عربی را با کمک ديگر
اساتيد آن کنيسه به من بهصورت اصولی آموختيد، گرچه بر صرف و نحو هر کدام احاطه يافتم
اما بنا به توصيه اکيد شما هرگز داشتن سواد را با کسی در ميان نگذاشتم. ای استاد
معظم! دو سال گذشت تا اينکه بالاخره شما قصد خود را از نجات من برملا کرديد. ايام
عيد پــسه بود و من مانند ديگر ساکنان آن دير کهن سرگرم انجام فرايض بودم. نيمهشبی
که ماه از شدت بزرگی نيمی از آسمان را پر کرده بود و نورش مانند خورشيد چشمان را
میآزرد مرا بهزير سايه درخت سدری کشانديد و مُهر از سينه مملو از اسرار خود
گشوديد. از انحراف بزرگی که بعد از مرگ کليمالله (ص) در دين مبين يهود بروز کرده
بود گفتيد. از تاريخ خونبار شيعيان يهودی گفتيد که تا بهحال با وجود استحقاق ذاتی،
هميشه از سرير قدرت دور بودهاند و امامان معصوم آنان يکبهيک با جبر و دسيسه حکام
جور به سکوت ابدی مبتلا شدهاند. امامان معصومی که با وجود علم غيب خيلی از آنان به
صورتی فجيع بهدست همسران خود با خوردن انگورهای آغشته به زهرمار به شهادت رسيده
بودند. همسران خيانتپيشهای که همگی دختران همان حکمرانان غاصب بودهاند. به من
گفتيد هر مذهبی هرچقدر هم که محق باشد تا به قدرت و حکومت نرسد کامل نيست و سياست
و ديانت در مذهب حقه هارونيه عين يکديگرند. به من گفتيد آنقدر مذهب ضاله تسنن دين
مبين يهود را به انحراف کشيده که ديگر نمیتوان اميدی به اصلاحش از درون داشت. وظيفه
من آن بود که با حمايت فکر شما و دوستان جليلالقدرتان آئينی برپا کنم که ابتدا بتپرستان حجاز را که هر کدام بهزير علم بتی سينه میزنند به دستهای يکتاپرست بدل
کنم و آنگاه که با کمک آئين جديد نسل سنيان برداشته و پايههای قدرت آن دين حنيف
محکم شد با ترفندی نهچندان مشکل پردهها را کنار زده و ماهيت اصلی مذهب مبين خود
را بر ملا کرده و شريعت مقدس يهوه را بر جان و مال مردم مستولی کنيم.
يا زبرائيل عزيز! وقتی از شما پرسيدم چرا مرا که از فاسقينام و گذشتهای ننگين دارم
برای نبوت انتخاب کردهايد در جواب فرموديد به همکيشان خود اعتماد نداريد و کسی
را میخواهيد که ذهنش آلوده به انحرافات سنیمذهبان نباشد. کسی را میخواهيد که پلهای
پشت سرش خراب شده باشد و نتواند پيمان خود را بگسلد. ای استاد گرامی! من اقرار میکنم گاهبهگاه آن پيمان را شکستم امّا شهادت میدهم که شما آن شمشير تهديدکننده آويخته بر
سرم را هرگز فرو نياورديد و تا امروز آنچه درآن خيمه سبز بر من گذشته و شغل شنيعام
برای ديگران در خفا مانده است.
بالاخره بشارت سفر بزرگ را برايم آورديد. توشه راه نداشتيم. در بازار شــام به
حجرهای رفتيم که دوست باوفای شما عسگرلاد عزيز درآن به کسبوکار حلال مشغول بود.
ايشان بعد از شنيدن عزم جزم شما مقداری پول در اختيارمان گذاشته و قول داد تا به
آخر اين راه دشوار هميارمان باشد. متأسّفانه حکام جور ايشان را ظاهراً به جرم فروختن
پنير حاصله از شير خر و روغن آغشته به جنازه موش دستگير کردند. تنها ما بوديم که بر
خلاف همه اهل شهر میگفتيم اين انگ تنها سرپوشی بر قصد اصلی آن عمله جور است. شما در
خفا به عسگرلاد پيغام داديد که تقيه يکی از اصول اوليه مذهب ما است و شناعت و
حقارتی درآن نيست. عسگرلاد نيز به وظيفه خطير خود عمل کرد و گهخورمنامه غليظ
حکومت جور را امضا کرده و بيرون آمد. او به رياست اتحاديه مرکزی تجار نايل آمد و
بعدها چه کمکهای ارزندهای که از او به ما نرسيد.
بههمراه کاروانی که برای تشرف به حج راهی حجاز بود خود را به مکه رسانديم. وقتی به
مکه رسيديم همه خويشانم مرا شناختند. اخباری ضد و نقيض بهگوش آنها رسيده بود. تو
مانند پيری وارسته شهادت دادی من در قافله بازرگانان به تجارت مشغول بودهام و بری
از آن صفات شنيعام. مرا در ميان ايل و تبارم گذاشتی تا آنان را به محسنات خود جذب
کرده و دامن خود را از شايعات بزدايم. ای استاد! از من بهظاهر دوری جسته و به
گوشهای خزيده و در نزديکی کوه حرا بهتنهايی عزلت گزيدی. تنها دلخوشی من آن بود که
تنها هفتهای يکبار در نيمههای شب به خدمتت برسم و از ذخاير بیپايان علومت فيض
ببرم. برای اينکه به شايعه امردی من پايان داده شود از دوست گراميت عسگرلاد تاجر
درهم و دينار گرفتی و به من دادی تا با دست پر به خواستگاری دختری آبرودار بروم.
متأسّفانه هر دری را که زدم بسته يافتم و حتی فقيرترين خانوادهها هم مرا به دامادی
نپذيرفتند. دختران کور، دختران کچل، دختران ترشيده محبوس در خمره زمان هريک به
بهانهای مرا از خود راندند. در شهری که پسرانش در سن هجدهسالگی ترشيده و بهپايان
خط رسيده فرض میشوند من يگانه بيستوچهارساله عزب بودم. برای حل مسأله ازدواجم
بازهم به آن تاجر متعهد يعنی عسگرلاد پيغام فرستادی و کمک خواستی. او به ندای
رحمانی شما لبيک گفته و با بهکاربردن کيدی شرعی بر سر معاملهای، پيرزن تاجرهای را
بهخود مقروض گرداند. شرط بخشش قروض تاجره پير آن شد که مرا به دامادی قبول کند. آن
تاجره که خديجه میناميدندش چهلوچند سال داشت. در جامعهای بدوی که دخترانش از نهسالگی به خانه بخت رفته، در ده-يازده سالگی نخستين فرزند خود را میزايند و در دهه
سوم زندگانی نوههای خود را به آغوش میکشند زن چهلوچند ساله پيرزنی پيمانهبهسررسيده بيش نيست. با اين وصفيات بازهم خديجه پير از من کراهت داشت. بالاخره عسگرلاد
تهديد به اجراگذاشتن چک و سفتههايش کرد و مأمور جلب به خانه خديجه فرستاد. اقدام
نهايی او اثرش را بخشيد و من با جهيزيهای که سند بخشش قروض خديجه بود مانند دامادی
سفيداقبال به خانه بخت رفتم. خديجه سفيدمويی درشت هيکل بود که بنا بر همين اوصاف سنوسال و اندام لقب خديجه کبرا يافته بود. همو اولين زنی بود که با زنانگی
مردگونهاش راه مرد بودن را به من آموخت.
دلگرم به خاتمه شايعات پشت سرم شده و تجارت را شروع کردم. تمامی موفقيتم را مرهون
حمايت اتحاديه مرکزی تجار و رئيس گرانقدرش بودم که فرصت عرض اندام به من عنايت کرده
بود. هر کدام از اين جريان نصيبی میبرديم. سود مادی تعلق به آنان داشت و اجر معنوی
کار به من میرسيد. بهلطف اين وقايع کمکم نامم از محمد امرد به محمد امين تغيير
يافته و میتوانستم با گردنی افراخته در بازار شهر قدم بزنم.
محمد مصطفی (ص) از سخن بازمانده و بهآرامی شروع به گريه کردند.
نوشته شده در ساعت 8: 41 AM توسط shay tan1
October 18, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۲۰ -------
هنوز سحر بود و تا رسيدن صبح خيلی مانده بود. وه که چه با طمأنينه میگذرد زمان در
اين خانه عفاف و عصمت.
من شيطانی بهراهِراستهدايتشده بودم که بنا به حکمت الهی به خانه عفاف و عصمت راه
يافته و سعادت آشنايی با اهل بيت عصمت و طهارت را يافته بودم. با اينکه بدل به
پسرکی يازده-دوازدهساله شده بودم امّا نمیتوانستم بهخود اجازه دهم اين فرصت
مغتنم را به خواب غفلت سپری کنم. خواستم از جا برخيزم بيشتر به فيض سخنان گهربار
معلم و متعلم برسم که با نگاه خشن زبرائيل روبهرو شدم. بهناچار همانطور که در گوشه
مهمانخانه دراز کشيده بودم به ادامه مکالمات پيامبر اکرم (ص) و زبرائيل حکيم ادامه
دادم.
محمد مصطفی (ص) هنوز در حال گريه دستمال ابريشمی را که از زبرائيل گرفته بودند به سر
و صورت خيسشان میماليد. زبرائيل که بهترحم آمده بود گفت: ممد! ديگر بس است. فکر
میکنم به اندازه کافی برايت تنبه حاصل شده است.
پيامبر اکرم (ص) مف مطهرش را بالا کشيده و در حالیکه اسير سکسکه بعد از گريه بودند
فرمودند: نه ای معلم بزرگوار. بگذار حالا که سينه پردردم را شکافتی با ابراز خاطرات
گذشته قدری از دردهای هميشهپنهانم سبک شوم. بگذار تا بگويم از آلام بیپايانی که تا
عمق نسوجم رخنه کرده و اميد به خلاصی از آنها را ندارم. بلی داشتم میگفتم که بنا به
مساعدت دوستان و شرکاء میتوانستم با سربلندی در بازار و شهر قدم بزنم. امّا مسألهای
ديگر گريبانم را گرفت. سالی که همه شهر مکه به قحطی تخم سوسمار * گرفتار شده بود به
دلگرمی سردابههای پر از نعمت عسگرلاد يهودی در شام، معاملهای کلان با ابوجهل صورت
دادم. قرار بر آن گرديد که شانههای تخم سوسمار در صندوقهای ملخ نمکسودشده قرار
داده و به مکه حمل شود. در راه حراميان به کاروان حمله میکنند و همهچيز غارت
میشود. ماه مبارک رمضان بود و قيمت ارزاق عمومی به عادت همهساله سر به فلک گذاشته
بود. ابوجهل که پيش از رسيدن جنسها را با قيمتی گزاف پيشفروش کرده بود بهانه مرا
نپذيرفت و گفت مايه سرشکستگیاش شدهام. پولش را بازپس دادم امّا او کينه عميقی از
من بهدل گرفته بود. با کمک اعوان و انصارش در شهر شايع کرد که محمد امين حرامزاده
است. ای زبرائيل حکيم! درست است که پدر بزرگوارم عبدالله يکسال و اندی قبل از تولد
من به رحمت ايزدی شتافته بود امّا هيچکس تا به آنروز در حلالزادگی من شک و شبهه
نيافريده بود. کمکم پچپچها درشهر بالا گرفته و خود را در جهنمی يافتم که هيچکس
يارای نجاتم را نداشت. ایکاش مادر گرامیام آمنه زنده بود تا به همگان ثابت کند من
حلالزادهام. عموی بزرگوارم عـبـيـدالله روزی در مراسم قسم رسمی شرکت کرده و در
حالیکه دستش را بهروی حجرالاسود گذاشته بود هفتاد بار سوگند خورد که من فرزند برادر
کوچکترش عبدالله هستم و تنها اختلافم با ديگر اطفال طولانیتر بودن مدت دوران
جنينیام در شکم مادر بوده است. او به همه گفت من چهارده ماهه بهدنيا آمدهام.
پسرهمسايه سابقمان که در حجره خودم کار میکرد نيز حاضر به شهادت شد و گفت خودش جماع
پدر و مادرم را از لای حصيرها ديده است. همگان هنوز در شک و ترديد بودند که باز تو
به ياریام آمدی ای زبرائيل عليم! تو گفتی يکی از صفات انبيا و مردان بزرگ تاريخ
خارقالعاده بودن نحوه تولد و کودکیشان است و من قبل از تولد به صفت برازنده صبر
موصوف بودهام. گفتی به هيچ پيامبری وصله ناجور حرامزادگی نمیچسبد. عيسی (ع) را مثال
آوردی که بر سر نام پدرش مناقشههای بیپايان در جريان بوده و همگی شباهت
بیاندازهاش را با يعقوب نجار ناديده انگاشته و بر آسمانیبودن نطفهاش متفقالقول
بودهاند. بنا به عنايات بیپايان تو استاد حربه حرامزاده قلمدادکردن من بدل به
نردبانی برای صعودم شد. از آنروز در دل قسم ياد کردم تا روزی به خدمت ابوجهل و ديگر
شايعهپراکنان برسم.
با بهصدا درآمدن کوبه در پيامبر اکرم ساکت شد. من برای خودشيرينی بهسرعت برخاسته
و با کسب اجازه از بزرگترها در خانه را باز کردم. بيرون از خانه صبح شده بود و زيد
بن محمد قابلمه در دست در کوچه ايستاده بود. وقتی وارد دالان شد بهيکباره بوی لذيذ
حليم مملو از روغن و دارچين همه خانه را پر کرد. حضرت علی (ع) در حالیکه هنوز
خوابآلود و شورت بهپا بود از اتاقش بيرون آمد. با ديدن زيد و شنيدن بوی خوش حليم
داغ فريادی کشيد و گفت: حاشا و کلا که در خانه من صبحانه اشرافی صرف شود.
زيد برای گريز از خشم اميرالمؤمنين (ع) بهسرعت به مهمانخانه شتافت. علی (ع) که
متوجه فرارسيدن صبح شده بود دامنه داد و بيدادش را به حضرت زهرا (س) کشيد و گفت:
فـاطـی! زن! پاشو که کله ظهره. بازم که منو بيدار نکردی و نماز صبحم قضا شد.
من تازه بهياد طاعات و عبادات واجبه افتاده و برايم اين سؤال پيش آمد در اين بيت
مطهری که پيغمبر و چند تا امام درآن شب را به صبح آوردهاند چرا کسی برای انجام
فريضه صبحگاهی برنخاسته است؟
---------------------------------------------
* متأسّفانه عدهای نادان با سوسمارخور قلمدادکردن اعراب بهصورت غير مستقيم قصد
اسائه ادب به ساحت مقدس رسولالله (ص) را دارند. بهتر است در مورد اين حيوان مفيد
توضيحاتی داده شود. طبق تحقيقات حوزوی علمای اعلام و نيز پيشرفتهای جديده علوم بشری
معلوم شده که اصولاً سوسمار به دلايل ذيل حلال و پاک است: ۱- پيامبر اکرم در حديث
صحيحه نبوی خوردن گوشت سوسمار را با شرکت در ضيافتالله در جنت خلد يکسان
دانستهاند. ۲- سوسمار مانند پستانداران حلالگوشت خون جهنده دارد. ۳- سوسمار مانند
پرندگان حلالگوشت تخم میگذارد به اين گندگي. ۴- سوسمار مانند ماهيان حلالگوشت فلس
دارد اين هوا. ۵- نوعی از سوسماران که به تمساح معروفاند هميشه با چشم گريان و
اشکآلود مشغول حمد و عبادت خداوند متعالاند. ۶- برخلاف خوک و سگ ما آيه و حديثی که
دلالت بر حرامبودن سوسمار باشد در دست نداريم.
نوشته شده در ساعت 5: 59 AM توسط shay tan1
October 21, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۲۱ -----
بهزودی پرسش بیپاسخم در مورد فريضه نماز در اين خانه عفاف و عصمت بدل به تعجبی شگرف
شد. حسنين (ع) را ديدم که با چشمانی قیکرده بهسودای بوی خوش حليم قاشق بهدست از
اتاقشان بيرون آمدند. شلوار مطهر حسن (ع) منقش به شاش ديشباش بود و فاطمه زهرا (س)
فريادی بلند بهسر امالبنين کشيد و گفت: شلوار خشک بده بچـــه که سرما نخوره! بعدش
هم دوشک بچه رو بنداز توُ آفتاب.
امالبنين که او نيز تازه از خواب بيدار شده بود مانند هر باردار سنگينی کاهلانه از
جا برخاسته و در حالیکه در گنجه بهدنبال شلوار خشک میگشت زير لب غرولندی بیپايان را
شروع کرد: بــچــه!؟ خرس گنده هشت سالشه، هنوز توُ تنبونش ترکمون میزنه! بايد ريد به
اون امتی که امامش اين باشه. خدا يه جو شانس بده. بين بچه عقدی و بچه صيغهای بايد
اينهمه تفاوت باشه؟ اين طفل معصوم که تو شکممه آدم نيست؟ کسی پيدا نشد بپرسه زن!
ويار چی داری. امروز هم حتماً داغ حليم بهدلم خواهد موند. اميدوارم اين مسائل روی
سلامتی بچهام تأثير منفی نذاره. خدايا يه پسر سالم و دستدار بهم بده تا اسمش رو
بذارم ابوالفضل و پوز اين جندهخانوم لگوری (س) رو بزنم. حالا اين زنيکه (س) بهکنار
اون علی (ع) جاکش نبايد پشتيبانم باشه؟ من خر رو بگو که گول التماساشو خوردم و گوهر
عفتم رو مفت و مجانی در اختيارش گذاشتم. حالا خوبه امروز شنبهست و لازم نيست برم
تو مطبخ. خدايا شکرت که اين شنبه رو به ما کلفتهای بدبخت عنايت کردی تا مجبور
نباشيم آتيش روشن کنيم و غذا بپزيم. اميدوارم اين رسم پسنديده که پيغمبر برای ما به
ارمغان آورده عوض نشه * .
امّالبنين را با دردهايش تنها گذاشته و به مهمانخانه رفتم. حالا نماز و وضو بهکنار
کسی پيدا نمیشود که به اين بيت مطهر بگويد صبحها بايد آبی بهصورت زد؟ همگی از
پيغمبر و امام و معصوم و مرشد گوش تا گوش با چشمان قیکرده بهدور سفره حليم نشسته
بودند. حسن (ع) گرچه شلوارش را عوض کرده بود امّا بوی بهجامانده از مجاهدت ديشباش
شامه همگی را میگداخت. پيامبر اکرم (ص) نوه مشمئزکننده را از خود راند و عايشه را
بهروی زانوی خود گذاشت. رحمةالعالمين (ص) در حالیکه میکوشيدند خشتک خونآلود دخترک را
با شال سبز از ديد ديگران مخفی نگه دارند با مهربانی خاصی حليم شيرين را به دهان
عايشه خود میگذاشتند. بين حسن (ع) و حسين (ع) بر سر شکردان نبردی آغاز شده بود که
تنها اخم مشکلگشای علی (ع) بود که آنها را بر جايشان نشاند. رادمرد بزرگ اسلام (ع)
گرچه بر سر سفره حاضر بود امّا دست خود را به معصيت تبذير آلوده نکرده و تنها با نان
خشکيده و آب چاهی که بهيقين خود ايشان حفر کردهاند سد جوع نمود.
زبرائيل که در بالای مجلس در کنار رسولالله (ص) نشسته بود مانند هر کِـنـِس از
کنيسه گريخته، خسيسی و لئامت هميشگیاش را از ياد برده و تا پوزه بهداخل کاسه حليم
فرورفته بود. دو طره باريک موهای آويخته از گيجگاه پيرمرد که بايد نشانی از حلم و
علم دين مبين يهود باشند بدل شدند به دو زبان اضافی که میخواستند تا آخرين ذره حليم
مجانی را بليسند. من در تعجب بودم که چرا علی (ع) و فاطمه (س) بر سر سفره نشستهاند
اما وجود زبرائيل حکيم را ناديده میانگارند. با ترسولرز از امالبنين ماجرا را
پرسيدم و او در جواب گفت: وا!! حالا ديگه مولای متقيان (ع) همين يه کارش مونده بره
به جهودا سلام کنه.
گفتم: مگر ايشان مورد احترام و تکريم رسول اکرم (ص) نيستند؟
: اين که نشد دليل. يهمشت سنی از کافر بدتر هم مورد عنايت پيغمبرند حالا میگی
ايشون برن به سنّيــا سلام کنن؟ هر چيزی جای خودش رو داره. آب اميرالمؤمنين با
جهودا هم توُ يه جوب نمیره. مگه نمیدونی رسم جهودا اينه که توُ نون فطيرشون خون
بچهای که اسمش علی هست رو بريزند؟
نادم از پرسشم در گوشهای نشستم و کوشيدم تا به تجزيه و تحليل قضايا بپردازم. امّا
هرچه بيشتر انديشيدم کمتر فهميدم.
رسول اکرم (ص) که کاملاً سير شده بودند آروغی معطر زده و گفتند: بجنبيد که ساعاتی
ديگر بايد برويم و نماز دشمنشکن شنبه را بهجا بياوريم.
حسن (ع) برای اينکه شاهکار ديشباش را از ياد همگان ببرد خودشيرينی کرده و گفت: ای
پدربزرگ گرامی! مگر نگفته بوديد امروز صورتگری اهل کاشغر میآيد تا اهل بيت را به
تصوير بکشد.
با شنيدن واژه صورتگر سگرمههای علی (ع) در هم رفته و غريدند: زبان به کام بگير تولهسگ شاشو! مگر نمیدانی در دين حنيف ما نگارش تصوير چهرهها حرام و مذموم است؟ در
حالیکه بيشتر امت ما در حال مردن از گرسنگی هستند ما را چه به تجملات طاغوتی مانند
انداختن عکس؟
محمد مصطفی (ص) در حالیکه بهجای تسبيح زبرجدشان با سينههای صاف عايشه بازی میکردند
با طمأنينه فرمودند: درست میگويی ای پسرعم عزيزم. امّا هر قانون لايتغير الهی نيز
میتواند بنا به مصالح اسلام و مسلمين اندک تغييری کند. راستش به من خبر رسيده که در
نواحی دوردست از زشتی صورت ما میگويند و آنرا دليل ناپيامبری ما میدانند. گفتم
صورتگری از کاشغر که در شام نگارخانه دارد به اينجا اعزام شود تا فقط يکبار برای
ثبت در تاريخ ** از چهرههای ما تصاويری درخور تهيه نمايد.
فاطمه زهرا (س) در حالیکه به ابروهای زبر و برنداشتهاش دست میکشيد گفت: خاک عالم!
اقلاً زودتر میگفتيد تا بچهها رو میبرديم سلمونی.
پيامبر اکرم (ص) گفتند: هراس بدل راه مده که خداوند يار ماست. تا آنجا که بهخاطر دارم
صورتگر کاشغری در فن رتوش استاد است. راستی فاطی جان! پريروز براق را به اينجا
فرستادم. اميدوارم در کاه و يونجهاش سستی نکرده باشيد. راستش میخواهم يکی از تصاوير
در حالی باشد که سوار بر آن اسب باوفايم و بهسوی عرش کبريايی میشتابم.
فاطمه زهرا (س) نگاهی به قنبر انداخت. قنبر که آشکارا خمار مینمود بهسختی لب سياهش
را از هم گشود: يا رشولالله! همون روژی که براق رو فرشتاديد برديمش تو طويله پيش
اشد. اولش ترشيديم اشد اشبه رو بخوره. امّا الحمدالله شير با وفای علی عليهشلام
شکمش شير شير بود. اينم فک کنم اژ انفاش قدشی مولاش که اشد هم ديگه لب به گوشت
نمیژنه. حيوون ژبون بشته درشته شيره امّا به کاه و يونژه مختشری قانعه. توُ اين خونه
همه اژ تبژير بيژارند ***
علی (ع) لوله قهوهایرنگی را به قنبر داد و غلام سيهچرده را به اتاق مجاور فرستاد
تا بلکه از خماری درآمده و بيش از اين آبروريزی نکند. زبرائيل حکيم که تازه از
ليسيدن کاسه حليمش خلاص شده بود گفت: اين اسد هنوز زندهاست؟
-------------------------------------
* خوانندگان گرامی متوجه باشند که اين ماجرا متعلق است به زمانی که هنوز اسلام
حقيقی جا نيافتاده و قبله و قانون مسلمين از کافران جهود اقتباس میشده. اميدواريم
که عمری باقی باشد و بتوانيم علت جدايی دين حنيف اسلام از فرقه ضاله يهود را به
صورت کامل تبيين کنيم. الهم اجعلنا مع المسلمين!
** منظور همان تاريخ خونبار شيعه است.
*** علمای شيعه برای آنکه اثبات نمايند حرف ز سه نقطه (که عجم ژ میخوانندش) ريشه در
فرهنگ غنی و خونبار شيعه دارد و حرفی کاملاً مقدس است و متعلق به اهل بيت از اين
روايت صحيحه بهره برده و اثبات نمودهاند که حرف ز سه نقطه (ژ) که بهجای زه (ز) و
سه (س) مینشيند از ابتکارات اميرالمؤمنين و غلام باوفايش قنبر است. بهزبانآوردن
اين حرف مقدس موجب سعادت دنيوی و اجورات اخروی است بهدليل همين ثواب است که بعضی
علمای عظام شيعه مانند همين رهبر فرزانه (مد) خودمان هيچگاه از منقل منفک نمیشوند تا
بتوانند ژ را با قرائت بهتری تلفظ نمايند. اژرتون با شيدالشهدا و شاقی کوشر.
نوشته شده در ساعت 6: 22 AM توسط shay tan1
October 22, 2002
٭ ------- مؤمنانه ۲۲ --------
متعاقب سؤال زبرائيل حکيم، سکوتی سنگين مهمانخانه را در بر گرفت. من که شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام هنوز نابالغم و از خيلی چيزها سر در نمیآورم. از امالبنين
علت اين سکوت را پرسيدم. او آستينم را گرفته و بهدنبال خودش از مهمانخانه بيرون
کشيده و در حالیکه هراسناک بهنظر میرسيد گفت: اسد را سلمان فارسی بهعنوان پيشکشی
برای مولای متقيان (ع) آورده است. سلمان فارسی روزگاری دوست صميمی زبرائيل بوده و
اصلاً خود زبرائيل حکيم او را به رسولالله (ص) معرفی کرده. منتها چندی است که بين
زبرائيل و سلمان اختلافی پيش آمده که هيچکس دليلش را بهدرستی نمیداند. فقط همين را
میدانيم که حضرت محمد (ص) بنا به حرفهای زبرائيل دستور معدومکردن اسد را صادر کرده
و امر فرموده بودند که در گوشتی که به خورد اسد میدهند سم بريزند. خوشبختانه در اين
بيت مطهر به امر اميرالمؤمنين (ع) از اسراف و تبذير خبری نبوده و اسد بالاجبار
وجـيـتـاريــن شده است. گوشت مرحمتی را زيد خودش با دست خود جلوی اسد گذاشت. امّا
شير غرشی سهمناک کرده و به نشخوار پوست هندوانههای خردشده جلويش قناعت میکند. زيد
خبر اين معجزه را بهنزد پيامبر اکرم (ص) میبرد. پيامبر (ص) هم آن معجزه را به حساب
کرامات خود میگذارد و میگويد برای بستن دهان زبرائيل بهدروغ بگويند اسد سقط
شدهاست.
هنوز در راهرو بوديم که ديدم زبرائيل حکيم با صورتی برافروخته از مهمانخانه بيرون
آمد. پيامبر اکرم (ص) نيز مانند محتاجی گردنکج، بهدنبال پيرمرد بيرون آمده فرمودند:
بهخدا گه خوردم ای معلم گرامی. تو هميشه با ديده اغماض بر گناهانم خط عفو کشيدهای.
میدانستم که بهخاطر دشمنیهای سلمان چشم ديدنش را نداريد و به روح کليمالله (ص) قسم
که فرمان قتل اسد را صادر کردم. امّا چهکار کنم که مشيت آسمانی آن بود که از مرگ نجات
يابد. وقتی زيد برايم خبر آورد که اسد علفخوار شده ديدم زندهبودن شيری که علف
میخورد بهيقين برای هديهکنندهاش که سلمان باشد بسی دردناکتر است تا آنکه زبان
بسته را بکشيم.
زبرائيل حکيم لحظهای درنگ کرد و با لبخندی موذيانه گفت: شايد تو راست بگويی ای
شاگردکم! حال که اينطور است بايد بدهيم شير علفخوار را در شهر بگردانند تا مايه خفت
سلمان شود. برويد اسد را بياوريد و به محل برگزاری نماز شنبه ببريد تا خلق ببينند و
بر سلمان بخندند.
قنبر در حالیکه دودی کهربايی از منخرينش بيرون میداد از اتاقی بيرون پريد و با لحنی
که نشانی از خماری نداشت گفت: دست به اسد بدبخت نزنيد که جون نداره حرکت کنه.
زبرائيل با چهرهای که حاکی از عدم اعتمادش بود راه طويله را در پيش گرفت. همگان از
کوچک و بزرگ بهدنبال پيرمرد بهراه افتاديم. بعد از عبور از حياطی که به باغ رضوان
میمانست به اتاقی رسيديم که از درون آن صدای بغبغوی کبوتر بهگوش میرسيد. علی (ع)
بهيکباره ايستاد و در اتاقک را باز کرد. تعداد بیشماری کفتر در ميان هم میلوليدند.
اميرالمؤمنين (ع) فريادی کشيدند و گفتند: ای حسين پدرسگ! مگه نگفته بودم کفتربازی
موقوف. تا کی میخوايی خفت و خواری را نصيب اين بيت مطهر کنی؟
رادمرد بزرگ اسلام (ع) امان نداده و با حرکتی سريعتر از پلنگ، گريبان حسين (ع) را
گرفت. حسن (ع) گرچه در جرم برادر دخيل نبود امّا بهعنوان اولين واکنش شلوارش را خيس
کرده و از جمع فاصله گرفت. اميرالمؤمنين (ع) کمربند چرمی را از کمر باز کرده و به
جان حسين (ع) افتاد. زهرا (س) در حالیکه بهصورت خودش میزد گفت: الآن بچه رو ناقص
میکنه.
حضرت محمد (ص) در موضوع دخالت کرده و برای اينکه به غائله خاتمه دهند فرمودند: ولش
کن طفل معصوم رو. همين کارها رو میکنيد که يهمشت بچه عقدهای و ترسو تحويل جامعه
میديد. بچهای که برای پناهدادن چند کفتر زبونبسه مورد مؤاخذه قرار میگيره بهيقين
در بزرگسالی مجبور خواهد شد برای گرفتن جرعهای آب رکاب هر شمر ذالجوشنی را مثل سگ
بليسد. طبيعت بچهها قانونگريزی و عدم اطاعت بزرگترهاست. اصلاً اين کفترها همهش مال
خود منه و در اينجا بهامانت گذاشتهام.
دستان کوبنده علی (ع) در هوا خشکيد. حسين (ع) در حالیکه تنبانش بر اثر ضربات کمربند
شرحهشرحه شده بود گريهکنان در گوشهای نشست. زبرائيل حکيم بهعنوان پشتيبانی از
شاگرد گرامیاش گفت: بلی. اصولاً تمامی پيامبران اولوالعزم صاحب کتاب کفترباز
بودهاند. مگر میشود بهغير از شاهپر کفتر از چيزی ديگر بهعنوان قلم برای نگارش
استفاده کرد؟ خب حالا ديگه اجازه میديد بريم اسد رو ببينيم؟
همگی دوباره بهراه افتاديم تا اينکه بالاخره به طويله رسيديم. در ابتدای ورودی مشتی
بز و بزغاله در گوشهای آرميده بودند که با عصای زبرائيل حکيم پراکنده شدند. براق،
اسب عزيز رسولالله (ص) با ديدن صاحب خواست شيههای جانانه بکشد امّا صدايی ضعيف از
او بهگوش رسيد. پيامبر اکرم فرمودند: قنبر! اين اسب ناخوشه؟
قنبر خايهمالانه جواب داد: نهخير قربان قدوم مبارکتان! به امر اميرالمؤمنين در
روزه مستحبی است.
محمد مصطفی (ص) مشتی کاه از کاهدان برداشته و بهمقابل دهان بـــراق گرفت. علی (ع)
گفت: آقا ولش کنيد تا خرخره سحری خورده.
حضرت محمد (ص) با اخمی که تابهحال سابقه نداشته دامادش را وادار به سکوت کردند. براق
مانند قحطیزدهها شروع به خوردن کاه نمود و ملچوملوچش سر بهآسمان گذاشت.
پيامبر اکرم (ص) با پوزخند گفتند: اين زبونبسه سحری خورده؟! اين بيچاره جون نداره
نفس بکشه. درسته من در احکامم در مورد صفت قناعت و عدم اسراف زياد گفتهام امّا
گدابازی هم حدی داره.
رحمةالعالمين (ص) هنوز مشغول دادن علف به اسب نازنينش بودند که زبرائيل حکيم سراغ
اسد را گرفت. قنبر همه را به ته طويله راهنمايی کرد. آنچه که در نيمتاريک طويله
هويدا شد دل هرکسی را ريش میکرد. موجودی که اسد میناميدندش مشتی استخوان بود که
پوستی مانند پتوی کهنه بهرويش کشيده باشند. شير چهار دست و پايش را به آسمان کرده و
عاجز از پراکندن خيل مگسهايی بود که سر و صورت و دهانش را آماج سماجت خود کرده
بودند. تنها نشانه حيات اسد بالاآمدن و پائينآمدن جائی از اندامش بود که
روزگاری شکم ناميده میشد. زبرائيل حکيم دستمالش را در آورده در حالیکه اشک از
چشمانش میسترد با ترحم بسيار دستی بهسر کچل اسد کشيد. جايی که روزگاری يال پر هيبتی
رعب و وحشت را بهدل هر بينندهای میانداخته حال مانند کف دست بیمو شده بود.
زبرائيل با لحنی مملو از بغض گفت: لا اله الا يهوه! سالها بود که چنين شير رقتباری
نديده بودم. تنها ايام جوانیام بود که در کابلستان با شير پيری بهنام مرجان برخوردم
در قفسی اسير بود. امّا نه. اين اسد بيچاره از آن مرجان کابلی نگونبختتر است. قصد
آن داشتم که سلمان را به اينوسيله خفت دهم امّا میبينم ننگ اين وضعيت بيشتر به علی
برمیگردد که آشغال گوشت را نيز از اين حيوان مفلوک دريغ کرده است.
علی (ع) بهاعتراض گفت: بهخدا اگه بهخاطر پسرعموم نبود همينجا حسابت رو کف دستت
میذاشتم ای جهود نزولخور. در مملکتی که نون خشک گير بيوهزنها و يتيمهاش نمیآد دادن
آشغال گوشت به يک حيوان بیخاصيت معصيت عظماست.
پيرمرد لئيم با صدايی که از شدت عصبانيت به زوزه میمانست گفت: مصيبت عظمی؟ حالا که
دهانم را باز کردی بگذار بگويم مصيبت عظمی چيست. مصيبت عظمی آن است که در ميان
نخلستان غنيمتی مخفيانه موستان درست کرده و شراب حاصله را قاچاقی فروخته و عوايدش
را صرف خانومبازی نيمهشبها میکنی. خبرش در همهجا پيچيده.
علی (ع) طاقت نياورده و رو به قنبر گفت: بپر برو اون ذوالفقارم رو بيار تا حساب اينو
برسم.
قنبر اينپا و آنپا کرده و پرسيد: کدومش رو بيارم قربان؟ ذوالفقار دوسر يا
ذوالفقار سهسر رو؟
حضرت محمد (ص) بازوی پرتوان علی (ع) را گرفته و گفت: هيچکدام ای قنبر. برو دلوی آب
خنک بياور که همه احتياج به تمدد اعصاب دارند. حساب من بدبخت را نيز بکنيد که پيغمبر
اين امت بيچارهام. تو ای زبرائيل حکيم معلم من و تو ای علی داماد منی. الآن که
دين مبينمان در محاصره کفر و الحاد است بيش از هميشه به وحدت کلمه محتاجيم. مسائل
جزئی را میتوان با سعه صدر حل کرد.
رسول اکرم هنوز در خيال ادامهدادن موعظهاش بود که امالبنين خبر آورد که نقاش
کاشغری آمده و سراغ رسولالله را میگيرد.
نوشته شده در ساعت 5: 57 AM توسط shay tan1
October 23, 2002
٭ ------ مؤمنانه ۲۳ -------
پيامبر اکرم (ص) با شانه چوبی مشغول مرتبکردن ريش مبارکشان شده و فرمودند: تعجيل
کنيد که اين صورتگر دستمزدش را ساعتی میگيرد. قنبر! فوراً اسب عزيزم براق را به حياط
بياور و زينی مرصع بر آن بگذار. فاطی! تو هم بچهها را لباس مناسب بپوشان. سبز را
بر تن حسنم و سرخ را بر تن حسينم کن. علی! ذوالفقارت را بياور تا تيزیاش در خاطر
تاريخ بماند.
همگی از طويله بيرون آمديم. صورتگر کاشغری و شاگردش که نوجوانی خوبرو بود در حال
پهنکردن سهپايه و بوم و رنگ بودند و با ديدن رسول اکرم (ص) سلام عرض نمودند.
صورتگر در حالیکه تعظيم کرده بود با لهجه ناآشنايی گفت: مرا عسگرلاد که از تجار
محترم شاماند به خدمتتان فرستادهاند. اهل کاشغر در غرب چينم و سالهاست در خطه
شامات نگارخانه دارم. اين نوجوان يتيم هم شاگردم است و نامش خمين هندی است. چند
سال پيش که برای تجديد ديدار اهل و عيال عازم سفر به کاشغر بودم او را در يکی از
معابد هندوان ديدم. ارباب دهشان او را وقف بتخانه کرده بود و پسرک بينوا در خمی
شکسته میزيست. دلم بهرحم آمده، با مشتی درهم و دينار خريده و به شامات بردمش.
پيامبر اکرم با ترحم رو به خمين هندی کرده و گفتند: تو نيز مانند من يتيمی؟
خمين هندی سرش را بهزير انداخته و گفت: بلی يا رسولالله. لاکن پدرم را ارباب ده
کشت تا با مادرم وصلت کند.
صورتگر کاشغری برای خودشيرينی گفت: ای محمد مصطفی! خمين هندی گرچه در صرف و نحو عرب
دارای اشکالات اساسی است امّا اشعار عرفانی را بهزبان مجوسان میسرايد و طی آن از
مدرسه و بتخانه و تبخال بالای لب يار میگويد.
پيامبر اکرم دستی به سر و گوش پسرک کشيد و گفت بعد از اتمام کار بهنزدش بيايد و
شبی را مهمانش باشد.
قنبر که در طويله مشغول زور ورزی با براق بود با نفسی بريده گفت: يا نبی اکرم!
اين زبونبسته جون نداره حرکت کنه. میترسم به غضب الهی دچار شوم و الّا با دگنک وادار
به حرکتش میکردم.
رحمةالعالمين (ص) زيد را به کمک قنبر فرستاد و رو به فاطمه (س) فرمودند: چرا اينجا
ايستادهای؟ برو خودت را آماده کن.
زهرا (س) با اشاره به ابروهايش که از سبيل اميرالمؤمنين (ع) کلفتتر بود کرده و گفت:
با اين چشم و ابرو؟! با اين موهايی که مانند پشم آلوده ماتحت شتر در هم پيچيده؟
تقاضا میکنم مرا از بودن در تصوير معاف بفرمائيد که برای نسوان ننگی بالاتر از نشان
دادن چهره آرايشنکرده نيست.
مولای متقيان (ع) در حالیکه کچلی سرشان را بهزير چفيه سبز مخفی میکرد رو به همسرش
غريد: حرف زيادی موقوف ضعيفه! حالا ديگه مونده صنار سه شاهی رو که از راه غزوه و
عملگی در نخلستانها بهدست میآرم بدم برای سرخابسفيداب خانوم. امت ما در زير خط
فقرند و رنگ عدالت اجتماعی قولدادهشده توسط رسول اکرم (ص) را نديدهاند.
زهرا (س) با جيغ و داد گفتند: خبه خبه! خوبه همه میدونند کيسهکيسه سرخاب و سفيداب رو
میبری بين بيوههای خوشگل پخش میکنی. من بميرم هم با اين شکل و قيافه نمیرم جلوی
عکاس.
دخت گرامی رسول اکرم (ص) گريهکنان بهگوشهای از حياط رفت. زبرائيل حکيم حضرت ختمی
مرتبت (ص) را بهکناری کشيد و گفت: راستش بهنظرم برای ختم اين موضوع بهتر است اصلاً
بيائيم و نشاندادن موی زن را برای هميشه حرام کنيم. خواصی که بر حرامکردن مترتب
است از حلالبودنش بيشتر میباشد. و امّا دلايل حجاب از نظر شرع مقدس به شرح ذيل است
ای شاگرد باوفايم:
---الف) در دين مبين يهود نشاندادن موی زن گناه کبيره است.
---ب) دو سال است که رود نيل طغيانی پربرکت کرده و در نتيجه محصول پنبه زيادی
برداشت شده. عسگرلاد يهودی و شرکاء که انحصار پنبه را در اختيار داردند پيغام
دادهاند برای پنبه و پارچه حاصله فکری کنيد که عنقريب ورشکست خواهيم شد و از کمک
مالی عذر خواهيم خواست. اگر حجاب اجباری شود پارچه چادری حاصل از آن پنبهها بهراحتی
بهفروش رفته و منافعش نصيب همه خواهد شد.
---ج) شما که ماشالله تعداد زيادی زن در حرم داريد بهيقين از خريد البسه رنگارنگ
برای آنان عاجز شدهايد. با چادریکردن آنها در هزينههای شخصیتان نيز صرفهجويی
خواهد شد.
---د) زبانم لال در صورت شکست در امر رسالت میتوانيد خود را در چادر پيچيده و
بگريزيد.
---هـ) تصور کنيد که خديجه با آن چهره چروکيده و پير محصور در چادر است. اگر
چهرهاش زير چادر پنهان باشد چه کسی میتواند شما را مسخره کند برای بههمسریگزيدن
آن عجوزه؟
پيامبر اکرم که از دلايل محکمهپسند زبرائيل حکيم، خصوصاً آخرين دليل متقنش، خرسند
شده بودند در دم فرمان الهی حفظ حجاب را بر عموم مسلمين و غير مسلمين صادر فرمودند
و گفتند: اين فرمان الهی محدود به زمان و مکان نبوده و مانند نظارت استصوابی از
ابتدای خلقت و در تمام مراحل تکوينی و توشيحی، چه در حال و چه در آينده نافذ خواهد
بود. بعداً در موقع مقتضی آيات مناسبش را به کاتبان وحی ديکته خواهم کرد.
زهرا (س) کمی خوشحال شد امّا بعد از لحظهای تفکر گفت: خاک عالم برسرم! حالا چادر از
کجا گير بيارم؟
حضرت علی (ع) با اخم گفت: حالا يه مکافات جديد سر چادر خانوم شروع شد. از همين
امروزه که بهانه کرپدوشين سهاسبه يا کودری خالدار رو بگيره و روزگارم رو سياه کنه.
يـــآ خدا! يه چاه عميق بهم عنايت کن تا از دست اين سليطه (س) برم عقدههای دلم رو
توش بريزم. خدايا! يه شمشير تيز به فرقم نازل کن تا از دست اين زنيکه (س) راحت بشم.
محمد مصطفی (ص) که ديدند عنقريب دوباره بين زن و شوهر شکرآب خواهد شد فیالفور
کرباسی که مقداری خارک خشکيده بهرويش در معرض آفتاب قرار گرفته بود را برداشته و بعد
از تکاندن بهسر زهرا (س) کشيدند.
امالبنين با لبولوچهای ورچيده و بغضکرده گفت: من چی؟ من بدبخت جزو زنها به
حساب نمیآم؟ اين موی روی سرم با زهار شتر يکسانه؟
رسول اکرم که ديگر پارچهای در مقابل چشمشان نمیديدند فرمودند: تو فعلاً کنيزی. بر
کنيزان حرجی نيست چنانچه حجاب نداشته باشند. آهــــای قنبــــــر! پس اين براق چی
شد؟
قنبر و زيد نفسنفسزنان از طويله بيرون آمدند. قنبر زودتر به حرف آمده و گفت: يا
رسولالله! اين اسب به کار امروز کفاف نمیده. زبونبسته جون نداره. از بس سنگينه
نمیشه بهزور آوردش.
نقاش کاشغری بعد از اينکه فهميد براق برای تصويرگری آماده نيست رو به رسول اکرم (ص)
گفت: شما ناراحت نباشيد ممدآقا. خودم بعداً تو نگارخونه افکتش رو اسپشال میکنم.
علی (ع) يقه نقاش کاشغری را گرفته و غريد: ممدآقا کيه؟ حالا به نبی اکرم (ص) جسارت
میکنی ديوث؟ قـــنـــبـــر! بـپـر ذوالفقارم رو بيار تا احترام به بزرگتر رو حالیش
کنم.
زبرائيل حکيم با عصايش جلوی حرکت قنبر را گرفت و محمد مصطفی (ص) نيز کوشيدند تا
دامادشان را از خر شيطان پياده نمايند. بعد از اينکه غائله خوابيد بنا بهدستور
صورتگر کاشغری، همه در گوشهای رديف شدند. زبرائيل حکيم از ملحقشدن به ديگران طفره
رفت و رو به پيامبر اکرم (ص) گفت: از من مخواه که در اين تصاوير باشم که روح
کليمالله (ص) از اين اعمال بيزار است.
پيامبر (ص) و زبرائيل مشغول صحبت بودند که بهپيشنهاد حسنين (ع)، بنا شد اسد نيز در
يکی از تصاوير گنجانده شود. همه مردان بهداخل طويله رفته و جنازه نيمهمرده اسد را
بيرون آوردند. شير بيچاره که گويی سالها از نعمت آفتاب محروم بوده باشد ابرو در هم
کشيد و خميازهای پرملاط سر داد و ثابت شد که محض نمونه حتی يک دندان نيز در دهان
شير بيچاره نمانده. قنبر در حالیکه با پارچهای سر کچل و پر زخم اسد را تميز میکرد
گفت: اين بيچاره رو اولين بار که ديدم سلمان تازه از دشت ارژن ولايت فارس آورده
بودش. اون موقعها با يه نعرهش دل مسلمون و کافر هری میريخت. روسياهی من و ناتوانی
اين شير مايه خفت اسلامه. يا اميرالمؤمنين! اجازه بديد ماها عکس شما رو آلوده
نکنيم.
علی بن ابیطالب غريد و گفت: گه زيادی نخور. اين نقاشه مگه نمیگه خيلی ماهره؟ دندش
نرم تو رو جوون و سفيد بکشه و اين اسد بيچاره رو شير ژيان. نقاشباشی! بلدی يا با
ذوالفقار يادت بدم؟
نقاش کاشغری گردن باريکتر از مويش را در مقابل هيبت بزرگمرد اسلام (ع) بهتأييد تکان
داد. علی (ع) در وسط نشسته و حسنين (ع) مانند دو پروانه در گردش نشستند. قنبر تبرزينی
بهدست گرفت و در گوشهای که نقاش گفته بود ايستاد و جنازه نيمهجان اسد را مانند
رخت چرک به جلوی صحنه آوردند. نقاش کاشغری با سرعت و مهارت بیمانند مشغول بهکار
شد و هنوز دقايقی نگذشته بود که کار تمام شده و در معرض ديد همگان قرار گرفت.
[تصوير شماره ۱ ] يا
+
فرياد احسنت پيامبر اکرم (ص) و ساير حضار بههوا خاست. قنبر گريهکنان بهسجده
افتاده بود و آرزو میکرد که ایکاش مادرش زنده بود و روسفيدی او را میديد. حتی اسد
نيز از چهره پر هيبت خود شاد شده و مانند محتضری که آخرين رمقش را صرف خنديدن میکند
لثههای بیدندانش را به رخ همگان کشيد.
بنا بهدستور نقاش پيامبر در گوشهای ايستادند و آماده شدند. زبرائيل امان نداده و
تــــوراتـــی که در دست داشت را به حضرت ختمیمرتبت داده و به نقاش گفت: ايشون رو
مهربون و متشخص میکشیها. در ضمن يهکاری کن که انگشت آقا و کتاب مقدسشون واضح
بيافته.
علی (ع) دخالت کرده و گفت: اين تورات چيه دادی دست پيغمبر؟ ما خودمون قران داريم
اين هوا.
پيامبر فرمودند: چارهای نيست يا علی. قران فعلاً نيمهتمامه و اديت نهايی نشده.
میگی بريم اون جزوههای پراکنده و ورقپارهها رو از زير دست عثمان و معاويه بيرون
بکشيم؟ با اون برگههای متفرق نمیشه هيچ امتی رو متحد کرد. تازه اون اوراق که هيبت
اين کتاب رو ندارند. جناب نقاشباشی! نمیشه شما اين تورات رو يه جوری قران جلوه
بديد؟
نقاش کاشغری سری بهتأييد جنباند و شروع بهکار کرد و بعد از لحظاتی تصوير پيامبر
اکرم آماده شد. [تصوير شماره ۲ ] يا
+
همگی به حسن سليقه نقاش در انتخاب رنگ عبا و جهت انگشت احسنت گفته و بنا شد تصوير
سوم با شرکت زهرا (س) کشيده شود. دخت گرامی رسول اکرم (ص) بهانه آورده و گفتند: اگر
زندهزنده خاکم کنيد هم حاضر نيستم چادری از جنس کرباس بهسرم بکشم. اگه کرپژرژه
بود میآم تو عکس، اگه نبود نمیآم.
التماس پيامبر اکرم (ص) و پرخاش علی (ع) و گريه و فغان اطفال معصوم (ع) بیفايده بود و
فاطمه زهرا (س) حاضر به همکاری نشد و بالاخره وقتی ديد همگان اصرار دارند با بغضی
ترکيده به اتاقشان رفته و گريه مظلومانه سردادند. خمين هندی رو به استادش کرده و
گفت: ولاکن اين الوان خشک خواهند گرديد چنانچه بهفوريت مورد استفاده قرار نگيرند.
نقاش کاشغری رو به پيامبر (ص) کرده و گفت: چهکار کنيم. ديگر تصويرگری بس است؟ رنگها
را بريزيم دور؟
مولای متقيان بهخروش آمده و گفت: بهخدا با ذوالفقارم چهار شقهات خواهم کرد اگر بار
ديگر صحبت اسراف و تبذير و دورانداختن در اين خانه مقدس را بر زبان بياوری. امت
اسلام در فقر فاقه بهسر میبره و تو میخواهی رنگها را دور بريزی؟ آهــــای زيد!
بيــا ببينم. اين کرباس رو میکشی رو سرت و صاف میشينی اينجا. تا کار استاد تموم
نشده میشی فاطمه زهرا (س). اين دستمال رو هم بکش رو صورتت که نامحرم نبيندت. آی
امالبنين اونجوری اونجا وايسادی چيکار، اين تورات رو میگيری بالاسر پيغمبر. بعد هم
که کار تموم شد میری دستتو آب میکشی ها! شکمت رو هم بده توُ که بعداً پشت سرمون صفحه
نذارن. آقای نقاش! شما هم که کارت رو بلدی؟ تورات بی تورات. قران میکشی و جلدشم ايندفعه قهوهای میکنی. اوکی؟
نقاش کاشغری سری تکان داده و باسرعت شروع به کشيدن تصوير اهل بيت (سلامالله عليه
اجمعين) نمود و هنوز ساعتی به ظهر مانده بود که کارش بهاتمام رسيد. [تصوير شماره
۳ ] يا +
نوشته شده در ساعت 11: 44 AM توسط shay tan1
October 26, 2002
٭ ------- مؤمنانه ۲۴ ---------
من بدل به شيطانکی شده بودم که حاذقترين جراحان به امر الهی، افکار عفونتزده سابقم
را بههمراه بيشتر مخم بيرون کشيده و بهجای آن انفاس پاک ربانی را تعبيه کرده بود.
من به طفلی پاکنهاد میمانستم که گرچه هنوز بلوغ را کاملاً درک نکرده امّا دلش برای
انجام عبادات واجب و مستحبی میطپيد. من مانند همه مؤمنان پاکنهاد عاشق نماز دشمنشکن شنبه بودم.
عمليات تصويربرداری از اهل بيت مطهر بهاتمام رسيده بود. رسولالله (ص) کيسهای مملو
از دراهم غنيمتی از کفار را به آن نقاش کاشغری عنايت کرده و دستی به سر و گوش خمين
نوجوان کشيده و گفتند که آن هندیزاده يتيم طرفهای غروب به بيت مطهرشان برود تا
عميقاً مورد تفقد قرار گيرد.
بعد از رفتن نقاش و شاگردش، نبی اکرم (ص) نگاهی به آسمان و موقعيت خورشيد انداختند و
با اطمينان از نزديکی ظهر فرمودند: تعجيل کنيد که خلايق هميشه در صحنه حتماً در
مصلای نماز شنبه منتظرند و عنقريب است که زيرزبانی فحش نصيبمان کنند.
امالبنين و زيد بن محمد مشغول گرفتن غبار از عبا و عمامه رسول اکرم شدند و حضرت
فاطمه (س) برس بر گيوه پدر مهربانشان سائيدند. زبرائيل حکيم مانند پدری مشوش که پسرش
را روانه کنکور میکند آخرين يادآوریها را بهزير گوش محمد مصطفی (ص) زمزمه کرد: ممد!
اميدوارم امروز بتوانی در مورد لنترانی بودن الله همگان را اقناع کنی. بگو او هست
اما هيچجا نيست. بگو او نيست امّا همهجا هست. اگر گفتند هذيان مگو. اگر گفتند اين
الله ناديدنی تو چه فرقی با يهوه ناديدنی جهودان دارد؟ بگو من آگاهم از آنچه که شما
آگاه نيستيد. به ضرب منطق ربانی که عبوديت را بر عقلانيت مرجح میداند خلايق پرسنده
را منکوب کن. به امتت بگو پرسشکردن گاه بهمعنای کفر است و شک کردن گاه بهمعنای
زندقه. حساب کافر و زنديق هم که در آيات و روايات معلوم است؛ شمشير در اين دنيا و
آتش در آن دنيا. اگر امام شنبه بايد حتماً اسلحهبهدست ايراد خطبه کند دليل بزرگش
اين است گاه که عوامالناس منطق مستحکم او را سست يافتند با همان شمشير کجی اعتقادات
آنان را در دم راست کند. ممد! آنچه که بايد گفته شود زياد است و من برای راحتی تو
خلاصه آنچه را که بايد در خطبهها بگويی با خطوط ريز بر قبضه شمشيری که بهدست خواهی
گرفت نوشتهام. گرچه انجام اينکارها در حين امتحان تقلب فرض شود امّا شادباش از اينکه تو
امتحانت را به پيشگاه يهوه لنترانی مدتهاست با نمره خوب گذراندهای. در بين راه تا
مصلی نحوه بيان خطبهها را يادت خواهم داد تا کسی بر تو خرده نگيرد. خوشبختانه هفته
قبل محراب مصلی را يکمتر بهداخل زمين فرو برديم و تو ديگر از رسيدن انگشت غير به
ماتحتت در حين انجام سجده راحتخيال شدهای و سنگينی نگاه خيل مؤمنين را بر قنبلات
حس نخواهی کرد. وای بر اين قومی که از رساندن انگشت به پيامبر خود ابا ندارند. اين
امت تو مرا بهياد قوم بنی اسرائيل میاندازد که کرامت پيغمبرشان را پاس نداشتند.
اگر نافرمانی امت يکی از علايم بزرگی پيامبران علیالعزم باشد تو نيز مانند
کليمالله (ص) از اکابر انبياء محسوب میشوی.
پيامبر اکرم (ص) مشغول انجام عمل مستحبی خلال دندان و زدن عطر به سر و روی خود
شده بودند. ناگهان مانند آنکه چيزی را بهخاطر آورده باشند بیحرکت ايستادند و رو
به معلم گرانقدرشان فرمودند: يا زبرائيل حکيم! ای آنکه هرچه دارم از کف با درايت
توست! میدانم که وقت تنگ است امّا میخواهم سؤالی را که مانند خوره به افکارم چنگ
انداخته برايتان مطرح کنم.
چشمان پرعطوفت زبرائيل از آنسوی شيشه قطور عينک کهنهاش به استقبال دل دردمند شاگرد
آمد: بگو ممد جان. درد دلت را بريز رو دايره.
حضرت محمد (ص) فرمودند: هميشه در حين ايراد خطبه و موعظههايم به اين مطلب فکر میکنم
که چگونه میتوان ديگران را ترغيب به انجام کاری کرد که خود کمتر به آن التفات دارم؟
بهزبان سادهتر چگونه میتوان با کون گهی به ديگران درس طهارت داد؟
زبرائيل حکيم لبخندی چروکآور بر چهره نشاند و گفت: ممد! آنچه مهم است نيت و نتيجه
عمل است نه روش و ابزار. اين امر نقطه مشترک سه پديده سياست، دين و کسبوکار است.
پيامبر اکرم (ص) که گويی به آرامش رسيده باشند گفتند: راحتم کردی ای استاد ازل! به
اين ترتيب من پيامبر امتی هستم که خود هزاران گناه و منکر را مرتکب شده امّا از دهان
امر به معروف را فرو میريزد. خود دختران زيباروی بیشماری را در بر کشيدهام امّا همه
را به تقوای نفس فرامیخوانم. در صلحها و جنگها و دوستیهايم خدعه و کيد مکارانه
بهکار میبرم امّا درس جوانمردی و صداقت را بر مريدانم فرو میخوانم. اموال بسيار را به
دوستان و آشنايانم میبخشم امّا همگان را به قناعت تشويق میکنم. میگويم همه انسانها
در مقابل خالق ناديدنی يکسان و برابرند امّا بردگی را با فرامينم تأييد میکنم.
میگويم در پذيرش دين، اجبار و اکراهی در کار نيست امّا گردن نفیکنندگان دينم را يا
با شمشير میزنم و يا جزيه و خراج سنگين بر آنان قرار میدهم. میگويم علم را بياموزيد
حتی اگر در چين باشد، امّا تشنه رسيدن به کتابخانههای اسکندريه و اهوازم تا در آنها
آب و آتش بياندازم. ادعای يگانگی و پارهناپذيری حبلالله را دارم امّا میدانم بعد
از مرگم اين ريسمان پوسيده بدل به هفتادوهفت رشته ناهمگون خواهد شد. از استحکام
ابدی احکام دينی و تغييرناپذيری سنتهای الهی میگويم امّا کتابم مملو از آيات ناسخ و
منسوخ است. تشکر فروان از شما دارم ای معلم گرانقدر! اينها تماماً از انفاس شماست که
میتوانم بين گفتارم و عملم جدايی بياندازم امّا دچار عذاب وجدان نشوم.
زبرائيل حکيم در حالیکه دالان را طی میکرد تا به در خانه برسد با ملايمت گفت: ای
پيامبر! يگانگی گفتار و عمل در حوزه اخلاق میگنجد نه در حيطه دين. حساب اخلاقيات از
حساب اديان، حداقل در موقع پيدايش و بسط، جداست. چرا از ميان آن صدوبيستوچهار
هزار پيغمبر تنها نام معدودی برای خلايق آشکار است؟ تقريباً همه آن پيامبرانِ فراموششده در شيوه نبوت دچار اشتباه شدهاند. آنان زياده از حد بر اخلاقيات پافشاری
کردهاند و به همين دليل نهتنها دينشان بلکه خودشان نيز از خاطر مردم رفتهاند.
پيامبر اکرم (ص) در حالیکه سراسر گوش بود بدون گفتن خداحافظی از در خانه بيرون رفت.
علی (ع) و پسرانش نيز از برای اينکه از قافله نبوت عقب نمانند بهدنبال نبی اکرم (ص)
شتافتند. زيد در حالیکه عايشه را در بغل میفشرد خداحافظی کرده و از خانه بيرون شد.
قنبر بقچه مملو از حصير و سجاده و جانماز اميرالمؤمنين و پسرانش را در بغل گرفته
بهسوی مصلی شتافت. من نيز خواستم به جمع صلوةگذاران بپيوندم که ناگهان بازوان
ناتوانم را در ميان پنجههای مهربان زهرا (س) يافتم. حضرتش در حالیکه ديگران را
بدرقه میکرد روبه به من فرمود: کجا؟ تو که هنوز نابالغی و نماز شنبه برايت واجب
نيست.
گفتم: خود شما چرا نمیرويد ای بزرگبانوی اسلام؟
فاطمه (س) خنده مليحی فرموده و گفتند: برای زنان هميشه بهانهای پيدا میشود تا از
کردن کاری که راضی به انجامش نباشند طفره روند. اگر بيش از اين جواب میخواهی
بهدنبالم به آن اتاق بيا.
نوشته شده در ساعت 4: 48 AM توسط shay tan1
October 29, 2002
٭ ** سرورقی
بر خلاف پيغمبر ختنهنکرده عيسويان که کور را بينا میکرد و مرده را زنده، از پيامبر
اکرم (ص) ما مسلمين بخاری برنخاست. امّا نااميد نشويد که ما را نيز اميدی هست.
میتوان بهخود باليد که يکی از مسلمين معمولی، در امر احياء، گوی سبقت از پيغمبر
خاجپرستان ربوده و مردهای گمگشته را بیهيچ ادعايی زنده و پيدا نموده است. اميد
همگان مستدام باد!
----------------------------------------------------------------------------
----- مؤمنانه ۲۵ ------
بعد از رفتن همگان، آرامش عميقی بر خانه عفاف و عصمت حکمفرما شده بود. امالبنين در
حياط، کنار حوض نشسته بود و تلاش میکرد تهمانده خشکيده حليم را از ظروف صبحانه
بزدايد. من در دالان ايستاده بودم و هنوز در ترديد رفتن يا نرفتن بهدرون اتاق بودم
که بزرگبانوی اسلام (س) مرا بهداخل کشاندند. اتاق هنوز بههمريخته و تشک و لحافی که
شب قبل زهرا (س) و علی (ع) بهروی آن خفته بودند پهن بود. آنجا که حدس زدم گودی سر حضرت
امير (ع) است مملو از شوره سر و موهای ريختهشده بود. ذوالفقار سهسر مولای
متقيان (ع) با زنجيری نهچندان کلفت به ديوار آويخته شده بود. به شمشير نزديک شده و
دستی به غلاف چرمينش کشيدم. ناگهان هولی عظيم بهدلم رخنه کرد و مانند عقربزدهها
دستم را پس کشيدم. حضرت زهرا (س) گفت: اين شمشير قديمی مرحمتی از سلمان فارسی است که
دست ساخت چلنگری افسانهای بهنام کاوه آهنگر میباشد. نيمی از فتوحات در جهادها و
غزوات اوليه اسلام به وسيله اين ذوالفقار سهسر صورت گرفته. از وقتی که ميانه سلمان
فارسی با پدر بزرگوارم و زبرائيل حکيم بههم خورده علـیآقــــــا (ع) از ذوالفقار
دوسر اهدايی زبرائيل استفاده میکند.
من که هنوز شيطانکی نابالغ بودم و از وقايع صدر اسلام بیخبر، از فاطمه (س) پرسيدم:
ای بانوی گرامی! خبر از علت بروز کدورت فیمابين سلمان و زبرائيل داريد؟
زهرا (س) در حالیکه مشغول جمعوجورکردن اتاق بود گفت: داستان درازی است و مجال
برای گفتنش نيست. راستی ای پسرک بخيهبرسر يتيم! امروز صبح پدر بزرگوارم داشتن حجاب
را برای نسوان در مقابل ذکور بالغ واجب نمودند. من در مورد بالغبودن تو مشکوکم.
زير بغلت را نشان بده تا ببينم مو دارد يا نه.
قبای مندرسم را درآورده و زير بغل بیمويم را به زهرا (س) عرضه کردم. ايشان خوشحال
از اين بابت، مرا به رختخواب کشانده و مانند گرسنهای بهنذریرسيده خود را بهروی من
انداخت. نمیدانستم چهکنم. من در رختخواب اميرالمؤمنين (ع) با معصومه طاهرهای خفته
بودم که فخر عالم اسلام خواهد بود. حضرتش میخواستند شورت مطهرشان را در بياوردند که
بهيکباره اخمشان در هم شد. انگشت آلوده به خون را از لای پای مطهرشان بيرون آوردند
و با افسوس فرمودند: الهی شمشير دشمن بر فرقت فرود بياد مرد! الهی بچه توی شکمت
ناقصالخلقه بهدنيا بياد دختره هرزه! ببين اينها چه اعصابی از من خرد کردهاند که هر
ماه از دستشان رگلم پسوپيش میشود.
زهرا (س) بعد از آنکه لته خشکی را به جلوگاه خويش بستند تنبان مرا به طرفةالعين
پائين کشيدند. ديدن تار مويی بهروی شرمگاهم همان و درهمشدن چهره فاطمه (س) همان.
بزرگبانوی اسلام (س) گويی غمبارترين لحظه عمرشان فرارسيده باشد دستی به پشت دست
ديگر خود زدند و گفتند: خاک عالم بهسرم! ای وای که اين هم بالغ شد. اين زهار را از
کجا آوردهای؟
حضرتش بیآنکه مجال به پاسخگويی بدهند ملافه چرکمرده را از روی تشک جمع نموده و مو
و روی خود را پوشاندند. تمامی چهره مهربان زهرا (س) در پس ملافه پنهان بود و تنها يک
چشمش هويدا. ايشان گويی در حال کلنجار با خود باشند، لحظهای تأمّل کرده و بعد پايين
ملافه را بالا داده و قنبل مبارکشان را بهسويم آورده و فرمودند: روی و مويم را
نمیبينی و مطمئنم گناهی در نامه اعمالمان نخواهند نوشت. تازه در صورت نوشتن، آنقدر
دوست و آشنا در آن بالا هست که ضامن اعمالمان بشوند. درست است که ساعتی پيش
رسولاکرم (ص) حجاب را بر زنان واجب گرداندند امّا از کجا نهمعلوم که ناسخ آن حکم را
نيز در آستين نداشته باشند. احکام ايشان هميشه در حال تحول و تکامل است. دخول کن ای
پسرک عصيانگر! با عصيان نمکينت بر آتش دلم آبی سرد بپاش!
نمیدانستم چهکنم. آنچه که عدهای وجدان مینامندش و عده ديگر نفس مطمئنه میپندارندش
مانند زنجيری ثقيل بر دستوپايم پيچيده و امکان هر حرکتی را از من سلب کرده بود.
طوری که به مقام مقدس زهرا (س) بیاحترامی نشود گفتم: ای بانوی بزرگوار! خوف آن دارم
که در اين عمل معصيتی نهفته باشد.
زهرا (س) بيتابانه قنبلش را قنبلتر کرده و از پشت ملافه برقعهمانند فرمود: چه
معصيتی ای پسرک؟ خداوند متعال برای هر عضو بدن حداقل دو کاربرد منظور کرده است.
مثلاً برای دهان خوردن و حرفزدن را، برای دماغ بوئيدن و فينکردن را، برای چشم ديدن
و ريختن اشک را، برای شرمگاه زن شاشيدن و متولدکردن بچه را، برای شرمگاه مرد
شاشيدن و توليد بچه را. حال تو میگويی نعوذبالله خداوند عليم در مورد خلقکردن مقعد
دچار اشتباه شده و تنها کاربرد ريدن را به اين عضو شريف واگذار کرده؟ مگر توضيحالمسايل علمای عظما را نخواندهای که زن میبايست در مقابل هر لذتی که مرد اراده
نمود تسليم و جوابگو باشد؟ اگر میبينی مقعد دارای پرده بکارت نيست بهخاطر آن است که
خداوند مجوز هر استفادهای را برای آن پيشاپيش صادر فرموده است. بيا بر دبرم بگذار
که اگر بيش از اين آتشم زبانه کشد دودمانت را با ذوالفقار علی (ع) بهباد خواهم داد.
من که شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام، به برکت انفاس الهی که در جمجمه نيمهخالیام تعبيه شده بود میدانستم در شرف ارتکاب گناهی بزرگ هستم خود را پس کشيده و
گفتم: میترسم معصيت داشته باشد.
زهرا (س) گفت: چه معصيتی ای پسرک بخيهبرسر؟ فکر کردهای همه زنان عالم در موقع
بینمازشدن چگونه جوابگوی شوهران خود هستند. بيا دبرم را در بر بکش و سخن به گزاف
نگو. شک در هر امری مقدمه کفر است و از کلام تو بوی شک استشمام میشود.
من گفتم: ای بزرگبانوی اسلام! ای فخر تاريخ خونبار شيعه! منظورم از گناه تنها
معطوف به دخول از عقب شما نيست. منظورم کل اين وضعيت است. شما خودتان را بهجای
شيعيانتان بگذاريد و وضعيت قمبلکرده حضرت زهرای ملافهپيچیشده را در ذهن بهتصوير
بکشيد. من هنوز نادانم و دينم کامل نيست امّا میدانم يکجای اينکار میلنگد. منظور من
از گناه نعوذبالله گذاشتن تفاوت بين جلو و عقب شما نيست. اينکه شما با کس ديگری به
غير از شوی خود بخوابيد برايم غيرقابل هضم است.
حضرت فاطمه (س) بهحالت نشسته درآمده و با لحنی ممو از عطوفت فرمود: ای پسرک
بيگناه! چه گناهی در اين امر میبينی؟ مگر خداوند منان همگی انسانها را با عدالت
کامل، مانند هم خلق نکرده است؟ مگر چه فرقی بين زن بيچاره چشمبهراه و مرد صاحب
حرمسراست؟ تو تازه وارد جامعه متحول ما شدهای. درست است که طبق رسوم جاهلی زنها
بايد احساسات خود را بروز ندهند و مردانيت مردان با تعداد زنهايشان سنجيده میشود
اما همين روزهاست که رسول اکرم (س) حکم برابری زن و مرد را از هر حيث صادر فرمايند.
خودشان قسم جلاله خوردهاند که آيه و سورهاش نازل شده منتها هنوز شرايط جامعه
جاهلی کمی ناآماده است و ايشان قول دادهاند حداکثر تا سال بيستوچهارم بعثتشان
اين آيات و سورههای مملو از عدالت و مساوات را بر مردان و زنان فروبخوانند. گرچه
يک نخ مو بر زهارت ديدم امّا ای پسرک! تو هنوز قوه مميزهات کامل نيست تا لب کلامم
را بفهمی. اصلاً اينکه يک مرد حق داشتن طويلهای مملو نسوان را داشته باشد و نامش را
حرم بگذارد با عدالت و مساوات و حکمت خداوندی در تضاد نيست؟ مگر نعوذبالله خداوند
منان مذکر است که در صدور فرامينش جانب مردان را گرفته باشد؟ مگر نعوذبالله خداوند
کور است و نمیبيند من شبها در آتش عزلت و تنهايی میسوزم امّا شويم برای حفظ مصالح
اسلام بيوهزنان زيبارو را در بر میکشد؟ اگر قادرمتعال انگيزهای را در وجودم نهفته
مگر میشود مابهاذای خارجی برای جوابگويی به آن انگيزه را نيافريده باشد؟ حاشا و
کلا که اين نافی عدل الهی است.
حضرت فاطمه زهرا (س) گويی در حال انجام سجدهای مقدس باشند دوباره قنبل فرموده و با
تکاندادنهای ريز و پُرعشوه مرا بهسوی خود خواندند. عقبگاه ايشان مانند غنچه صورتی
نشکفتهای در مقابل چشمانم قرار گرفته بود و قرارم را میربود. خود را به ايشان
چسباندم. غنچه ايشان لطيف و سربسته بود و ترسيدم از آنکه گزندی ببيند. حضرتش لرزشی
کردند و فرمودند: میترسم تفت نجس باشه. روغن بمال.
زهرا (س) روغندانی که ديشب رسول اکرم (ص) در هنگام زفاف با عايشه استفاده
فرموده بودند را بهدستم داده و پسگاه مبارکشان را بيشتر به آسمان حوالت فرمودند. بعد
از اتمام عمليات روغنکاری بسمالله الرحمن الرحيمی گفته و مشغول بهکار شدم. مانند
مادری که بردبارانه طفل خود را بهدوش میکشد زهرا (س) نيز با طاقتی بسيار وزن مرا
تحمل نموده و از ميان ملافهای که کاملاً بهدور خود پيچيده بودند مانند کارگردانی متبحر
سرعتم را کم و زياد میکردند. صدايی خفيف از دالان خانه بهگوش رسيد. بهيقين
امالبنين در حال انجام کارها بود. فاطمه (س) فرمود: میترسم بیاختيار صدايم بلند
شود. جلوی دهانم را بگير. مواظب باش که ملافه بين دستت و دهانم باشد که برخورد دست
نامحرم بر لب دختر پيغمبر معصيتی بزرگ است.
همچنان که مانند مجاهدی سختکوش در تلاش بودم، به فرمان مظهر عفاف و عصمت (س) گردن
نهاده و دهان ايشان را گرفتم. نفسهای خودم و نفس مبارک ايشان که به شکل زوزه خفيف
بهگوش میرسيد در هم شده بود. آنقدر به غور در دريای عميق ايشان مشغول بودم که حساب
زمان و مکان را از ياد بردم. نمیدانم زمان چگونه سپری شد که ناگهان از دوردست، بانگ
اذان بلال حبشی را شنيدم که مؤمنين را به نماز دشمنکوب شنبه دعوت میکند.
بانگ پرشور اذان بلال و تکبير مؤمنين و اوفاوف دخت گرامی پيامبر اکرم (س) (ص) آنچنان
در هم آميخته بود که نمیدانستم کداميک در حال نوازش پردههای گوشم است.
نوشته شده در ساعت 7: 19 AM توسط shay tan1
October 31, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۲۶ -----
مانند پوست خشکيده تخمهای بیمغز، تهی و پوک در گوشهای افتاده بودم. گرچه علتش را
نمیدانستم امّا از خود بهشدت بيزار بودم. حضرت زهرا (س) که متوجه ناراحتیام شده بود
بهنزديکم آمد. خودم را جمعوجور کردم. از بهيادآوری آنچه که دقايقی پيش بين ما
گذشته بود بهخود میلرزيدم. دست مهربان بانوی بزرگ اسلام (س) را بر سر کچل بخيهخورده خود حس کردم. حضرتش با طمأنينه گفت: چرا در همی؟ من بهواسطه معصوميت ذاتیام
مرتکب هيچ گناهی نشدهام و بالطبع تو نيز مرتکب خسرانی نشدهای. بلند شو آبی به
صورتت بزن تا بگويم اين امالبنين ذليلمرده خوراکی پر قوت برايت مهيا کند که شيره
جانت را کشيدهام.
وقتی از اتاق بيرون آمدم امالبنين با نيشخند پر زهرش به پيشوازم آمد. رويم را به
ديوار گرداندم و در گوشهای از حياط در سايه درخت خرمايی پر برگ نشستم. هنوز از دوردست صدای تکبير مؤمنين نمازخوان بهگوش میرسيد، گويی با هر تکبير قصد تصديق گفتار
پيغمبر اکرم (ص) را داشته باشند.
امّالبنين به فرمان زهرا (س) از اتاقک کفترها با کاسهای مملو از تخمهای کوچک بيرون
آمد و غرولندکنان وارد مطبخ شد. صدای تقتق شکستن تخمها توجهم را جلب کرد. به مطبخ
رفتم. ديدم در تابهای از شب يلدا سياهتر مقداری روغن ريخته و مشغول شکستن تخمها
است. تمامی تخم کفترها سهزرده بودند و همين امر بهخاطرم آورد که در چه خانه مقدسی
بهسر میبرم. بعد از اتمام پختوپز، محتوی تابه را بهروی نانی خالی کرده و با لولهکردن نان و محتوياتش، بزرگترين لقمه عالم را در مقابلم گرفت و گفت: بخور که همه
اينا برای اونه که کمرت سفتتر بسه. خانوم هنوز خيلی باهات کار داره.
هنوز يکیدو گاز به لقمهپيچم نزده بودم که صدای آرام کوبه در خانه بهگوش رسيد.
امالبنين بیآنکه منتظر دستور خانم خانه بماند لچکی بهسر کشيد و در را باز کرد.
عمر خطاب جواب سلام دخترک را هنوز نداده، خود را بهدرون خانه انداخت و گفت: دختر
رسول اکرم هستش؟
امّالبنين خواست جوابی بدهد که زهرا (س) سرش را از اتاقش بيرون آورده و فرمود: چهکار
داری؟ مگه نماز وحدتبخش شنبه را ترک کردهای که در اين ساعت مقدس به اينجا آمدهای؟ اگر برای مشورت در مورد امور مسلمين آمدهای بايد بگويم مولای متقيان هنوز در
نمازند و شما هم بهتر است برويد به مصلی.
عمر خطاب (ل) مقداری پول سياه به کف امالبنين ريخت و گفت: میری محله جودا دکون
العازر بقال نيممن نخود سياه مرغوب میخری. اگر ديدی هنوز از نماز شنبه برنگشته
همانجا میايستی تا برگردد. دست خالی برنگردی که میاندازمت لای همين در لق خانه و
چنان فشارت میدهم که بچهات مانند ريق از دلت بيرون بزند.
امالبنين پول سياه را قاپيده و جان خود و جنينش را برداشته و بهدنبال نخودسياه
روانه گرديد. عمر که گمان میکرد خانه خالی است رو به زهرا (س) گفت: بيا ای مه پيکرم
که ديشب از شوق ديدار تو مزه کبابها و نان چربش را نفهميدم. بيا ای آرام جانم که به
عصمت دامن پاکت قسم ديشب تا بهصبح چشم برهم نگذاشتهام. مگر من چه از آن عثمان
کمتر داشتم که افتخار دامادی پدر اکرمت را پيدا کرد؟ بيا ای فاطی نازنينم.
حضرت زهرا (س) با پرخاشگری خاصی که تنها از زنان قاعدهمند ديده میشود فرمود: برو ای
سگ پليد. من با خود و خدايم عهد کردهام تا ديگر روی خوش به تو نشان ندهم. من نيز
مانند هر زنی دارای عزت نفس هستم. برو ای عمر و مرا بهحال خود بگذار که همان حسينی
که بهدامنم گذاشتی هر روز مانند خاری در چشمم میخلد.
عمر خطاب (ل) ملتمسانه گفت: ای فخر بانوان جهان! اسم حسينم را نياور که نام او به
مانند نيشتری بر قلب شکستهام میماند. چه دردی از اين بالاتر که پدر واقعی طفلی
والامقام نتواند محبتش را به دردانهاش ابراز کند؟ زری جان! ایکاش از ريختن آبروی
تو خوف بهدل راه نمیدادم و از فراز گلدسته مسجد قبا با صدای بلند فرياد میزدم يا
ايهالناس! حسين بن علی در حقيقت حسين بن عمر است. ایکاش شهامت آنرا داشتم تا تو را
از شوهرت خواستگاری کنم و کلبه حقيرم را به نور وجود تو و پسرمان حسين، روشنی بخشم.
اين مصيبت عظمای دوری از فرزند ذکورم را به که بگويم؟ در خود میسوزم امّا کسی نيست
اطفايم نمايد. فاطی جون! حال که برای درد دل کردن به خدمتت رسيدهام بيا و جفا بر
من روا مدار. حال که خانه خلوت است و از غير خالی، بيا و در رحمتت را بر من گدای
محبت بگشا.
عمر (ل) همچنان که با گفتار فريبندهاش دل زهرا (س) را نرم میکرد به او نزديک شده و
به نوازش گونههای از شرم سرخشده دخت پيامبر اکرم پرداخت. زهرا (س) مانند زنی که
سالها رختخوابش گرمای شوهر را نديده، در مقابل کلام رخوتآور عمر (ل) سست شد و اخمها
را از هم باز نمود. عمر (ل) بوسهای به ميان دو ابروی از هم گشاده زهرا (س) گذاشته و
سينههای مبارکش را در ميان پنجه گرفت، آنچنان که چونهگير چونههای خمير را در
ميان پنجه بهبازی میگيرد. زهرا (س) به رعشهای مبارک افتاده بود و نمیتوانست بهروی
پا ايستد. عمر (ل) مانند تازه دامادی تشنه بکارت، عروسش را بغل کرده و بهداخل اتاق
برد.
لقمه نان و تخمِمرغ کفتر برايم از يخهای زمهرير سردتر شده بود. لقمه را بهکناری
افکنده و با سرعت بهطرف اتاق خواب اميرالمؤمنين (ع) شتافتم. لای در را باز کردم و
ديدم عمر (ل) و زهرا (س) در هم فروپيچيدهاند. عمر ملعون قصد کاری را داشت که حضرت
فاطمه به آن بیميل بود و دائم میفرمود: امروز نه. بینمازم. میترسم همه به خانه
برگردند.
عمر (ل) با کلامی پر وسوسه گفت: خيالت راحت باشد که امروز پدر بزرگوارت میخواهد در
مورد لنترانی بودن الله بر همگان خطبهای دراز بخواند. بيا ای زری زرمنظرم!
زهرا (س) با عشوهای ربانی فرمود: امروز بینمازم. میترسم مورد غضب خدا قرار بگيريم.
میترسم چنانچه با من در اين حالت ناپاک و ناخجسته جماع نمايی فرزندی دختر در جنينم
منعقد شود * .
عمر خطاب (ل) با شنيدن واژه دختر، بر تمنای خود ابرام کرده و قبای مطهر زهرا (س) را
بالا زد. رانهای از برف سفيدتر دختر پيامبر تمامی اتاق را روشن کرد. عمر (ل) در
حالیکه با لبولوچه خيس از شهوت مشغول ليسيدن و نوشيدن از شهد سينههای بزرگبانوی
اسلام بود با خنده گفت: من پسری از تو دارم و به وجودش مفتخرم. بگذار دختری از تو
داشته باشم که هرگاه به چهرهاش بنگرم زيبايی تو را در نظر بياورم. حتی اسمش را خودم
انتخاب خواهم کرد و او را زينب کبری خواهم ناميد. بيا ای مادر حسينم! بيا ای مادر
زينبم! بيا ای لعبتکم! زفافگاه تو حتی اگر آنرا آلوده بپنداری برای من مظهر پاکی و
طهارت است. مرا از آن چشمه پاک محروم نکن فاطی نازنينم.
زهرا (س) در مقابل وساوس شيرين عمر (ل) تسليم شد و بعد از لحظهای آنچنان مانند دو
مار پيچنده در يکديگر گره خوردند که نمیشد گفت کدامشان کدام است.
-------------------------------------------
پاورقی
* همانگونه که خوانندگان گرامی مستحضر هستند در کليه رسايل علمای عظام شيعه بر ترک
جماع در هنگام قاعدگی نسوان تأکيد شده است. چنانچه بنا به اقتضای زمانی و بهانهگيریهای شوهر، راه ديگری برای اطفاء قوه باه مرد موجود نباشد ابتدا هفت مرتبه سوره
مبارکه [العادت] ** خوانده شود و بعد از آن است که امر دخول را با ذکر بسمالله بايد
انجام داد. طبق روايات موثقی که علوم جديده نيز بر صحت آن مهر تأييد زدهاند
نطفههايی که بر اثر اين عمليات منعقد گردند تمامی مؤنّث میباشند.
-------------------------------------------
پاورقی پاورقی
** اين سوره مبارک توسط بعضی از کاتبان وحی*** ، که متأسّفانه همه سنی و يا کافر بودهاند، از لای قران مجيد برداشته شده است. امّا طبق روايات صحيحه امام زمان (عج) در
موقع ظهور خود قران کامل را بر مردم عرضه خواهند داشت و همه سنیهای لامذهب روسياه
خواهند شد.
-------------------------------------------
پاورقی اين پاورقی بالايی
*** مانند عثمان ملعون و معاويه خوارکسه
نوشته شده در ساعت 7: 32 PM توسط shay tan1
November 5, 2002
٭ ---- مؤمنانه ۲۷ ------
عمر ملعون بعد از ارتکاب عملی شنيع * با فاطمه زهرا (س) که حتی زبان شيطانی من از
بيان آن عاجز است، خوشحال و خندان در حال ترک خانه بود. درمانده بودم که چرا دخت
گرامی پيامبر اکرم (س) (ص) به آن ديو متجسم اعتراض نکرده و حتی برای بدرقهاش تا دم
در خانه رفت. عمر (ل) در هنگام خروج دستی به لنگه لق در خانه زد و گفت: اين لنگه در
خطرناکه اگه بيافته رو کسی حکما از سنگينی زيرش خواهد مرد. به علیآقا بگو از خرج
انگشتر بدلی و نونخشک برای فقرا کم کنه و بده لولای لق اين در رو تعمير بکنند. خوف
آنرا دارم که اين در بيافته رو کسی و بکشدش. بعدش هم يهمشت تاريخنويس بیمسئوليت
بگند اينکار کار عمر بوده. حالا از ما گفتن زری جون.
بعد از رفتن عمر (ل) حضرت زهرا در لق خانه را با مشقت تمام بست و در حالیکه بهروی
شکمش دستی میکشيد گفت: الهم اعطنا فی هذا الشکم بنت الکبری هو النصر الاخوی حسين بن
عمر فی اليوم النبرد علی الکفر. الهم اعطنا فی هذا البطن زينب الکبری ام الشهيد و
بنت الشهيد و الخواهر الشهيد. **
من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه علیچپ زده و لقمه سرد را بهدست گرفته و
بيرون آمدم.
حضرت زهرا نگاهی به من فرموده و گفت: ای پسرک شيطون! نمیدانم در بازیکردن با تو چه
رازی نهفته بود که تمايلاتی که مدتها آنها را سرکوب کرده بودند مانند آتشفشانی
طوفنده دوباره در وجودم سرباز کردهاند. خدا خيرت بدهد که اگر تو نبودی يادم میرفت
منهم زنی هستم جوان و پر احساس.
کوبه خانه بهصدا در آمد. مطمئن بودم که در هيچ کاروانسرايی نيز به اين زيادی باز و
بسته نمیشود. پيشدستی کرده و در را گشودم. علی (ع) هنوز وارد خانه نشده ناهار را طلب
کرد. با کمی تأخير حسنين (ع) شيونکنان وارد خانه شدند. همزمان با اخم پر گره مولای
متقيان (ع) گريه دو برادر بدل به موسموسی زوزهگونه شد. زهرا (س) پرسيد: چه شده که
اين اطفال بیگناه بدينگونه فغان میکنند؟
علی (ع) به همسرش نزديک شد و گفت: همهش تقصير پدر جاکشته (ص) که با رفتارش اين
سندهها (ع) رو لوس و ننر کرده. نماز دشمنشکن شنبه تازه تموم شده بود که بابات (ص)
گفت خيلی وقته کباب نخورده و بريم کبابی. يکی (ل) گفت يا رسولالله همين ديشب نبود
که کباب تناول کرديد؟ حضرتش (ص) فرمودند که حکمتی الهی در کار است و فضولی موقوف.
بعد ايشان بههمراه يکمشت بادنجاندورِقابچين سنی و مارق و ناکث به راسته کبابفروشان بازار رفتند. اين تولهسگها (ع) هم حالا گريه میکنند که چرا اجازه ندادهام
برای خوردن کباب پدربزرگشان را همراهی کنند. خصوصاً اين حسين ولد زنا (ع) که ديگر شورش
را درآورده و شمشير چوبينش را بر من کشيد. نمیدانم اين خوی درنده و ملعونيت را از
چه کسی بهارث برده. اصلاً با حسن (ع) قابل مقايسه نيست.
زهرا (س) برای اينکه حرف در حرف آورده و مجادله بهجاهای باريکتر کشيده نشود گفت:
بچهها، روی کلام بزرگترها نبايد سخنی گفت. برويد در اتاق که میخواهم خوشمزهترين
نان و خرمای تاريخ را برايتان بياورم.
حضرت علی (ع) در حالیکه بهداخل اتاق میرفت گفت: حالا ديگه نمیخواد اسراف کنی! همون
نون و خرمای معمولی هم از سرمون زياده.
فاطمه (س) مشغول تهيه نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت. بوی کباب و ريحان و
پيازی که از دهانش ساطع میشد فيل حسنين (ع) را بهياد هندوستان انداخته و مانند آنکه
خبر ارتحال والدينشان را شنيده باشند شيونی و فغانی تاريخی را سر دادند. کفر علی (ع)
بالا آمده و کمربند چرمين از کمر گشوده و کوچک و بزگ را بهزير ضربات مبارک خود
گرفتند. دست آخر قنبر را در سهگوش اتاق بهدام انداخته و له و لوردهاش کردند.
پيرمرد سياهتر از هميشه، در حالیکه میکوشيد نفس آکنده از بوی کبابش موجب خشم بيشتر
مولای متقيان نگردد با تضرع گفت: گـــه خــوردم! امر امر پيغمبر بود و گفتم اگر
اطاعت نکنم سرنوشتم به آتش دوزخ خواهد افتاد. در ضمن ايشان برای نشاندادن عطوفت و
بخشندگی خود و دين مبينشان هميشه عدهای پاپتی و بدبخت مثل مرا بههمراه خود به
دکاکين مختلفه برده و سير مینمايند. ای امير مؤمنان! بهخدا من نيز تنها وظيفه سياهیلشگر بودنم را بهجا آورده و نان و خرمای اين بيت مطهر را از هزار پرس چلوکباب
سلطانی لذيذتر و پر برکتتر میدانم. اصلاً اجازه بدهيد همينجا در حضورتان آنچه را که
خوردهام بالا بياورم تا بیگناهیام را اثبات کنم.
قنبر انگشت سياهش را بهدرون حلق چپانده و مشغول کاری شد که اشمئزازش آتش خشم
اميرالمؤمنين (ع) را شعلهورتر کرد. دستان مردانه و شيرافکن ابرمرد تاريخ خونبار
شيعه قنبر بينوا را مانند قابدستمالی سياه و چروکيده بلند کرده و به ديوار مقابل
کوبيد. زوزه پيرمرد سيهبخت سياهپوست بعد از صدای چرق بلندی ساکت شد. حسنين (ع)
ماستهايشان را کيسه فرموده و بههمراه مام گرانقدرشان مشغول جمعوجورکردن نعش
نيمهجان قنبر شدند. زهرا (ع) بهآرامی گفت: ای شوی پاکنهاد! ایکاش قدری از مروت و
مردانگیات را به اهالی خانه نشان میدادی. ببين چه بر سر اين بيچاره آوردهای. اين
فلکزده تا دوباره بهراه بيافتد زمان بسيار لازم است. حالا میخواهی بار شبانه نان خشک
و انگشتر بر بر کول چه کسی بگذاری؟ پدرم بنا به تجارب نگفتنی تلخ خود خروج اين دو
پسر دردانه را بعد از غروب آفتاب اکيداً منع کردهاند و الّا میگفتم تو را در انجام
فرايض نيمهشبت معاونت کنند.
علی (ع) کمربند مبارکش را به کمر بسته و فرمود: نگران نباش. اين پسرک کچل بخيهبرسر را بههمراه خواهم برد. ضعيفه! ديگر بيش از اين از من زبان مگير و برو بساط
ضيافت نان و خرمای ما را فراهم کن که سخت گرسنهايم.
--------------------------
پاورقیها
* در شرع مبين اسلام خصوصاً فرهنگ خونبار شيعی، شناعت اعمال با خطکشی غير از
خطکشهای معمولی سنجيده میشوند و راضیبودن طرفين، ولو آنکه يکی از آنان مظهر عصمت
و عفت و پاکی باشد، موجب بخشش نمیشود. در کتب صحيحه مختلفه علمای عظام شيعه، بهصراحت قيد گرديده آنچه که عمر (ل) بهسر زهرای مظلوم (س) آورده در رديف تجاوز به عنف
قرار دارد و اينکه عدهای نابخرد شايع کردهاند سيدالشهدا (ع) و زينب کبری (س) از
تخم و ترکه عمر لعنةالله عليه میباشند تحريفی تاريخی است. درست است که شباهتکی بين
چهره آنان وجود دارد و درست است که يکسال قبل از ولادت حسين (ع) اميرالمؤمنين (ع)
برای مدت شش ماه تمام بهمنظور سروساماندادن به نافرمانیهای مدنی اطراف يمن به
اين خطه اعزام شده بودهاند امّا هيچکس در حلالزادگی سيدالشهداء (ع) شک نکرده است.
داشتن شباهت ظاهری چهره و ماهگرفتگی روی بازوان حسين (ع) با عمر نيز تحاريفی است که
توسط مشتی سنی کافر صورت گرفته که میخواستهاند تمامی امامان شيعه را دربست بهخود
منتسب نمايند. دليلش هم اينکه ما شيعه مرتضیعلی هزاررقم داريم امّا تا بهحال شيعه
مرتضیعمر بهگوش هيچ تنابندهای نخورده است.
توضيح آخر آنکه آن ماهگرفتگی معروف روی بازوی چپ عمر ملعون، نشان داغ ننگی است که
خداوند بر او نازل کرده و از شباهتش با ماهگرفتگی روی بازوی چپ سيدالشهدا (ع) در کتب
شيعی سخنی نرفته است.
اصولاً در تاريخ زندگانی انبياء و اوصياء، تولدها و ارتحالهای خارقالعاده امر
معمولی و بديهی هستند از جمله تولد محمد و عيسی (ع) و مرگ نوح (ص) و زندگانی امام
زمان و مرگ حاج احمدآقا.
** ترجمه آزاد و سليس پارسی از بحاعدين خرمشاهی: خداوند به من دختری قند و عسل بده
که به داداشش کمک کنه تو دعواها. پدرش و بچهش و داداششم بميرند ايشالله. اسمشم
میذاريم کبرا. زينب کبرا.
نوشته شده در ساعت 5: 39 AM توسط shay tan1
November 7, 2002
٭ ------ مؤمنانه ۲۸ ------
همانطور که میدانيد من شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام که منقاش طبيبالاطبا
بيشترک مغز سابقاً گمراهم را با لطفی بیکران بيرون آورده است. بعد از آن جراحی
خارقالعاده من به شيطانکی يازده-دوازدهساله معصوم بدل شدم و يقيين دارم از نظر
حدت ايمانم مورد رشک تمامی فرشتگان عابد الهی هستم.
ابرمرد تاريخ اسلام (ع) بعد از خوردن نان و خرمايی مختصر، مانند هر مرد پر تلاشی که
شش روز هفته را مثل سگ جان میکند و بعدازظهرهای روز تعطيل را به خواب میگذراند به
متکای نهچندان نرمشان پناه بردند. بهجای خروپف معمولی که دلالت بر غفلت دارد، خروپفی عجيب از مولای متقيان (ع) منتشر میگشت که درآن میشد بهخوبی طنينی از الحان
دعاگونه بهشتيان را شنيد. حسنين (ع) که هنوز از خوردن اجباری نان و خرما پکر بودند
در گوشهای از حياط خانه بهگونهای که صدايشان مزاحم خواب پدر بزرگوارشان نشود مشغول
بازی بودند و خيل مورچههای اسبی را به نيابت از لشکر کفار به آتش میکشيدند. قنبر
که ساعتی پيش له و لورده شده بود در داخل طويله مقداری از کاه و پيزر خشکيده براق
را قرض کرده و اندام دردمندش را به ميان آن انداخته و در دل با صدايی ناشنيدنی از
درد میناليد. دلم بهحال پيرمرد سياه میسوخت. بهکنارش رفتم. مانند مرده بیکسی که
از سياهی اعماق قبر فاتحهخوانی را ديده و به عشقش جانی تازه گرفته، اندام خردشدهاش را جابهجا کرد و گفت: بازم محبت تو ای پسرک غريبه بخيهبرسر. يک عمر بدبختی
کشيدم و نوکری درگاه اينا رو کردم اينم سرنوشتم. تنها دلم خوشه که با اون تصوير
جوان و سفيدی که نقاش کاشغری ازم کشيده نامم در تاريخ بهنيکی برده بشه. راستش من
با اينکه توُ مرکز امالقرای اسلام سعادت نوکری اهل بيت نصيبم شده چندان به اون دنيا
اعتقاد ندارم. خدايی که توُ اين دنيا بندههاش رو فراموش کرده حق حسابوکتابکشيدن
از اونا رو نداره. کلمه عدالت لقلقه دهن اينا و خداشونه امّا ما که تابهحال رنگش رو
نديديم. مگه من چه هيزم تری به خدا فروخته بودم که با اين رنگ سياه آفريدتم؟ مگه من
چه بدی در حق کسی کرده بودم که بايد بهعنوان حاصل تجاوز نيمهشب ارباب به کنيز
سياهی متولد بشم. همين حمزه (ع) که آنتونیکوئينه برادر ناتنی منه. منتها مادرش هم
سفيده و هم عقدی.
من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادر ناتنی حمزه (ع) باشی به معنی اينه که عموی
رسولالله (ص) هستی.
قنبر گفت: بعله. البته اگر مادرم کنيز نبود و رنگم سياه نبود! نيمی از سياهان و
رنگينپوستان برده و کنيز، از تخم و ترکه اينها هستند امّا هيچکدام از ما را لايق
خويشاوندی خود نمیدانند. اين خاندان هم مثل بقيه هستند. فقط تفاوتشون با بقيه قريش
اينه که خودشون رو تافته جدابافته و موحد ذاتی میدونند. حتی اجدادشون رو هم که روزی
هزاربار جلوی هر بت و نابتی دولا و راست میشده رو به ضرب تحريف میگن مسلمون بوده.
وقتی به مسأله حقوق ماها کنيززادههای بدبخت میرسه زرتی میگن عرف جامعه چنينه و
چنانه. اينا به هر کنيزی که دلشون خواست دستدرازی میکنند. بچه بهدنيا اومده هم
بالاجبار برده است. ای کيرم تو مرامت خداوند جاکش! تو که صدوبيستوچهار هزار
پيغمبر فرستادی، دستت چلاق بود برای يکدفعه هم که شده يکنفر سياه بدبخت بهعنوان
پيغمبر خودت انتخاب کنی تا اين رسم شنيع برای هميشه از تاريخ بشريت محو بشه؟ اينه
عدالتت کسکش؟ اينه حکمتت پفيوز؟ ما بردهها شديم وجهالمصالحه آقايان با خدای
خودشون. میگوزند و نمازشان باطل میشود بايد غلامی را طعام دهند. ای ريدم به دين
مبينتان که طعام من مساوی است با چس يکنفر مؤمن که از فرط پرخوری در هنگام رکوع و
سجود گوزيده. ایکاش میريد تا مجبور میشد بهجای يک غلام ده غلام را طعام دهد. ایکاش
مؤمنی پيدا میشد تا در موقع عادت ماهانه با خواهر خود جماع میکرد تا بلکه از برکت
کثافتکاريش مجبور میشد غلام يا کنيزی را آزاد کنه. سيری و آزادی ما مرتبط شده به
سولاخکون مؤمنين و ميزان ترشحات زنانه مؤمنات. سيری و آزادشدن ما مرتبط شده با
گناهکردن آن مخلوق خوارکسه و بخشيدن آن خالق خوارکسهتر. آ خدای بیهمهچيز! حالا
ما سياها بهکنار، نمیشد يکدفعه يک زن رو بهعنوان پيغمبر برای تربيت آدما بفرستی؟
مگه همهش نمیگند مرد از دامن زن به عرش میره؟
سعی کردم با تسلّیدادن قنبر دهان کفرگوی او را بههمآورم امّا پيرمرد بينوا با
گريهای از مرکب سياهتر ادامه داد: يک عمر نوکری و بردگی بکن اينم مزد دستم. به
همون خداوند جاکشی که اينا مدعیش هستند قسم درسته که با رسول اکرم (ص) رفته بوديم
دکون کبابی امّا ماها فقط سياهی لشکر بوديم. سر يهخرده نون چرب و دو سيخ گوجه و
يه سر پياز ببين چه بهروزم آورده. اينا همهش تظاهر بود تا پيغمبر بگه ماهم بعـــله
طرفدار ضعفا هستيم. هرروز هزار تا آيه و سوره و حرف و حديث میآری خب يهدفعه هم بگو
بردگی حرامه و شر رو بکن. همهش آيه میآره در مورد کردن و نکردن و قهر و آشتی در حرم
بی در و پيکرش. اين مولای ما هم که از اون بدتر. ای ريدم به لای اون لقمه نون و
خرمايی که جلوی مردم میخوری علی (ع)! ایکاش ستارههای شب زبون باز میکردند و
میگفتند تو شبها و نيمهشبها مشغول چه اعمال شنيعی هستی. ای پسرک بخيهبرسر! از ما
گفتن. اگر امشب با اميرالمؤمنين (ع) رفتی بيرون حواست رو جمع کن. فکر کن چشمات کورن.
فکر کن گوشات کرن. فکر کن تتمه مخت رو هم تو جمجمه نداری. توبره انگشتر و نونخشک
رو میاندازی رو کولت و با دو ذرع فاصله از حضرتش راه میری. صمالبکم!
قنبر از شدت ضعف و درد از حال رفت و ساکت شد. من مطمئن بودم حرفهای کفرآميز اين
نوکر باوفای خاندان نبوت و امامت تنها هذيانی است که بیاختيار از ذهن تبدارش تراوش
کرده. برای آنکه سردش نشود مقداری کاه خشکيده را بهرويش ريختم و از طويله بيرون
آمدم. خواستم بهسوی حسنين (ع) رفته و در بازی آنان شرکت نمايم که با اخموتخم آنها
مواجه شدم. به دالان رفته و مانند سگی لنگ زانو در بغل گرفتم و در چرت فرورفتم.
ساعتی به غروب مانده بود که بههمراه ضربه لگد پرعطوفت مولای متقيان (ع) از چرت
بيرون آمدم. حضرتش دو کيسه کهنه جلويم انداخت و فرمود: تو يکیش نون خشک میريزی و
تو يکی ديگهش انگشتر. يه لقمه نون و خارک هم بخور که تو راه گشنهات نشه.
توبره بر دوش بهدنبال اميرالمؤمنين (ع) از خانه بيرون آمدم. اين اولين باری بود که پا
از آن خانه عفاف و عصمت بيرون میگذاشتم. تنها دو سه روز قبل بود که از دست اوهام
گرگگونهام يا زهرا گفته و به دخت پيامبر اکرم (س) (ص) متوسل شده بودم امّا بهنظرم
میرسيد که سالهاست با اين خانواده مطهر محشور شدهام.
حضرت علی (ع) خود را در گونی پاره و مندرسی پيچيده بودند، بهگونهای که هيچکس گمان
نمیبرد اين هيکل گونیپيچ همان ابرمرد بزرگ تاريخ خونبار شيعه است. بهخود گفتم که
چقدر ايشان عزت نفس و بزرگی روح دارند که نمیخواهند بخشش و دهش خود را بهرخ ديگران
بکشند * . هوا کاملاً تاريک شده بود. هيچ رهگذری در کوچهپسکوچهها بهچشم نمیخورد.
تنها از طرف محله جهودها صدای ملايم تار و تنبکی طربانگيز بهگوش میرسيد. حضرتش
لحظهای ايستادند و قبضه ذوالفقار و کمربند پرهيبت خود را در ميان پنجههای مردانه
فشردند. گمان بردم عنقريب است که بهسوی آن محله يورش برده و کوچک و بزرگشان را ادب
نمايند. ايشان کمربند از کمر گشوده و بههمراه ذوالفقار به من دادند. جلالخالق!
آيا اميرالمؤمنين میخواستند با دست خالی آنان را ادب نمايند؟ هنوز برای پرسشم پاسخی
نيافته بودم که ديدم ايشان در کنار ديواری نشسته و شرشر میشاشند. بعد از انجام عمل
واجبه استبراء سر آلت مطهرشان را با کلوخی پاک کرده و کلوخ آلوده را بهداخل حياط
همان ديوار شاشآلود انداختند. صدای آخی پر ملاط از درون حياط بهگوش رسيد. صدا
آشنا بود. حضرتش پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بهدنبال ايشان گريختم. دل بهدريا زده و پرسيدم: آيا اين خانه ابوسفيان و آن صدای پر درد از آن معاويه نبود؟
اميرالمؤمنين در حال بستن کمربندشان فرمودند: اينها مشتی ضدمذهب غيرانقلابی هستند
که منافقانه خود را در کسوت مؤمنين جای دادهاند. ایکاش که قدرت داشتم بهجای آن کلوخ
آلوده نيمی از کوه احد را کنده و بر سرشان بکوبم. تو ای پسرک بخيهبرسر! تو از قنبر
باهوشتر بهنظر میرسی که توانستی صدای معاويه ملعون را تشخيص دهی. اميدوارم زبانت قرص
و محکم باشد و از آنچه میبينی و میشنوی برای ديگران خبرسازی نکنی.
بهتأييد فرمايشات مولای متقيان (ع) سری جنباندم و بهدنبال ايشان خود را به دل تاريک
کوچهها انداختم.
-------------------
پاورقی
* با آنکه حتی شيطان رجيم نيز بر عزت نفس مولای متقيان (ع) صحه میگذارد، معالاسف
عدهای جفاکار و نادان مدعی هستند علی بن ابیطالب (ع) فقط بهخاطر پنهانکاری اعمال
شنيعش خود را گونیپيچ مینموده است. آن بیمروتان میپرسند که مگر حضرت علی (ع) چه کار
خلافی انجام میداده که مجبور بوده صورت خود را بپوشاند؟ در جواب بايد گفت درست است
که سارقين و تجاوزکاران هميشه با ماسک و پوشش به اعمال خلاف ارتکاب میورزيدهاند
اما هر ماسکبرچهرهای که دزد نيست. همانطور که هر مکتبرفتهای باسواد نيست و هر
چلاقی رهبر فرزانه. اصولاً هرچيزی میتواند خلاف خودش باشد. علامه تباتبائی در متن و
استاد متهری در حاشيه کتاب مشهورشان [اصول تلسفه و روش کيالکتيک] بهلحاظ فلسفی
دوگانگی همه يگانگان و يگانگی هر چندگانهای را با براهين مستدل اثبات کردهاند.
بنابراين ۱- علی (ع) جاکش نبوده بلکه مظهر عدالت اجتماعی شيعه میباشند. ۲- ايشان
تنها نيمهشبها برای امر خير از خانه خارج میشدهاند. ۳- علی، علی است همانطور که
فاطمه فاطمه است.
نوشته شده در ساعت 7: 56 PM توسط shay tan1
November 8, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۲۹ -----
چشمانم جز سياهی چيزی نمیديد و اگر نبود آن رايحه و بوی عرق مردانه مولای متقيان (ع)
که مرا بهدنبال خود میکشيد، بهيقين برای ابد گم میشدم. سطح کوچه مملو از پستی
بلندی بود و نمیدانستم قدم بعدیام در کجا فرو میآيد. همين امر موجب شده بود راهرفتن
خشکوخالیام بدل به عملی دلهرهآور شود. شهامت بهخرج داده و پرسيدم: ای امير
مؤمنان! چرا سطح کوچهها بدينگونه گود و تلمب است؟
شيرمرد بيشه توحيد فرمودند: همهش تقصير بلديه است و شهردار دزدش. از بيتالمال کلی
پول گرفته بود تا خاک حاصل از کندن خندق را از شهر بيرون ببرد امّا طبق معمول همه
بلديههای تاريخ، دزدی در کار کرده و خاکها را بر سطح کوچه و پسکوچهها پخش کرده.
خدا از سرش نگذره آن نابهکار دزد. پدرش کرباسفروشی بيش نبوده و بهيمن نزديکی با
رسول اکرم (ص) به مقام شهرداری میرسد. خدا را شکر که شهرمان در صحرای سوزان عربستان
واقع شده و الّا کافی بود بارانکی ببارد تا سيل گلآلود تمام امالقرای اسلام را
نابود نمايد. اگر میخواهی بپرسی چرا رسول اکرم (ص) آن نابهکار را عزل نمیکند بهخاطر
وجوهاتی است که در خفا به حرمش میرسد، هم نقدی و هم جنسی. ديگر از من زبان مگير ای
پسرک بخيهبرسر که داريم به اولين مقصد میرسيم.
ساکت شدم و کورمالکورمال راهم را ادامه دادم. ناگهان به اندام کوهآسای
اميرالمؤمنين (ع) برخوردم. فهميدم که بهمقصد رسيدهايم. بيغولهای گلين که خرابتر
از هر خرابهای بود در مقابلمان قرار داشت. کورسويی خفيف از درز در شکسته بيرون
میريخت. حضرت علی (ع) سرفه خفيفی کرد. خايهمالانه دستمالم را بهسويشان گرفتم. اخمی
فرمودند که فهميدم منظورشان اين است که گه زيادی موقوف! در شکسته بهآرامی باز شد و
تازه معنای آن سرفه مقدس را فهميدم. موجودی چادرپيچ ما را بهداخل خانه هدايت کرد.
در اتاقکی بی فرش و مفرش دو کودک يتيم بهروی مقوا خوابيده بودند. دندههايشان از زير
پوست بيرون زده و شکمهايشان متورم بود. حضرتش کوله نانخشک را از من گرفته و با
دستان سخاوتمندشان مقداری نانخشک و خارک پلاسيده پادرختی را بهطرف اطفال پرتاب
کردند. کودکان مانند آنکه بهترين خواب عالم را ديده باشند با شوقی بسيار بهطرف
نانخشکها هجوم بردند. حضرت علی (ع) سرخوش از شادی ايتام، رو به موجود سياهپوش فرمود:
آبجی چه خبر؟
صدای لطيف زنی از لای چادر سياه بهگوش رسيد: خبرا پيش شماس علیآقا (ع)! سايهتون
سنگين شده و ما رو از ياد برديد. حالا بفرمائيد توُ اون اتاق تا يه چايی و آبداغی
بيارم خدمتتون. بميرم براتون که از بس برای اسلام و مسلمين شب و روز مجاهدت میکنيد
فکر سلامتی خودتون نيستيد.
مولای متقيان (ع) انگشتری با نگين قرمز را از توبره انگشترها برداشته و بهاتفاق
مادر بچهيتيمها بهداخل اتاق رفتند. من سرگرم نظاره يتيمچهها شدم که مانند جوجههای
بيگناه مشغول ورچيدن خردههای نانخشک پراکنده در اتاق گرديده و از آنچه بر سر
مادرشان میرفت بیاطلاع بودند. دقايقی سپری شد و اميرالمؤمنين (ع) در حال سفتکردن
کمربند مبارکشان از اتاق بيرون آمدند. لپهای مطهرشان گلگون بود، چفيهشان جابهجا
شده و کچلی فرق مبارکشان خانه پر حزن بيوهزن را روشنی بخشيده بود. در حال بيرونآمدن از خانه بوديم که يکی از اطفال نانخشک بيشتری را طلب کرد. علی (ع) لگدی پرعطوفت
به تخت سينه طفل نواخت و فرمود: اسراف و تبذير و پرمصرفی در دين مبين ما جايی
ندارد. به آنچه که خداوند منان برايت بهعنوان روزی قرار داده مشکور باش و بيش از
آن مخواه. *
حضرت علی (ع) برای آنکه استواری خود را در امر تعليم و تربيت بهعنوان وديعهای پر
ارزش برای تاريخ خونبار شيعه بهيادگار بگذارند بهطرف بيوهزن و اطفالش رفته و همگی
را با طپانچه مطهرش نواخت. بعد از آنکه همگی با گفتن گه خورديم يا ابوتراب (ع)! به
آموختن درس انسانيت و ايمان اذعان کردند مولای متقيان و من از بيغوله آنان بيرون
شديم.
چند کوچه آنطرفتر بهمقابل خانهای رسيديم که از قبلی آبادتر مینمود. حضرتش هنوز
حلقه بهدر نکوفته بود که زنی برقع بر سر در را گشود و ما را بهدرون خانه راهنمايی
کرد. پسرکی ده-دوازدهساله در حالیکه برادر چندماهه کوچکش را در بغل داشت بهسوی
امير اکرم (ع) آمده و سلام عرض نمود. حضرت علی (ع) گوگولی مگولی گويان با لپ بچه ششماهه بازی کرد و قربانصدقه بچه رفت. شباهتی عجيب بين چهره آن طفل معصوم و چهره
مولای متقيان (ع) يافتم. زن برقع بر سر، من و دو فرزندش را بهدرون اتاقی راند و خود
بههمراه علی (ع) به اتاقی ديگر رفتند. از برادر بزرگتر پرسيدم: چند وقت است که به
مصيبت يتيمی گرفتار آمدهايد؟
در پاسخ گفت: يکسالی میشود که پدر نازنينم در حين جهاد عليه کفار در رکاب
اميرالمؤمنين شهيد شده است. زخم شمشيری دوزبانه بر قفايش نشسته بود. بدخواهان گفتند
کار کار مولای متقيان است که میخواسته به همسر گرانقدر آن شهيد حنيف دست بيابد. امّا
مادر بزرگوارم گفت بدخواهان میخواستهاند تا با اين تهمتها اميرالمؤمنين را به بیتقوايی متهم کنند. پدرم مانند هر سپاهی رزمندهای مدتهای مديد از کاشانه دور بود و
به خانه نمیآمد. پدرم مطمئن بود که علی (ع) گاهبهگاه به ما سرمیزند و مدام میگفت
نبايد سنگر اسلام را در مقابل کفار خالی گذاشت. وقتی شهيد شد شش ماهی بود که به
خانه برنگشته بود و نمیدانست مادرم سهماهه حامله است.
پسرک میخواست از بزرگواری و شجاعت پدرش بيشتر سخن بگويد که نوايی روحانی را از اتاق
مجاور شنيدم. بهنظر میرسيد فرشتهای با صدای نازک خود در صدد برانگيختن کائنات است.
لحظهای نگذشت که صدای بشکن و بالا بنداز و نیناشناش مولای متقيان نيز بهگوشم
رسيد. بیاختيار بلند شده و بهکنار اتاقشان رفتم. پسرک يتيم که از جايش تکان
نخورده بود گفت: آنها بهيقين در حال سماع روحانی هستند. ماها هنوز نابالغايم معنی
اين عبادات را نمیفهميم. بيا بشين ای پسرک بخيهبرسر!
من بیاعتنا به خواست پسرک يتيم خواستم که از آن سماع عارفانه فيض ببرم. در اتاق را
کمی بازکردم. ديدم مولای متقيان و بيوهزن محتاج راهنمايی، مانند عرفای مغروق در
بحر بیکران حضرت حق، جامه و دلق دنيوی را از تن بهدر آورده و لخت مادرزاد به
نيايشی پر برکت مشغولاند. خوب که نگاه کردم دو نفر کور را ديدم که در گوشه اتاق
نشستهاند و بهآرامی تنبور و دف میزنند. اميرالمؤمنين (ع) در دستی جام مملو از عقل
سرخ را گرفته بود و در دست ديگر زلف پرشکن يار مؤمنه را. هر دو سرمست از باده توحيد
همراه با نوای دلانگيزی که گويی از عالم غيب نازل میشد، به رقصی عرفانی مشغول
بودند. ناگهان علی (ع) که پرههای بينیاش از هيجان مانند توسنی غران بهجنبش افتاده
بود عنان از کف داده و نقش زمين شد. مؤمنه برای آنکه مولا را بههوش آورد جامی از
عشق الهی سرخرنگ را بهروی پشم سينه علی (ع) ريخته و با زبانی که سرخیاش به ياقوت مذاب
میمانست مشغول ليسيدن و چشيدن آن دريای بیکران حلم و حکمت گرديد. شوری عرق حضرت و
تلخی شراب بدل به تجربهای شيرين در کام مؤمنه گرديده بود. حضرتش که بهلطف الطاف
الهی دچار خوشخوشان شده بود دستی بر عمود افراختهاش کشيده و دهان مؤمنه را بدانسو
رهنمون گرديد. مؤمنه شيفته بزرگی و عظمت خالق، اللهاکبری بلند گفته سعی کرد
مردانگی و فتوت مولا را يکجا در دهان جای دهد. نوازندگان نابينا که به چشم دل از
سماع هر دو نفر آگاه بودند بر شدت ضربات خود افزودند. طنين تنبور ارتعاشی روحانی به
بدن مولا انداخته بود و دهان مؤمنه بههمراه ضرباهنگ دف بالا و پائين میرفت. ناگهان
زن سرش را کنار کشيد. حاصل ايمان و مجاهدت مولا مانند فوّارهای سفيد و سرکش بهسوی
آسمان و فراتر از آن بهسوی عرش اعلی اوج گرفته بود. مؤمنه بیتاب شده بود. خود را در
مقابل حضرت حق و حجتش بهخاک انداخت و ملتمسانه نزديکی و فيض را خواستار گرديد.
مولای متقيان برای آنکه حاجت مؤمنه را ادا کند با چفيه سبزرنگش عمود همچنان
برافراخته و سرخش را پاک نمود. ابرمرد تاريخ (ع) بعد از آنکه دو زانوی مرمرينی که به
سفيدی سنگهای کوه احد بود را از هم گشود به روزنی که به دلنوازی غار حرا میمانست
دخول فرمود. مولا با سکنات و حرکاتی محکم و اساسی مشغول استجابت دعای اعماق دل
مؤمنه گرديد. استغاثههای پرتمنای زن، نفسنفسهای ناشی از مجاهدت مولا و پنجههای
بیآرامش نوازندگان محيطی کاملاً روحانی را بهوجود آورده بود. مطمئن بودم تمامی ملايک
عرش و فرشتگان الهی در اين ضيافتالله بهصورتی نامحسوس شريکند همانگونه که من شريک
بودم. متوجه تنبان و خشتک خودم شدم که چيزی در ميانهاش در حال آماسيدن و متورمشدن
بود. شکر الهی بهجا آوردم و اين بزرگشدن را نشانهای ناشی از الطاف حضرت باریتعالی
دانستم. ناگهان حس کردم نکند که شيطان بهزير جلدم رفته و میخواهد فريبم دهد. در
گوشهای نشسته و سعی نمودم آن مار عاصی از خواب برخاسته از ميان خشتکم را با
دستانم خفه کنم. بعد از زور ورزی بسيار تلاشم فايده بخشيد و آن مار سرکش خسته از
مجاهدت من و دستانم خونی سفيد از چشم جاری نموده و خفت. دوباره بهدرون اتاق نگاه
کردم. آرامشی روحانی برقرار شده بود. مطربان حرم حق درهم و ديناری از مولای
متقيان (ع) ستانده و از خانه بيرون رفتند. حضرتش نيز بعد از لختی آرامش جامه بر تن
کرده و از اتاق خارج شد. مؤمنه با عشوهای الهی بوسهای بر دست و ريش مبارک
اميرالمؤمنين نشانده و با اشاره به يتيمانش خرجی خواست. علی بن ابیطالب هنوز شروع
به سخن اندر فوايد قناعت نکرده بود که بيوهزن گفت: خبه! خبه! اين حرفا رو بذار
وقتی که میری بالا منبر. اين بچههای يتيم نون میخوان و شکم هيچکس با موعظه پر
نمیشه. من هيچوقت نگفتم اون فاطیلگوری (س) رو ول کن بيا منو بگير. فقط مردونگی
داشته باش و مسئوليت اين بچهکوچيکه رو که خودت پس انداختی بپذير. در ضمن از اين
انگشترهای بدلی رو برای من نيار که میدونم ارزشی ندارند. نگين پادشاهی رو بده به
اونا که محتاجشاند. من خرجی خودم و اين دو تا يتيم رو میخوام.
مولای متقيان (ع) برای اينکه دهان خستگیناشناس زن را ببندد با اکراه تمام از هميانی
که به کمر داشت درهم و ديناری درآورده و به زن داد. زن راضی نبود و گفت: اينا که
خرج مطربا هم نمیشه.
علی (ع) در حالیکه سر کيسه را بيشتر شل میکرد فرمود: بهخاطر همين اعمالتان است که
خداوند متعال بيشتر جهنم را به نسوان متعلق ساخته است.
بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم دوباره در سياهیهای کوچهها افتاديم. علی (ع) از
جيب مبارکشان شاهدانه و مغز گردو و کنجد بوداده درآورده و میخوردند. پرسيدم: يا
مولا! آيا گرسنهايد؟
ايشان با لحنی پر نهيب فرمودند: از بس در راه اسلام و مسلمين جان میکنم و شمشير
صدتايهغاز میزنم طبيب گفته که بهعنوان دارو بايد از مغوز مقوی بخورم تا کمرم سفتتر
شود.
میخواستم بگويم که چه داروی خوشبويی را تناول میفرمائيد و با دواهای بعد از جراحی
من کلی توفير دارند که ناگهان مولا (ع) در مقابل خانهای ايستاد و در را کوفت. در
خانه بهروی پاشنه چرخيد و زنی چادر بهسر سراسيمه سرش را بيرون آورده و رو به مولا
گفت: از اينجا دور شو علیآقا (ع) که شويم بازگشته است و میترسم بیآبرويی شود.
علی (ع) فرمود: شويت؟ او که در غزوهای کشته شده بود. البته شايعه اسارتش را نيز
شنيده بوديم.
هنوز کلام مولای متقيان بهآخر نرسيده بود که ناگهان در خانه چارتاق باز شد و مردی
با هيبتی غولگونه شمشيرش را بهزير گلوی مولا آورد و غريد: خوب بهچنگم افتادی ای
کسکش (ع)! دست به ذوالفقارت نبر که لمس شمشير همان و بريدن شاهرگت همان.
مرد غولپيکر بهآرامی ذوالفقار را از کمر مولا (ع) جدا کرده و با شمشير تهديدکنندهاش شيرمرد بيشه توحيد (ع) و من را بهداخل خانه هدايت نمود. در روشنايی کمرنگ
پيهسوز، چهره مملو از زخمهای هنوز التيامنيافته مرد نظرم را جلب نمود. بهروی
پيشانیاش کلمه [اسير] به خط کوفی کج و معوجی داغ شده بود. نمیدانستم چهکنم.
يا الرحمنالراحمين! اين چه وضعيتی بود که گريبانمان را گرفته بود؟
مولای متقيان (ع) مانند بيد در معرض باد میلرزيد. مرد عظيمالجثه شمشير تيزش را در
هوا تکان داده و با اشاره به شکم بالاآمده همسرش رو به علی (ع) غريد: ای جاکش (ع)!
اينگونه از ناموس شهدا و اسرا حفاظت میکنند؟ اين است پاداش دلاوریهايم در عرصههای
جهاد و نبرد؟
من که لرزش بیامان امامم را میديدم طاقت نياورده و به ميان پريدم. کيسه نانخشکه را
بهسوی آن ديو بیشاخودم پرتاب کرده و گفتم: به مولايم چرا جسارت میکنی؟ اصلاً تو
که هستی که جرئت میکنی فخر عالمين و سرور کائنات، علی بن ابیطالب (ع) را با صدای
بلند مورد خطاب قرار دهی؟
غولمرد نگاهی به کوچکی جثه و سر بخيهخورده کچلم انداخت و گفت: برو کنار عن دماغ!
کيسه سنگين مملو از انگشتر را مانند گرز گران بهدور سر چرخانده و بهسوی آن بیادب
عظيمالجثه پرتاب کردم و گفتم: مگر از روی نعش من رد شوی تا بتوانی به مولايم دست
بيابی. نامت چيست ای گندهبگ جسور؟
مرد عظيمالجثه که از ديدن اصرار حقيرانه من بهخنده افتاده بود گفت: نامم را برای
چه میخواهی سنده چشم و ابرو دار؟ اگر دانستن نامم دردی از تو دوا میکند بايد بگويم
نامم اشتـــر است، مالک اشتــــر.
----------------
* خوانندگانی که مايلاند از از دريای بیکران انديشه مولای متقيان (ع) مستفيض شوند
بهتر است به کتاب [نحجولملاقه] مراجعه نمايند. اين کتاب را نويسنده پرهيزگارش با
امداد الهی بعد از مرگ خود تأليف و تنظيم نموده.
نوشته شده در ساعت 8: 00 PM توسط shay tan1
November 14, 2002
٭ ------ مؤمنانه ۳۰ -------
نمیدانم چرا با شنيدن نام آن مرد عظيمالجثه ناگهان اميرالمؤمنين (ع) شروع به گريه
کرده و در گوشهای بهروی زمين نشستند. مالک اشتر که حقارت خصمش را دريافته بود،
شمشير بران را بهگوشهای انداخت و تکهدستمالی برداشته و به علی (ع) داد. مولای
متقيان چهره گريانش را در دستمال پنهان کرده و گفت: گه خوردم ای مالک اشتر! العفو
العفو.
مالک نيز در گوشهای نشست و گفت: امروز عصر وقتی به شهر بازگشتم ديدم اهالی با چشم
ديگری به من مینگرند. کسی برای فشردن دستم نزديکم نيامد و هيچکس به من تهنيت آزاديم
را نگفت. وقتی به خانه رسيدم اين ضعيفه را ديدم که با شکم ورقلمبيده در مقابل آينه
نشسته و سرخاب و سفيداب میکند. دنيا دور سرم چرخيد. ضعيفه بهجای خوشامدگويی به تتهپته افتاد و شکمش را از من پنهان کرد. از منی که شرعاً شويش هستم رو گرفت. يازده ماه
تمام اسير کافران حرامی بود، هزاران زخم کاری به بدنم فرودآوردند، با آهن سرخ کلمه
اسير را بر پيشانیام حک کردند، مانند بردگان به بيگاریام واداشتند، صبح تا شب ناسزا
بارم کردند و شب تا به صبح مانند سگی وامانده آزارم دادند، زير آنهمه خواری و خفت
خرد نشدم امّا با ديدن شکم برآمده زنم متلاشی شدم. بعد از تلاش بسيار موفق شدم با
رندی خاصی خود را از آن اردوگاه جهنمی مخصوص اسرا رهايی بخشم. دلم خوش بود که همسر
زيبارويم در انتظار بازگشتم لحظهشماری میکند. زهی خيال باطل. بیآنکه تهديدش کنم
خودش مقر آمد. میشنوی ای علی؟ خود ضعيفه گفت که يکهفته بعد از رسيدن خبر
مفقودالاثر شدنم با بقچهای رطب مضافتی بهنزدش آمدهای و قسم جلاله خوردهای که
شهيد شدهام. تو سردار آن غزوه محکوم به شکست بودی ای پسر ابیطالب! و تو بودی که بهدروغ خبر مرگم را آوردی. من ديگر توان بازگويی را ندارم. ای ضعيفه شکمپر! خودت بگو
از رذالت اين مرتيکه (ع).
زن مالک بيش از پيش خود را در چادر ضخيمش پيچيده و با صدايی لرزان گفت: خداوندا من
روسياه رو ببخش. بعله ايشون با اون جعبه خرما اومدن خواستگاری. لباس سياه تنم بود.
گفتم اينجوری که بده. اون بدبخت تازه شهيد شده و عدهام بهسر نيومده. امّا ايشون
گفتند که من امامم و نايب پيغمبر. قوانين شرعی برای عوامه و ماها جزو خواصيم.
همونجا خودشون خطبه صيغه رو جاری کردند و گفتند پاشو لباس سياهت رو دربيار که شگون
نداره. منم ديدم چارهای جز اطاعت امر اميرالمؤمنين (ع) رو ندارم. خلاصه همونشب تا
نصفهشب اينجا بودند و هزار رقم حرفهای خوبخوب زدند. از شيرينی عسلها و از نورانيت
غرفههای بهشت تعريف کردند. بعدش هم شد آنچه که نبايد میشد. حالا هم که خاک عالم
بر سرم شده. شورم برگشته و من رسوا هم با خيگ بالااومده اينجا نشستهام. ایکاش توُ
دين مبين اسلام خودکشی گناه کبيره نبود تا میرفتم از دکان روحالله در سر کوچه يه
کاسه زهرماری چيزی میخريدم و تا ته سر میکشيدم.
زن بهگريه افتاده و مشغول زدودن اشکها با چادرش شد. مالک سری تکان داده و کلاه
جنگیاش را بالاتر گذاشته و گفت: بيا اينم از جهاد ما. رفتيم فی سبيلالله جهاد
کنيم بهنامردی فرستادنمون جلوی خيل دشمن حالا هم بايد کلاه بیغيرتی سر خودمون
بذاريم. وقتی تو محاصره خصم بودم يه نامرد پيدا نشد که بياد کمکم. ای پسر ابوطالب!
حالا که خوب فکر میکنم میبينم تمام اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو بهسنگ بکوبی و
اين ضعيفه رو تصاحب کنی. چرا ساکتی. تو که خطبهخوان مبرزی بودی جاکش (ع)!
مولای متقيان با شرمندگی تمام عرق از پيشانی و اشک از چشم سترده و گفت: ببخش مرا ای
مالک اشتر. قول میدهم جبران کنم. بگذار حکومت بهدستم بيافتد آنگاه تو را حکمران بهترين
منطقه خواهم کرد. در مورد بچه توی شکم زنت نيز نگران مباش که میگوييم در اين خانه
نيز مانند خانه مريم عذرا (ع) معجزه رخ داده است. منطقی باش ای مالک! اگر مرا بکشی
چيزی نصيبت نخواهد شد امّا اگر زندهام بگذاری تا قيام قيامت سپاسگزارت خواهم ماند.
مالک بعد از لحظهای تفکر سری تکان داده و گفت: مردی درهمشکستهام. آنچه دارم
تنها داغ اسارت بر پيشانی است و همسری حامله از غير و مشتی خاطرات کشنده از دوران
اسارت. من بيچارهتر از هر بيچارهای هستم. بدبختانه قتل نفس آنهم قتل مولا در دين
مبين اسلام جايز نيست و چارهای ندارم جز قبول پيشنهادت يا علی بن ابیطالب.
با بدرقه مالک و همسرش از خانه بيرون آمديم. نيمههای شب شده بود. کيسههای نانخشک
و انگشتری در خانه مالک اشتر باقی مانده بود. علی (ع) مانند مردهای که جان تازهای
بهچنگ آورده باشد بهتندی بهراه افتاد. پرسيدم: کجا میرويد يا مولا؟
فرمودند: گه زيادی مخور و بهدنبالم بيا. نمیدانم اين از نحوست قدم تو بود که امشب
اين ماجرا بر من اتفاق افتاد يا از نفرينهای آن فاطیلگوری (س). نه انگشتری در بساط
داريم و نه نانخشکی که بهبهانهاش به خانهای رفته و انفاق کنيم. آه ای خدای منان!
اين چه شب پر ادباری است امشب. شهر پر از بيوهزن چشمبهراه است و ما ناتوان از کمک
به آنان. عيش مقدسمان منقض گرديد امشب. بهدنبالم بيا ای پسرک بخيهبرسر. بايد برويم
به نخلستان فدک تا بلکه درآنجا عقده از دل بازگشايم.
نوشته شده در ساعت 5: 40 AM توسط shay tan1
November 19, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۳۱ -----
کوچههای آن شهر مقدس تاريکتر از هر بوفآبادی در زير قدوم مبارک مولای متقيان (ع)
میلرزيد. من که بار نانخشک و هميان انگشتری را از کف داده بودم مانند پرندهای
سبکبال بهدنبال مولايم روان بودم. ناگهان از دل تاريکی عربدهای مستانه بهگوش رسيد
که گفت: بايست ای نابهکار!
ايستاديم. مردانی مسلح در مقابلمان ايستاده بودند که سبيلهايشان از بنا گوش در رفته
بود. بهزودی رايحه شرابالطهور مولا (ع) در ميان عفونت نفس ممزوج به عرقسگی راهبندان
گم شد. شير شرزه عالم توحيد (ع) ذوالفقارش را بيرون کشيده و خود به پيشواز جمع آنان
شتافت: حالا ديگه راه بر علی بن ابیطالب میبنديد ای حرامزادگان؟ بايد ريد به سپاهی
که سپهسالارش را نشناسد.
رئيس اشرار با ديدن هيبت مولای متقيان و ذوالفقار برانش ناگهان بهخاک مذلت افتاده
و گفت: يا مولا! اشتباه کرديم. گمان برديم که غريبهای رهگمکرده است و خواستيم
خراجی درخور از او بستانيم تا سر برج در مقابل شما روسياه نباشيم منتها از بس شما
خود را در گونی زهد و تقوا پيچيدهايد قادر به تشخيص شما نبوديم. ما همگی در راه
منويات شما بسيج هستيم ای مولا!
سرکرده باجگيران بعد از زدن بوسه بر قدوم علی (ع) برخاست و برای زدون غبار تکدر به
همراه زيردستانش شروع به شعاردادن نمود: [حزب فقط حزبالله رهبر فقط اسدالله]
اميرالمؤمنين (ع) همگی را به سکوت فراخواند و با تغيـّــر گفت: من با اين شعارها خر
نمیشم. مقاديری که دفعه قبل برایمان آورده بودی بسيار کمتر از هميشه بود. به اين
فکر افتادهام تا برای سامانبخشيدن گذرگاهها دستهای ديگر از پاسداران را بسيج
کنيم.
سرکرده گفت: قربان قبضه شمشيرت بروم يا مولا! راستش اين مردم و اين رهگذران آهی در
بساط ندارند تا سهم امام را از آنان بستانيم. چندين و چند سال جهاد و جنگ رمق از
اقتصاد اينان برگرفته است. من از ته جيب خالی اين مؤمنان باخبرم که حتی در زير برق
شمشير نيز پشيزی ندارند تا جان و ناموسشان را نجات بخشند. اخيراً هم که خودتان
مستحضريد دسته دسته دختر بالغ و نابالغشان را میبرند در مناطق شمالی شبه جزيره در
مناطقی مشرف به خليجالمجوس به محتشمين صاحبمال میفروشند. ایکاش بهجای آنکه ما را
شب و نيمهشب سر گردنه و کوچه بهکار بگماريد اصلاً سهم امام را قانونمند مینموديد
تا عوامالناس خود با طيب خاطر جزيه مسلمانی و خراج شيعهبودنشان را تقديم
مینمودند، ما هم ديگر شرمنده زن و بچه نبوديم و نان حلال بر سر سفرهشان میبرديم.
به حقانيت مذهب شيعه قسم که هيچکدام از ما جرأت ندارد تا حتی در خانه بگويد عضوی از
اعضای سپاه پاسداران شماست بس که کريه است نام آنان در مقابل مردم.
علی (ع) غريد: حالا ديگر به سپاه پاسداران ما توهين میکنی؟
سرکرده با سری فروافکنده گفت: بهخدا از روی سوء نيت سخن نگفتم. شما اگر وقت داشتيد
روی مبحث سهم امام فکر کنيد که بهيقين بیدردسرتر است.
علی (ع) سری تکان داده و بهاتفاق از جمع باجگيران دور شديم. بعد از دقايقی
راهپيمايی به نخلستانی وسيع رسيدم که حتی با وجود تاريکی میشد عظمتش را دريافت. مدتی
در ميان نخلها راهپيمايی میکرديم که از دور کورسويی را ديديم. مولای متقيان (ع) بر
شتابش افزود و من نيز دواندوان به آنسو روان گرديدم. ناگهان نخلستان بهپايان رسيد
و خود را در موستانی سبز و خرم يافتيم.
نوری که ما را بهسوی خود کشانده بود از لای درزهای خيمهای نهچندان بزرگ بيرون
ريخته بود. علی (ع) زنگولهای که از گوشهای آويزان بود را به صدا درآورد. بعد از
لحظاتی مردی نيمهلخت شمشيربهدست و ناسزاگويان از خيمه بيرون آمد و با ديدن مولا
شمشيرش را بهکناری انداخت. مولای متقيان (ع) جلوتر رفته و دست آن مرد را بوسيد.
مبهوت بودم. آيا به ديدار چه والامقامی مشرف شده بوديم که فخر عالمين (ع) آنچنان در
مقابلش خضوع بهخرج میداد؟
بر اثر نوری که از درون خيمه ساطع بود تازه فهميدم ما به موستانی رسيدهايم که با
تردستی بسيار در ميان نخلستان ساخته شده است و بهيقين از چشم اغيار پنهان میباشد.
مرد خيمهنشين ما را بهداخل هدايت کرد. چهره مرد به نقوش سنگی حک شده بر ديوارهای
تخت جمشيد میمانست. ريش فرفریاش تا بهزير گلو پائين آمده بود و موهای بلند معوجش
بهروی شانهها ريخته شده بود. نمیدانم چه رمزی در کار بود که علی (ع) رفتاری آنچنان
خاضعانه در پيش گرفته بود. مرد چهرهسنگی ساغری بلورين بهدست مولا (ع) داد و از
قرابهای پوشالپيچ مايعی سرخرنگ را سرازير گردانيد و گفت: چهرهات درهم است. به
يقين دردی بهدل داری که در اين نيمهشب اينجا آمدهای. بنوش ای علی!
علی بن ابیطالب (ع) تشنهتر از هر واماندهای در صحرای کربلا، جامش را بالا آورده و
رو به مرد چهرهسنگی گفت: مینوشم به اميد سلامتی و کاميابی شما! ای آنکه فعلاً از
جور زمانه خود را در اين خمخانه عشق محبوس کردهای. مینوشم به اميد روزی که بازو در
بازو سرفرازانه در شهر گام بزنيم و خلق اول و آخر مانند گله شيعيانی پاکنهاد
بهدنبالمان باشند. مینوشم به اميد آنروزی که دامن دين مبين اسلام از تلوث دست
زبرائيل يهودی خلاص شود. مینوشم به سلامتی تو ای سلمان فارسی!
نوشته شده در ساعت 9: 31 AM توسط shay tan1
November 25, 2002
٭ ------ مؤمنانه ۳۲ -----
من شيطانی پاکنهادم که بنا به مرحمت باریتعالی شفا يافتهام و مانند پسرکی نابالغ
و بیگناه همنشين نبی (ص) و ولی (ع) گشتهام.
مولای متقيان (ع) بعد از نوشيدن جرعهای از آن آب آتشين قاشقی ماست و خيار به دهان
گذاشت. آشکارا معلوم بود ماست و خيار از فروفشاندن آتش درون مولای متقيان (ع) عاجز
است. سلمان جرعهای ديگر برای حضرتش (ع) ريخت و مانند ساقی دلسوزی گفت: امشب درهمتر
از هميشه میبينمت. تو را چه شده که ابروانت مانند گرهی کور پيشانی مبارکت را آذين
بسته است؟
رادمرد بزرگ اسلام (ع) خاموش و درهم ساغر پشت ساغر انداخت و بعد از آنکه کوزه خالی
در گوشهای افتاد، ايشان زار و نزار به عمود خيمه تکيه داده و از خود بیخود شدند.
گمان بردم ايشان بر اثر خستگی ناشی از مجاهدتهای روزانه و صد البته شبانه، بهقصد
استراحت يله شدهاند. امّا خوب که نگاه کردم ديدم میکوشند چشمان پر اشکشان را از
ديگرانی که من و سلمان باشيم مخفی نمايند. سلمان فتيله پيهسوز را پائينتر داده و
دستی بر شانه علی (ع) زد و بهآرامی گفت: دردت را بگو ای علی! بيرون بريز آنچه را که
مانند خوره جانت را میخورد. من مثل هميشه محرم رازهای توام.
من نيز خايهمالانه دستمالی تميز بهسوی مولايم (ع) گرفتم. علی (ع) فينی اساسی در
دستمال نموده و ناگهان مانند آتشفشانی هميشهخاموش که محتاج زلزلهای خفيف برای
فوران بوده، ترکيد. من و سلمان نيز از مويه مولا (ع) بهگريه افتاديم. کلام مولا (ع)
مانند چشمهای گرم و رخوتآور بهآرامی از ميان لبان مبارکش جريان يافت: چه بگويم
ای سلمان؟ از کجا بگويم ای سلمان؟ از لحظه تولدم بگويم؟ از آن روزی که مامم دچار
درد زايمان شده بود؟ از آن روزی که پدرم در را بهروی مادر در شرف زائيدنم بسته بود و
مام بیپناهم مجبور شد در کوی و برزن مکه بهدنبال پناهگاهی بگردد تا بارش را بهزمين
بگذارد؟ بلی من قبل از تولدم به ناهودگی دنيا و انسانهايش پیبردم. پدرم به مادرم
انگ خيانت زده بود و اگر نبود شغل کليدداری بتخانه کعبه، گردن مادرم را در همان
هفتههای اول حاملگیاش زده بود. سلمان خودت میدانی که يکی از شرايط لازم برای شغل
کليدداری آلودهنبودن دست کليددار به خون است. پدرم شغلش را دوست میداشت و صبر
پيشه کرد. حيات من و مادرم مرهون رسمی جاهلی بود که اينروزها هرروزه با همين
ذوالفقارم در صدد نابودکردنش میباشم. اين دوگانگی يکی از دردهايم است. هنوز
گفتهها دارم از دل ريشم ای سلمان! بلی مادرم مانند سگهای در شرف زايش به هر آشنا و
غريبهای که رو زد با دشنام و غيظ رانده شد. يکی از غلامان پدرم که از همه سفيدتر
بود به بهانه تميزکردن داخل کعبه دستهکليد پدرم را گرفته و با مشتی برده و غلام
بدبخت بهصورت تصنعی در حال گردگيری بتها بود. پدرم چشم ديدن آن غلام سبزهرو را
نداشت و بعدها فهميدم بر سر بارداری مادرم به وی مشکوک بوده است. القصه غلام مورد
بحث ديگران را پی نخودسياه فرستاده و مادر بیپناهم را بهداخل بتکده آورد. همانجا
بود که من متولد شدم. هيچ تنابندهای نبود تا ولادتم را خجسته بدارد الا مشتی بت
بزرگ و کوچک. هيچ پشتيبانی نبود تا بانگ اذان در گوشم نجوا کند الا بتهايی که بعدها مجبور شدم در کمال قساوت تبر بر اندامشان فرودآورم، اينهم رنجی ديگر در حيات
پر محنتم ای سلمان فارسی! پدرم در مقابل کار انجاميافته قرار گرفته بود و کاری از
دستش برنمیآمد الا پذيرفتن ظاهری مادرم و نوزادش. نوزادی سبزهرو که هيچ شباهتی به
سفيدی برادر بزرگترش عقيل نداشت. سالها گذشت و هيچکس از خواری و خفتی که درون آن
خانه به من و مادرم روا میشد آگاه نبود. بيچاره آن برده سياه که که نمکش میناميدند
بر اثر خوردن شيره زهرآگين خرمای اهدايی پدرم بدرود زندگانی گفت. مرگ نمک حقيرتر از
حيات نکبتبارش بود و هيچکس به پدرم گمان سوء نبرد. مانند غريبه يتيمی بر سر سفره
ابوطالب مینشستم و خورش نانخشکيدهام غيظ و چشمغره بود. تنها دلخوشیام به
پسرعمویام (ص) بود که بهتازگی از شامات برگشته بود و او نيز با نگاه سرد آشنا و
غريبه روبهرو بود. در خلوت و جلوت به امردی متهمش میکردند و زن به او نمیدادند.
بالاخره با توسل به آشنايانی که داشت عجوزهای يائسه او را بهاجبار بهشوهری
انتخاب کرد تا بلکه ننگ مردنبودنش از اذهان پاک گردد. من و او مانند هم بوديم، او
بهاجبار زنش را تحمل میکرد و من بهاجبار حضور ابیطالب را. زن سالخوردهاش بچهدار
نمیشد و روزی محمد (ص) بهخانه ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد. پدری که تا آنروز مرا
مانند سگی گر و خنازيری از خود میراند ناگهان گفت طاقت دوری روی سبزهام را ندارد.
محمد (ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسههای مرحمتی خديجه کار را تسهيل نموده
و من به دينار و درهمی سياه به محمد (ص) فروخته شدم. روزهای اول با من مهربان بود.
هميشه میگفت درد يتيمی و سنگينی انگ حرامزادگی را بهتر از هرکس ديگری میداند. شدم
همدم تنهايی پسرعمم (ص) که عاطل و باطل در خانه بزرگ خديجه میگشت و شبها مجبور بود
به هوس پيرانه و مشمئزکننده آن عجوزه جواب بدهد و الّا سرکوفت مخنثبودن را بايد
متحمل میشد. مانند دو اسير بوديم که با غل و زنجيری نامرئی به يکديگر گره خورده
بوديم. خديجه که به سردی مزاج و بیبخاری شويش پیبرده بود در خلوت حرمی از مردان
قلچماق برای خود مهيا کرده بود و بهبرکت همين حرم شريف بود که در آن سنوسال چند
بار حامله شد ولی هيچکدام از جمله قاسم (ع) بهدنيا نماندند. محمد (ص) در بيرون از خانه
باد به غبغب میانداخت و شبها در زير لحاف میگريست. بالاخره بههمت يکی از همان
گردنکلفتان که نامش زُهر ابن زانی بود دختری بهدنيا آمد که نامش به پيشنهاد همان
زُهر، زهرا (س) گذاشته شد. سر خديجه به نوزادش و حرم قلچماقانش گرم شده بود و
بالاخره در مقابل لابههای محمد (ص) نرم شده و به او رخصت خلوتگزيدن داد. خوی
متعالی محمد (ص) تغيير کرده بود. بر خلاف دوران اوليه ديگر پسرعموی خردسالش نبودم.
بدل به شاگردبچهای شده بودم که میبايد فرمانش را ببرم و رختش را بشويم و شبها که
از تاريکی و تنهايی میترسيد در زير لحاف با گرمای بدنم تسلايش دهم. در همان زمان
بود که با زبرائيل آشنا شديم. نامههای سرّی را در جوفی از چرم بز مینهادند و به ضرب
پيه کوهان اشتران سالخورده در مقعدم میراندند تا از چشم اغيار مخفی بماند. همين
بردن و آوردن نامهها موجب شد مقعدم مانند صندوق پست مورد استفاده روزمره محمد و
زبرائيل قرار گيرد. روزی فراموشنشدنی فرا رسيد. ديدم زبرائيل مشغول لولهکردن
کتابی بزرگ است. وحشت برم داشت و پرسيدم اين چيست؟ زبرائيل اخمی کرد و گفت نسخه
تصحيحشده زبور داود و عهد عتيق و عهد جديد است که در يک مجلد گردآوری شده است و
اهدايی عسگرلاد میباشد که از شام برایمان فرستاده و تو بايد به محمد برسانیاش. اشک
در چشمانم حلقه زده بود. تا آنروز تنها دلخوشیام درآن کار صعب به آن بود که
گاهبهگاه محمد و زبرائيل میگفتند کاری که من برای ترويج دين مبين اسلام میکنم
پاداشی بیکران خواهد داشت، امّا آن لولهپيچ دهشتناک هيبتی داشت که ايمان را از دل
مؤمنترين مؤمنان نيز میزدود. اعتراض کردم. زبرائيل گفت مشيت خداوند متعال براين
قرار گرفته و گريزی از آن نيست. دمرم کردند. ابتدا به ضرب تنقيه رودههايم را پيهاندود کرده و بعد آن پيرمرد لئيم و دو دستيار جهودش کتاب مقدسشان را با زحمت بسيار
در من جای دادند. عربده میکشيدم و شده بودم کتاب مقدس ناطق. زبرائيل و دستيارانش
گويی به طواف حرم پيغمبرشان مشغول باشند، به نيابت آنچه در درونم بود، مرا
میبوسيدند و ارج مینهادند. دردی عظيم بهدل داشتم و از زبری ريش زبرائيل و تفآلودی
لبان دستيارانش نفرتی شگرف در دلم پديد آمد که با خود عهد کردم تا به قيام قيامت
کينه آنان را از دل بيرون نکنم.
شير شرزه عالم توحيد (ع) ساکت شد و صورت خيسش را پاک نمود. سلمان برخاست و تکهحصيری
را که بر کف گوشهای از خيمه افتاده بود کنار زد. سوراخی نمودار شد که به مدخل
سردابهای تاريک میمانست. سلمان پيهسوزی بهدستم داد و گفت: ای پسرک بخيهبرسر!
امشب مولایمان (ع) حالی ديگر دارد. برو و آبی آتشين بياور که عرفاء فارس ضربالمثلی
دارند که معنی عربیاش [النار علاج النار] میباشد. ما که خود سالها به گرمای آتش
سوزنده معابدمان خو کرده بوديم، درددل نهفته در سينه علی (ع) را بسی سوزندهتر از
آن آتشگاهها يافتيم. برو و قرابهای شراب کهنه بياور که گمانم اين شبها مانند
شبهای مبارک قدر، طولانی و بیپايان است.
بهدرون زيرزمين رفتم. خنکای سردابه مانند نکهت بهشتی به پيشوازم آمد. دالانی در
مقابلم قرار گرفته بود. چند قدم که رفتم خود را بر سر چهارراهی ديدم که هر راهش به
انباری مملو از بشکه و چليک و خمرههای متورم ختم میشد. بهنظرم رسيد خوب است که
هيچکس از آنچه در زيرزمين فراخ مخفی شده، خبر ندارد و الا اگر هرکس از اهالی شهر
بهزير خانه خود نقبی بزند بیگمان از اين خوان سرخرنگ بینصيب نخواهد ماند، بسکه
عظيم و گسترده بود آن خمخانه مقدس.
وقتی با قرابهای کهنه بازگشتم حضرت علی (ع) بهسويم يورش آورده و بیآنکه محتاج
ساغر باشد موم سر شيشه را با دندان کند و با عطشی باورنکردنی شروع به نوشيدن نمود.
سلمان با اشاره به من فهماند که مولا (ع) را بهحال خود بگذارم. بالاخره سيری در
رسيد و مولای متقيان (ع) قرابه خالی را بهگوشهای افکند. قرابه هزار تکه شد و هر
تکهاش مانند دُری پرقيمت محفل بیرونقمان را آذين بست. مولا (ع) بیآنکه مزهای به
دهان مطهرش بگذارد طوری نشست که فهميديم قصد ادامه درد دلش را دارد.
نوشته شده در ساعت 2: 09 AM توسط shay tan1
December 4, 2002
٭ ------ مؤمنانه ۳۳ -------
اميرالمؤمنين (ع) سبيل مردانه آغشته به بادهاش را با سرآستين قبايش پاک کرد، همان
قبای زهد و تقوای ساختهشده از گونی مندرس که شهره خاص و عام بود. مولا (ع)
دردمندانه فرمود: بلی داشتم درددل میکردم. تا آنجا گفتم که بر اثر استعمال زياده از
حد کتاب مقدس کينه زبرائيل و آئين نکبتبارشان را بهدل گرفتم و با خود عهد کردم در
فرصت مقتضی جوابشان را بدهم. وقتی به بيت مطهر رسول اکرم (ص) برگشتم ايشان با مجاهدت
بسيار به گوهر گرانبهای درونم دست يافتند و بهوسيله همان مکتوبات مقدس بود که خواندن
و نوشتن يادم دادند. هنوز دهساله نشده بودم که نيمهشبی مخفيانه بهاتفاق پسر
عمم (ص) به منزل زبرائيل رفتيم. پيرمرد لئيم به محمد مصطفی (ص) بشارت داد که بهزودی به
مقام منيع نبوت مفتخر میشود. بعد بهروی کاغذی نشانی غاری را داد که در کوهی مشرف به
شهر قرار داشت. محمد (ص) پرسيد که چه سرّی درآن است که در غاری تاريک که از چشم خلق
پنهان است بايد تاج نبوت بر سر بگذارم؟ چرا اين غار هولناک را برای من برگزيدهايد؟
زبرائيل گفت که اين شيوه انبياء عظام است که آيه توحيد گويان از کوه بر گمراهان فرو
آيند و انذارشان دهند. از هيچ پيغمبری پذيرفته نيست که مثلاً بعد از اجابت مزاج
صبحگاهی و خوردن چاشتی پرملاط اعلام نبوت کنند، بهيقين آن آيات رحمانی را همگان
ناشی از آکندگی شکم خواهند پنداشت. گرچه دلايل زبرائيل سست و بیپايه بود امّا رسول
اکرم (ص) به فرمان معلمش گردن نهاد. شب بعد بی قوت و غذا بهراه افتاديم و هنوز خيلی
به صبح مانده بود که به مقصد رسيديم. کوه سرد بود و میبايست ساعاتی صبر کنيم تا در
موقع برآمدن آفتاب عالمتاب محمد (ص) طوری بر ستيغ کوه قرار گيرد که انوار خورشيد
مانند هالهای مقدس تمام اندامش را دربر بگيرد. غار هراس * تاريک بود. طنين
نفسهایمان مانند نفير ارواح خبيثه دل سياه غار را بهلرزه آورده بود. جرئت رفتن
بهدورن آن تاريکخانه را نداشتيم و بهناچار بر سر سنگی در دهانه غار نشستيم.
دندانهای مبارک محمد مصطفی (ص) و زانوان من میلرزيدند و هيچکدام نمیدانستيم آن
لرزشها از ترس است يا از سرما. محمد (ص) مهربانانه مرا در بر گرفت. هردو قدری گرم
شديم. ناگهان حس کردم دستهای مبارک پسرعمم (ص) بهروی لنبههايم چرخ میخورد. به
استدعا درآمدم که امشب حال بردن يا آوردن نامه و لولهپيچ مقدس را ندارم. ايشان
دستشان را به ميان پاهايم برده و جلوگاهم را بهچنگ آوردند. با صدايی لرزان از
هيجان و يا ترس فرمودند که علی نرمای زهارت را حس میکنم، بالغ شدهای؟ گفتم کودکی
بيش نيستم و معنی بلوغ را نمیدانم. گفتند آيا غير از بول از اين لوله چيزی بيرون
آمده است؟ گفتم يا پسرعم گرامی (ص) خجالتم مده که چندی پيشتر در نيمههای شب خود را
آلوده يافتم و شما بهيقين علم غيب میدانيد که از آنچه ديگران بیخبرند باخبريد.
محمد مصطفی (ص) لبخند مليحی فرمود، گرچه همهجا سياه و تاريک بود امّا برق سفيد دندان
مبارکشان بهخوبی رويت میشد. ايشان همچنان در حال مالش جلوگاهم بودند که ناگهان
دشداشه مبارکشان را از پشت بالا زده و فرمودند که ای علی اگر میخواهی اولين مؤمن
واقعی دين حنيفم باشی بر من وارد شو که مدتهاست از ترس تهمت مخنثبودن جرأت ابراز
احساساتم را نداشتهام. بر من فرودآی که هرشب در حسرت قلچماقان توانمندی هستم که
آن عجوزه بر خود میکشد. فرمان، فرمان محمد مصطفی (ص) بود و اطاعت کردم. متأسّفانه
مجبورم بیادبانه از واژههای نابههنجار استفاده کنم امّا در يک کلام اولين ... که
کردم ... پيغمبر اکرم بود ** . در حال رفتآمد به عالم نبوی بودم که ايشان به
رعشهای روحانی دچار گشته و مدام میفرمودند آوازی بخوان! اقراء اقراء! نفسنفسزنان
گفتم چه بخوانم در اين حالت که هوش و حواسم در ميانگاه شماست؟ فرمودند پس نقراء
نقراء *** . بعدها دريافتم همين اقراء و نقراء گفتنهای رسول اکرم (ص) چگونه موجب
تحکيم دين مبين اسلام گرديد. **** بعد از اتمام کار رسول اکرم دلشان بهحال من و
چهره عرقکردهام سوخت و فرمودند که علیجان! میخواهم لطفی به تو کنم که تا آخر عمر
مريدم باشی. در عالم توحيد و تخنيث ***** و تبادلات عاطفی بين همجنسان نرينه، کننده
در واقع شونده است و مفعول، فاعل میباشد. ****** من از آنچه که محمد (ص) فرمود چيزی
نفهميدم. ايشان برای آنکه درسی عملی به من آموخته باشند مرا دمرو فرموده و با آلت
نازنينشان بهجان پسگاهم افتادند. گفتم بیادبی نيست که در جايی فرو مینمائيد که
پيشتر بههمت زبرائيل کلام انبياء عظامی مانند موسی و عيسی و داوود قرار داشته؟
ايشان در حالیکه بر فشارشان میافزودند فرمودند که شرط خاتمالانبيا بودن جلوس بر
جايگاه پيامبران ماقبل است. من در آنشب به تجربهای خوش دست يافتم بیآنکه بدانم
بعدها همين تجربه چه مشکلاتی برايم ايجاد میکند.
علی (ع) ساکت شد. من با دهانی نيمهباز منتظر ادامه کلام گهربار مولايم بودم.
---------------------------
پاورقی
* متأسّفانه طبق تحاريفی که مشتی عالمنمای سنیمذهب و يهودیزاده به دين مبين شيعه
رسوخ دادهاند نام شريف غار هراس به غار حرا تبديل شده است.
** برای اجتناب از اينکه روايات صحيحه شيعه دچار سوءاستفاده مشتی سنی کافر و بهايی
لامذهب و جهود مادربهخطا شود، بايد اعلام نمائيم که سهنقطه اول اصولاً بینقطه است و دلالت بر کُس مینمايد و سهنقطه ثانی عملاً يک نقطه بوده و اشارت بر کون
مطهر خاتمالانبيا مینمايد. البته علی در موقع بيان اين مطلب فرق زيادی بين جلو عقب
نگذاشته که بهيقين حکمتی درآن است که تنها آيات عظام کارکشته قادر به درک عميق اين
حکمتاند.
لازم بهذکر است عدهای مشرک خواستهاند که روابط روحانی رسول اکرم (ص) و حضرت امير (ع)
را با ديدی پليد بنگرند و گفتهاند مگر میشود که محمد پسرکی را به خانه بياورد و
دست بر او دراز نکند؟ آيتالله مکرمات شيرزادی در نشريه [بيضه اسلام] متذکر
گرديدهاند: حاشا و کلا که رسول خدا (ص) به پسرعم نيمهيتيم خود دست دراز نمايند.
چگونه پيغمبر الرحمنالراحمينی که خود در کودکی و نوجوانی و جوانی آن خاطرات شنيع و
تجارب تلخ را داشتهاند روا میداشتهاند که آنچه برسرشان آمده بر سر عزيزانشان
بياورند. در پايان بايد اذعان داشت اصولاً فسقهای جزئی که لازمه تعليم و تعلم در
حوزوات علميه است را میتوان از همين روابط بين نبی و مولا فرض نمود که نهتنها
گناهی بر آن متصور نيست بلکه بهدلايلی عديده ثوابات آن مشهود است.
*** يعنی نخوان نخوان.
يکی از شباهات اساسی بين امام راحل (ره) و نبی اکرم (ص) تبحر در علم صرف و نحو و عربی
است که هردو مغلوط و تفسيرناپذيرند.
**** چوپانی راهگمکرده که نيمههای شب از آن حوالی عبور میکرده بعدها قسم جلاله
خورده با دوچشمان خود ديده است که درآن شب تاريک شخصی مانند جبرئيل بر محمد (ص)
نازل شده و آيه شريفه اقراء را به رسولالله (ص) میآموخته.
***** تخنيث يعنی مخنثبودن (المنجد فی اللغةالعربی، چاپ بيروت ص ۴۷۶)، در ضمن
واژگان توحيد و تخنيث در ذات معنايی مشابه دارند. توحيد بر وحدت و يگانگی جان دلالت
دارد و تخنيث بر هماغوشی و يگانگی اندامهای مشابهالجنس.
****** بهزبان سادهتر اوسّـا اونه که زيره و کيف اصلی رو میبره.
نوشته شده در ساعت 4: 51 PM توسط shay tan1
December 15, 2002
٭ ----- مؤمنانه ۳۴ -------
من شيطانی مطهرم که مرحمت الهی شاملم شده و هنوز مخچهام در کاسه لق سر باقی مانده
و به ميمنت اين واقعه از هر پلشتی و گناه بری هستم. روح کودکانهام مانند صفحه
سفيدی است که سياهی گناه آنرا نيالوده و به همين علت با سلسله معصومين (ع) همنشين
گرديدهام. نمیدانم چگونه حمد پروردگار مهربان را گويم که الطافش موجب آن شده که در
حساسترين لحظات تاريخ نبوت و رسالت و امامت در ميان جمعی حضور بيابم که سر تا بهپايشان عصمت و عفت متراکم است و علم و حلم متناهی. خداوندگارا
ســــــپاسگــــزارم!
سلمان فارسی متکايی به مولای متقيان (ع) تعارف کرد و گفت: پاسی از نيمهشب گذشته
است. اگر میخواهی ماجرای شب بعثت را ادامه دهی قدری لم بده تا بيش از اين خسته
نشوی.
مولیالموحدين (ع) به متکای مملو از پوشال و پوست درخت خرما تکيه داد. هالهای مقدس
تمام پيشانی و چهرهاش را در بر گرفته بود خوب که دقت کردم آن انوار مقدس ناشی از
شرابی يافتم که پيشتر به وجود مبارکش وارد شده بود و حال مانند دانههای الماس
پيشانی و رخسار گُرگرفتهاش را مزين کرده بود. دستمالی نداشتم و خايهمالانه تکهای
از تميزترين قسمت جامهام پاره کرده و بهسوی مولا (ع) گرفتم. سرور کونين (ع) وقتی آن
پارچه را گرفت با نگاه لوچ از باده آسمانیاش از من تشکر کرد. سلمان که ديد سکوت
اميرالمؤمنين (ع) بيش از پيش طول کشيده کاسهای گلين را مملو از قرمهای معطر کرده و
جلوی ميهمان عظيمالشان نهاد. علی (ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد و هنگامی که
آثار سيری از چهرهاش هويدا شد شروع به صحبت کرد: صبح صادق دميده بود. پيامبر
اکرم (ص) از شدت خوابآلودگی و لذات روحانی شب قبل تلوتلو میخوردند. از آنجا که
نمیتوانستيم بگوئيم از ورود به غار هراس، خوفناک بوده و شب را در بيرون از آن غار
مقدس سگلرز زدهايم به خاتمالانبيا (ص) پيشنهاد کردم حال که دستور اکيد زبرائيل را
زير پا گذاشتهايم حداقل برای تظاهر هم که شده تا دهانه غار رفته و تارهای تنيده
شده توسط عنکبوتان شبزی * را پاره کنيم و بگوئيم جبرئيل در آنجا بر پيغمبر (ص) نازل
شده است. بعد از گردگيری و تارزدايی غار بهسوی شهر خفته در کفر و جهل سرازير
شديم. محمد مصطفی (ص) بهزبانی ناآشنا که بهيقين در شامات آموخته بود بیانقطاع آيه
وحدت و رسالت بر لب میراند. خيل سکنه شهر که مشغول بدبختیهای روزمره خود بودند او
را ديوانهای مجنون پنداشتند که هذيان میگويد. امّا پيامبر اکرم (ص) به تمسخر آن غوغاسالاران وقعی ننهاد و بر فريادهای انذاردهنده خود افزودند. ناگهان از اينسو و
آنسوی جمعيت تعدادی پير و جوان لباسشخصی ** بر سر و روی کوبان و گريهکنان بهسوی
محمد (ص) هجوم آوردند و گفتند بهيقين ايشان پيغمبرند. مردم ديگر که شور و حال آن
افراد را ديده بودند دست از خنده و استهزا برداشته و کنجکاوانه سکوت کردند. جمع
تازهمؤمنشده مانند پروانه، شمع وجود رسولالله (ص) را در بر گرفتند و همگی متفقالقول شدند او همان کسی است که در اناجيل اربعه احمدش خواندهاند و در ديگر کتب
روحانی مژده ظهورش را دادهاند. من (ع) نيز تحت تأثير جو حاکم قرار گرفته و گريهکنان به دامن مطهر پسرعمم (ص) چنگ زدم. جمع حمايتگر، محمد (ص) را با سلام و صلوات تا
در خانه خديجه رساندند و برای آنکه احترام به نبیالله (ص) را به تمام و کمال
گذاشته باشند خود نيز وارد دالان خانه شدند. خيل مردمان کنجکاو در پشت در بسته
ماندند و تنها شعارهای کوبنده داخل خانه را میشنيدند. از دری که به دالان باز میشد
چهره خندان زبرائيل پيدا شد. پيرمرد لئيم با تکاندادن عصای لرزانش بر شدت و حدت
شعارهای جمع حمايتگر افزود. دالان خانه خديجه مانند تنور افروختهای شده بود که
شعارهای جمع، هردم بيش از پيش به حرارتش میافزود. پيامبر اکرم (ص) به زبرائيل نزديک
شد و خواست دست معلم بزرگوارش را ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره فهماند که زمان و
مکان برای آنکار مناسب نيست. خديجه کبری (س) که با چهرهای خوابآلوده و لباس خوابی
حرير و تننما از اتاقش بيرون آمده بود مبهوت اوضاع درهم خانه بود. کسی به او
فهماند همه اين غوغا ناشی از به مقام رسالت نايلشدن شوی آن بانوی بزرگوار است. آن
بانوی حميده (س) ابتدا خندهای نمود و خواست لب بهسخن بگشايد که قلچماق نيمهبرهنهای سر از پنجره همان اتاق بيرون آورد و خديجه (س) را بهدرون اتاق فراخواند.
بزرگبانوی اسلام (س) در حالیکه بهسوی آن قلچماق قویهيکل بازمیگشت به کنيزان فرمان
داد شربتی درست کنند و دسته بیعلموکتل را سيرآب و ساکت کنند. هنوز شربت نرسيده
بود که زمزمهای در ميان جمع حمايتگر پيدا شد. زبرائيل برای آنکه جوابی درخور به
آن دسته داده باشد سرفهای مخصوص و معنادار کرد. در اتاقی که پيشتر زبرائيل از آن
بيرون آمده بود باز شد و پيرمردی با کيسهای چرمين بيرون آمد. محمد مصطفی (ص) گرچه
خوابآلوده و خسته بود امّا بهمجرد ديدن آن مهمان سالخورده بهسوی او رفته و بوسهای
بر نگين انگشترش زد. پيرمرد با صدايی که خسخسش بيش از صوتش بود مقام جديد محمد
مصطفی (ص) را به وی تبريک گفته و بهسوی جمع رفت. کيسه چرمين را بالا گرفت و با نشاندادنش همگان را ساکت کرد. جوانکی سفيدپوش که همگان ساعد عسگرش میناميدند بهسوی
پيرمرد رفته و گفت: سلام ای عسگرلاد بزرگوار! سلام ای پدربزرگ مهربان که کيسه
امدادت از راه دور بهياری ما آمده. ما به آنچه که شما و زبرائيل حکيم فرموديد عمل
کرده و پيشواز شايستهای از آقـــــــا بهعمل آورديم. اين نوه بیمقدار به نمايندگی
از جمع عرض میدارد که حال نوبت شماست که به قول خود وفا نموده و بچهها را شاد
کنيد. بهخدا همه زن و بچه دارند و در اين وانفسای بيکاری اميدشان به امداد شماست.
عسگرلاد يهودی کيسه چرمين امداد را به زبرائيل داد و گفت: ما و صنف معتبرمان با عرق
جبين اين پولهای تماماً حلال را بهدست آورده و میخواهيم در راه حق استفاده کنيم. نحوه
تقسيمش هم طبق فتاوای علامه زبرائيل حکيم است.
زبرائيل کيسه را گرفت. سنگينی کيسه بيش از توان پيرمرد بود و بر زمين افتاد.
سکههای نقره و مس بر زمين ريخته شد. جمع حمايتگر که تا دقايقی قبل منسجم و مستحکم
بهنظر میرسيد از هم پاشيده شد و هريک برای آنکه پشيز بيشتری را تصاحب کنند به رقابت
پرداختند و به لباسهای شخصی يکديگر چنگ زدند. عسگرلاد و زبرائيل و محمد (ص) که شاهد
آن کشمکش بودند با نگرانی نسبت به آينده به يکديگر نگاهی کردند و بهداخل اتاق
رفتند. وقتی بهدرون اتاق رسيديم پيامبر اکرم (ص) ديگر طاقت نياورده و دستان زبرائيل
را غرق بوسه ساختند. عسگرلاد در حالیکه عرقچين کوچک کف سرش را جابهجا میکرد بدرهای
بهسوی نبیاکرم (ص) گرفت و گفت: اين بدره زر برای مخارج اوليه است. ترتيبی دادهايم
که خمسی از صندوقهای امداد مستقر در کنار دخل بازاريان برجبهبرج به بيت شما ارسال
شود. اميد آنکه اين وجوهات مثمر ثمر باشد. در مورد شخصیپوشانی که در بيرون بسيج
شدهاند نگران رفتار فعلیشان نباشيد و بدانيد با تربيت درست هميشه يار و ياور شما
خواهند بود. اين افراد تا موقعی که شما فرمانبردار دستورات زبرائيل حکيم هستيد بهعنوان عامه مردم در مواقع مقتضی بهبيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند.
زبرائيل حکيم دستی به شانه محمد (ص) کشيد و گفت: اين ابتدای کار است ای شاگرد! اين
راه بسی دراز و پرمخاطره است. به اميد روزی که پردهها فرو افتد و دين مبين شيعه ***
در سراسر جهان حاکم شود.
علی (ع) لحظهای سکوت کرده به سلمان فارسی خيره شد. سلمان گفت: يا مولا! بارها آن
ماجرا را از زبان خودت شنيدهام و اگر صدبار ديگر بشنوم خسته نمیشوم. به خانهات
برگرد که عنقريب سحر است و وقت عبادت صبحگاهی. مولیالموحدين (ع) گفت: نه بگذار
بيشتر خاطراتم را مرور کنم. بگذار بگويم که آن دين جديد چگونه مشمول الطاف
الهی گرديد و تو در ديار ما ظاهر شدی.
مولا (ع) رو به من کرده و فرمودند: ای پسرک بخيهبهسر! تو خواب نداری که اينطور
اينجا نشستهای و به حرفهای ما گوش میکنی؟ راه سردابه را نيز که بلد شدهای. برو و
ابريقی گلين از آن آب آتشين بياور که از سرما لرزم گرفته.
برای اجرای امر مولای متقيان (ع) با سرعت به زيرزمين رفته و دمی بعد با شراب برگشتم.
مولا (ع) بیآنکه منتظر برگشتن من باشند شروع به صحبت کرده بودند.
--------------------------------------------------------
* اين عنکبوتان شبزی نوعی حشره هستند که روزها میخوابند و شبها هر سردر غاری را که
بيابند با سرعت تارشان را بیهيچ معجزهای میتنند.
** لباسشخصی قومی را گويند که البسه خود را شخصاً دوخته و در پوشيدنش از غير کمک
نمیجويند.
*** میدانيد که دين يهود نيز شيعه و سنی دارد و شيعهای که منظور زبرائيل است با
شيعه اثنیعشری که جن و انس به آن معتقدند متفاوت میباشد. در مؤمنانههای گذشته
تلويحاً به اين مسأله اشاره شده و در مؤمنانههای بعدی مسأله را به تمام و کمال
خواهيم شکافت.
نوشته شده در ساعت 11: 10 AM توسط shay tan1
December 17, 2002
٭ ------- خارج از مؤمنانه ---------
اخيراً در پی طنازی ابرامطنزی برای مقام منيع ولايت، خود خدای متعال نامهای مرقوم
فرموده گفته شيطانجان داغداغ برسان بهدست گيرندهاش:
ابیجون! ما که خود خدائيم برای حفظ ظاهر هم که شده از گناه شيطان و ديگر پليدان
بالاجبار میگذريم تو ديگه چرا کاسه از آش داغتر شدهای؟
يکلقمه نان آغشته به روغن در همان بيت که خودت میدانی ارزش آنرا دارد که سنت حسنه
غفران و توبه ما را گهمالی کنی؟ يک آدمی با دهان آلوده به گه خشکيده، دارد با زبان
بیزبانی میگويد گه خوردم يا ايهالناس! آنوقت تو میگويی نه اصلاً گه نخوردی!
منظورت چيست؟
میخواهی امتياز گهخوری را منحصر بهخودت بدانی؟ تو میتوانی هر جا صلاح و مصلحت
دانستی، نهتنها با قاشق، بلکه با کفگير از هرچه پلشتی است نوش جان کنی امّا زينهار
که درِ هميشهباز توبه خداوند متعال را با گه، گِل نگيری که شايد روزی خودت نيز
خواستی از اين در وارد شوی!
من که شيطانم چيزی از مرقومه بالا نفهميدم. ابرام و سعدی و اينها را هم نمیشناسم
اما ای ابنا بشر! اين خدای متعال هم گرچه خيلی خوارکسهس، گاهی راست میگهها. خود
دانيد.
نوشته شده در ساعت 5: 25 PM توسط shay tan1
|